پیشنهادهای علی باقری (٢٩,٤٦٦)
دهان بازماندن ؛ کنایه از حیران و سراسیمه ماندن. ( آنندراج ) : شه که دید آن جمال نورانی بازماندش دهان ز حیرانی. امیرخسرو ( از آنندراج ) .
دهان به دهان کسی گذاشتن ؛ با او چون کفوی مجادله کردن. با پست تر از خودی بد گفتن و از او شنیدن. ( یادداشت مؤلف ) .
در دهان کسی آب آمدن ؛ دهان او آب افتادن. با شنیدن یا دیدن چیزی بدان اشتیاق پیدا کردن. ( از یادداشت مؤلف ) : نام تو چون بر زبان می آیدم آب حیوان در د ...
دهان باز کردن ؛ دهن گشادن. گشودن دهان : از شره دهان باز کرد تا آن را بگیرد. ( کلیله و دمنه ) . - || به مجاز چشم طمع داشتن. چشم طمعدوختن. طمع ورزیدن ...
|| کنایه است از حرف زدن و به تکلم درآمدن. آغاز سخن گفتن کردن. ( یادداشت مؤلف ) : صدف وار گوهرشناسان راز دهان جز به لؤلؤ نکردند باز. سعدی.
حدیث یا سخن کسی را بر دهان آوردن ؛ از آن کس سخن گفتن. سخن آن کس بر زبان راندن : شکر به شُکر نهم در دهان مژده دهان اگر تو باز برآری حدیث من به دهان. ...
حرف به دهان کسی گذاشتن ؛ به او گفتن که بگوید. بر او فروخواندن گفته ای در دفاع نفع خود. ( یادداشت مؤلف ) .
در دهان شیر رفتن و آمدن ؛ کنایه است از خود را به کاری بس خطرناک انداختن و از آن پیروز و سالم بدرآمدن. ( یادداشت مؤلف ) .
به دهان کسی نگاه کردن ؛ پیروی از گفته یا اراده او کردن. ( از یادداشت مؤلف ) .
- به دهانها افتادن ؛ بر سر زبانها افتادن. فاش شدن. آشکار شدن و به گوش همه رسیدن راز کسی. ( یادداشت مؤلف ) .
پسته دهان ؛ که دهانی خندان و کوچک چون پسته دارد : در هیچ بوستان چو تو سروی نیامده ست بادام چشم و پسته دهان و شکرسخن. سعدی.
از دهان مار بیرون آمده ؛ لطیف و راست. ( مؤید الفضلاء ) .
انگشت ندامت یا حسرت به دهان بودن یا داشتن ؛ پشیمانی یا حسرت چیزی را خوردن : آمد و راست به بالین من آن سرو نشست همچو شمعش سر انگشت ندامت به دهان. شری ...
از دهان افتادن ؛ غیر مأکول شدن غذا. ( از فرهنگ لغات عامیانه ) . - || از جریان و از افواه افتادن. ( فرهنگ لغات عامیانه ) .
از دهان پریدن ؛ از دهان در رفتن. سهواً و بی اراده گفته شدن. ( یادداشت مؤلف ) .
از دهان مار برآمدن ، ( یا بیرون آمدن ) ؛ کنایه است از راستی که هیچ کجی در وی نباشد. ( از آنندراج ) ( ازبرهان ) . کاری را به راستی کردن به نحوی که هیچ ...
لقمه را به اندازه دهانت بردار. ( یادداشت مؤلف ) . به اندازه دهانت حرف بزن ؛ دشنام گونه ای که گوینده را گویند که این گفتار ترا نزیبد. ( یادداشت مؤلف ...
دهانت را جمع کن ؛ دشنام گونه که کسی را گویند یعنی ترا نرسد که این ناسزا مرا گویی. ( یادداشت دهخدا ) .
دهان مرا باز مکن ؛ از شدت و حدت خود بکاه و گرنه آنچه را که از عیوب تو دانم علنی گویم. ( یادداشت مؤلف ) .
