پیشنهادهای علی باقری (٣٦,٣٤٨)
دیده بان کبود حصار ؛ کنایه از زحل است. ( برهان ) ( آنندراج ) . - || هریک از کواکب سبعه سیاره. ( برهان ) ( آنندراج ) : دیده بانان این کبود حصار روز ...
دیده بانان عالم ؛ کنایه از هفت کوکب است که زحل و مشتری و مریخ و آفتاب و زهره و عطارد و ماه باشد. ( برهان ) ( آنندراج ) .
دیده بان فلک ؛ کنایه از کوکب زحل است. ( برهان ) ( آنندراج ) .
مصلحت دیدن ؛ صلاح دانستن. صواب دانستن : عجب از لطف تو ای گل که نشستی با خار ظاهراً مصحلت وقت در آن می بینی. حافظ. پس قوم یزدانفاذار پیش او جمع آمدن ...
رای دیدن ؛ اظهار عقیده کردن. نظر دادن : برانگیخت دل آرمیده ز جای تهمتن همان کرد کو دید رای. فردوسی.
نادیدن زنی ؛ مباشرت ناکردن با او. گرد نیامدن با او : پیغامبر علیه السلام پانزده زن را بزنی کرد از جمله سیزده رابدید و دو را نادیده دست بازداشت. ( مجم ...
از کسی چیزی را دیدن ؛ از او دانستن. نسبت بدو کردن. ( یادداشت مؤلف ) . از او شمردن. به او منسوب کردن : مبادا که آید بر او برگزند زمن بیند این پهلوان ...
عذاب دیدن ؛ رنج و تعب کشیدن. رنج دیدن. رنج بردن. ( یادداشت مؤلف ) : چندیت مدح گفتم و چندی عذاب دید گر سیم نیست باری جفتی شمم فرست. منجیک.
غم ورنج دیدن ؛ رنج کشیدن : ز پیوند وز بند آن روزگار غم و رنج بیند بفرجام کار. فردوسی.
کیفر دیدن ؛ کیفر یافتن. به کیفر رسیدن. ( یادداشت مؤلف ) .
ملامت دیدن ؛ سرزنش رسیدن به وی. تحمل ملامت کردن : پارسایی را دیدم بمحبت گرفتار. . . چندانکه ملامت دیدی و غرامت کشیدی. . . ( گلستان ) . || توجه کردن ...
دیدن کردن از کسی ؛ عیادت کردن از او. زیارت کردن او. ( یادداشت مؤلف ) . بملاقات او رفتن. ( از آنندراج ) .
بلا دیدن ؛ رنج و تعب و الم دیدن. بلا کشیدن. ( یادداشت مؤلف ) : پس از جنگ این میکائیل. . . بسیار بلاها دید و محنتها کشید. ( تاریخ بیهقی ) .
رنج دیدن ؛ تحمل رنج و تعب الم کردن. با رنج و تعب و غیره متألم شدن. ( یادداشت مؤلف ) . رنج کشیدن : بسا رنجها کز جهان دیده اند ز بهر بزرگی پسندیده ان ...
دیدن در کسی یا در چیزی ؛ بدو نگریستن. ( یادداشت مؤلف ) : چو دید اندر اوشهریار زمن بر افتاد از بیم بر وی جشن. سهیلی ( از فرهنگ اسدی نخجوانی ) .
دیدن دل ؛ بینایی و بصیرت. به نیروی خرد دریافتن چیزی : اگر بس بدی دیدن آشکار ز بن نامدی دیدن دل بکار همی دیدن دل طلب هر زمان که از دیدن دل فزاید روان. ...
دیدن کردن ؛ تماشا کردن : فغان که غمزه بی باک او نداد امان که آن دو نرگس بیمار را کنم دیدن. مخلص کاشی.
در زمین دیدن ؛ به زمین نگاه کردن. سر برنداشتن. چشم بر چشم یا روی کسی ندوختن شرم را : ز شرم اندر زمین میدید و میگفت که دل بی عشق بود و یار بی جفت. نظ ...
در کس دیدن ؛ بادقت به او نگریستن. در حالات و حرکات و اندیشه او دقیق شدن : هر که در من دید چشمش خیره ماند زآنکه من نور تجسم دیده ام. خاقانی. هیچ مبی ...
از پهلوی کسی چیزی دیدن ؛ کنایه از منفعت یافتن از وی. ( بهار عجم ) .
بدیدن شدن ؛ به تماشا رفتن. به نظاره رفتن : هیونان بهیزم کشیدن شدند همه شهر ایران بدیدن شدند. فردوسی. شه ورا دید خشمناک و درشت بانگ برزد چنانکه او ر ...
اهل دید ؛ اهل بصیرت. اهل معنی. بینادل. بصیر. بینا : ز چشمش خوبتر چشمی ندیدند چنین دیدند مردم کهل دیدند. کاتبی.
دید زدن ؛ تخمین زدن. برآورد کردن. رجوع به این ترکیب در جای خود شود.
دیبه صنعا ؛ دیبای بافت صنعا : تو گویی خدمتی سازد همی بررسم نوروزی بشکل لؤلوی عمان بنقش دیبه صنعا. ازرقی.
دیبه معلم ؛ دیبای معلم. دیبای بنقش و بنگار : صد را کس جز تو قدر من نشناسد رومی داند بهای دیبه معلم. قاآنی.
دیبه رومی ؛ دیباه رومی : تا بوی دهد یاسمن چینی و سنبل تا رنگ دهد دیبه رومی و الائی. منوچهری. دیبای تو بسیار به از دیبه رومی هرچند که دیبای ترا نیست ...
دیبه زربفت ؛ دیباه زربفت : جهان را دیبه زربفت دادند ملک را تاج زربر سر نهادند. نظامی.
دیبه ششتر ؛ دیبای ششتر : زلفینش ببوی عنبر سارا رخسار برنگ دیبه ششتر. مسعودسعد. گوئی آن خونها که رفت از تیغ او دشت را در دیبه ششتر کشید. مسعودسعد. ...
دیبه خسروانی ؛ دیبای خسروانی : همه دیبه خسروانی بباغ بگسترد و شد بوستان چون چراغ. فردوسی.
دیبه خسروی ؛ جامه حریر پادشاهی : همه بارشان دیبه خسروی ز رومی و چینی و از پهلوی. فردوسی.
دیبه رنگ رنگ ؛ دیبای ملون : سراپرده دیبه رنگ رنگ بدو اندرون خیمه های پلنگ. فردوسی. همان خیمه و دیبه رنگ رنگ. فردوسی.
دیبه ازرق ؛ دیبای ازرق. دیبای کبود : بلبل هم طبع فرزدق شده ست سوسن در دیبه ازرق شده ست. منوچهری.
دیبه چین ؛دیبای چین : در ایوانها گاه زرین نهاد فرازش همه دیبه چین نهاد. فردوسی. همه طنجه از شادی آذین زدند به ره کله از دیبه چین زدند. اسدی.
شقه دیبا ؛ پاره ای از حریر : کعبه دارم مقتدای سبزپوشان فلک کز وطای عیسی آید شقه دیبای من. خاقانی. کعبه ز جای خویش بجنبید روز عید بر من فشاند شقه دی ...
دیبای ششتر ؛ دیبا که از ششتر آرند. حریر بافت شوشتر : صبا را ندانی ز عطار تبت زمین را ندانی ز دیبای ششتر. ناصرخسرو. در آب و آتش راندم همی و گشت مرا ...
دیبای ششتری ؛ دیبای ششتر : هر غلامی کمانی و سه چوبه تیر بردست وهمگان با قباهای دیبای ششتری ( شوشتری ) بودند. ( تاریخ بیهقی ص 29 ) .
دیبای معلم ؛ پارچه زردوزی شده. ( ناظم الاطباء ) : چگونه می بینی این دیبای معلم بر این حیوان لایعلم. ( گلستان ) .
دیبای منقش ؛ دیبای رنگارنگ. حریر ملون : خاک شیراز چو دیبای منقش دیدم زان همه صورت زیبا که در آن دیبا بود. حافظ.
دیبای زرد ؛ دیبا به رنگ اصفر: بیاراستندش بدیبای زرد به یاقوت و پیروزه و لاجورد. فردوسی. - || کنایه است از اشعه و نور آفتاب : چو گسترد خورشید دیبای ...
دیبای سرخ ؛ دیبا به رنگ احمر. دیبای سرخ رنگ : بر اثر ایشان کوس و علامت احمد دیبای سرخ و منجوق. ( تاریخ بیهقی ص 272 ) .
دیبای سیاه ؛ دیبا به رنگ سیاه. حریر سیاه رنگ : آن منشور در دیبای سیاه پیچیده پیش امیر برد. ( تاریخ بیهقی ص 377 ) . هفت فرجی برآوردند یک از آن دیبای س ...
دیبای رومی ؛ دیبای روم : به دیبای رومی بیاراستند ز گنج مهی جامه ها خواستند. فردوسی. به دیبای رومی بیاراستند کلاه کیانی بپیراستند. فردوسی.
دیبای زربفت ؛ نوعی حریر که تارهای زرین در آن به کار می برند : ز دیبای زربفت و تاج و کمر همان تخت زرین و زرین سپر. فردوسی. ز دیبای زربفت رومی دویست ...
دیبای روم ؛ دیبایی که از روم آرند. دیبای منسوب به روم. بافت روم : بیاراست آن را بدیبای روم ز گوهربرو پیکر و زرش بوم. فردوسی. غلامان رومی بدیبای رو ...
دیبای پخته در پخته ؛ دیبایی که هیچیک از تار وپودش خام نباشد. و آن را به عربی مطبوخ گویند. ( از آنندراج ) .
دیبای پیروزه ؛ دیبای آبی رنگ. حریر به رنگ فیروزه : و مصلی نماز افکنده بودند نزدیک صدر از دیبای پیروزه و دو رکعت نماز بکرد. ( تاریخ بیهقی ص 153 ) .
دیبای چین یا چینی ؛ دیبای منسوب به چین. دیبا که از چین آرند : برنج از پی به گزین آمدم نه ازبهر دیبای چین آمدم. فردوسی. ز دیبای چینی صد و چل هزار از ...
دیبای ارمنی ؛ دیبای بافت ارمنستان. حریر که از ارمنستان باشد : نوروز روزگار نشاط است و ایمنی پوشیده ابر دشت به دیبای ارمنی. منوچهری.
دیالمه کرمان ؛ شاخه ای از سلسله آل بویه از شعبه دیالمه بغداد که از سال ( 403 - 448 هَ. ق. / 1021 - 1056 م. ) در کرمان مستقلاً فرمانروایی داشته اند ای ...
دیالمه ری ؛ شعبه ای از سلسله آل بویه که از 320 - 420 هَ. ق. بر ری و نواحی مجاور فرمانروایی کرده اند. مؤسس این سلسله رکن الدوله دیلمی بود وبعد از او ...