زیر پای کسی نشستن ؛ او را پنهانی با گفتارهای دروغین یا وعده های عُرقوبی فریفتن.
سرپا بودن ؛ قائم بودن. برجای بودن. ایستاده بودن.
- زیرپای کسی پوست خربزه گذاشتن ؛ او را فریفتن.
زیر پای کسی را کشیدن ؛ با مهارت او را به ابراز راز خویش واداشتن.
زیر پای کسی صابون مالیدن ؛ زیر پای کسی پوست خربزه گذاشتن. او را بفریب دچار خطری کردن.
زیر پا کردن مالی ؛ در تداول خانگی ، پنهانی و برخلاف حق متصرف شدن آن.
دو پا در یک کفش کردن ؛ سماجت و ابرام در امری کردن.
پای کسی را گرفتن ؛ به او عاید بودن. به او راجع بودن.
دو پا داشتن دو تا هم قرض کردن ؛ بجلدی گریختن. بشتاب گریختن.
پای کسی حساب کردن ؛ به حساب او گذاشتن.
پایش جائی بند نبودن ؛ اعتباری نداشتن او. فاقد هرگونه اعتبار بودن وی. - || به دینی متدیّن نبودن.
پایش روی پایش بند نشدن ؛ بسیار مست بودن. مست طافح بودن. سیاه مست بودن.
پا گرفتن برف ؛ بسیار باریدن آن بحدّی که مدتی برجای ماند.
- پا گرفتن قبر ؛ تسنیم. خرپشته ساختن قبر را.
پا نهادن بر سر چیزی ؛ برآمدن بر وی : یا بر مراد بر سر گردون نهیم پای یا مردوار بر سر همت نهیم سر. خواجه یحیی گرّای سربدار.
پا گرفتن ؛ استوار شدن.
به او نگفته از آنجا پا شو اینجا بنشین ؛ در همه چیز شبیه به اوست.
پا کشیدن از جائی ؛ دیگر بدانجای نرفتن.
پا شدن ؛ برخاستن.
پا سپوختن کسی ؛ حفز: حفزَته ُ برجلها؛ پا سپوخت او را، یعنی با اردنگ و تیپا و نوک پای او را براند.
پا روی هم انداختن ؛ پا صلیبی کردن آنگاه که بر کرسی یا جائی بلند نشسته باشند.
پا روی دُم ِ مار نهادن ؛ فتنه ای خفته را بیدار کردن. دشمنی صعب رابخشم آوردن. نظیر: کام شیر خاریدن. کام شیر آژدن. پیشانی شیر خاریدن. به دم مار خفته پا ...
پاسپر کردن ؛ پی سپر کردن : ثطأه ؛ پاسپر کرد آنرا. ( منتهی الارب ) .
پا روی دُم ِ کسی گذاشتن ؛ وی را بر اثر آزار و ایذاء به کینه جوئی برانگیختن.
پا روی حق گذاشتن ؛حقی را منکر شدن. انکار حقیقتی یا دربایستی کردن.
پا در هوا گفتن ؛ دعاوی بی بیّنه و دلیل کردن. لغو گفتن.
پا در یک کفش کردن ؛ لجاج و اصرار ورزیدن در کاری.
پا در کفش کسی کردن ؛ به ایذاء وی برخاستن یا در کاری مزاحم او شدن. دخالت در کار کسی کردن. از کسی بد گفتن. انبازی کردن در کار کسی بناواجب.
پادادن ؛ روان کردن. قوت و قدرت دادن. ( تتمه برهان ) . - || پیش آمدن خیری کسی را. - || ( اصطلاح نظامی ) پا را گاه ِ مشق صف جمع، بقوت و نظم بر زمین ...
پا خوردن ؛ در تداول عوام ، فریب خوردن در حساب. - || پیخسته شدن چیزی : قالی تا پا نخورد لطیف نمیشود.
- پا پیش گذاشتن ؛ اقدام کردن به امری.