پیشنهادهای علی باقری (٣٨,٧٩٧)
زر تازه ؛ زری که به تازگی سکه زده باشند و آن را تازه سکه و بهندی سکه حالی گویند. ( آنندراج ) : گل به قیمت ، دل صد پاره دهد روی ترا به زر تازه خرد ماه ...
زر تر ؛ زر پاک. زر بی غش. زر ناب. زر تازه : جگرم خشک شد از بس سخن تر زادن سخن تر چه کنم زر ترم بایستی. خاقانی. گل ز باغ رخت آنکس چیند که چو گل زرتر ...
زر تمام عیار؛ زر کامل. زر خشک. ( مجموعه مترادفات ) . زر خالص. زر تلی. ( آنندراج ) .
زر بی آمیغ ؛ زر بی غش. زر بی غل. زر خالص. زر پاک عیار. رجوع به زر پاک عیار شود.
زر پاک عیار ؛ زر خالص و ویژه. ( آنندراج ) . زر بی آمیغ. زر بی غش.
زر پخته ؛ زر گدازیافته. ( بهار عجم ) ( آنندراج ) . در شواهد زیر به معنی زر مرغوب و یا زر بی غش و خالص آمده است : جمال گیرد شعر من از روایت تو چو زر پ ...
زر به کان یا به معدن بردن ، نظیر : زیره به کرمان بردن است : حدیث جان بر جانان همین مثل دارد که زر به کان بری و گل به بوستان آری. سعدی. سعدیا گفتار ...
زر به کان یا به معدن بردن ، نظیر : زیره به کرمان بردن است : حدیث جان بر جانان همین مثل دارد که زر به کان بری و گل به بوستان آری. سعدی. سعدیا گفتار ...
زر به نام کسی زدن ؛ بمعنی مسکوک ساختن به نام آن شخص. زر به نام کسی ساختن. ( آنندراج ) : تا عشق دوست بردل من گشت پادشاه بر رخ به نام او همه شب زر همی ...
زر به نام کسی ساختن ؛ زر به نام کسی زدن. ( آنندراج ) . رجوع به ترکیب بعد شود
زر بهبهانی ؛ نوعی زر قلب. ( آنندراج ) .
زربه زینت ده ؛ که زر را به زینت دهد. که زر راوسیله زینت و جلال قرار دهد. که زر را بهر آرایش خواهد : درم به جورستانان زر به زینت ده بنای خانه کنانند و ...
زر به سنگ سیاه کشیدن ؛ کنایه از عیار گرفتن. ( آنندراج ) : مرا به غیر برابر کنی و معذوری بلی کشند زر سرخ را به سنگ سیاه. باقر کاشی ( از آنندراج ) .
زر اصل ؛ زر خالص. ( ناظم الاطباء ) . - || مبلغ اصلی و مایه. ( ناظم الاطباء ) .
زر بر سکه رساندن ؛ زر بر سکه زدن. مسکوک ساختن. ( آنندراج ) : از چرخ به هیچ است تسلی دل واله بر سکه رساندیم زر مختصری را. واله هروی ( از آنندراج ) . ...
زر به آتش زدن ؛ کنایه از سوختن زر و تلف کردن آن. ( آنندراج ) : کار تو نیست عشق ، نگهدار دین و دل زر را به آتش از هوس کیمیا مزن. نعمت خان علی ( از آن ...
زانو زدن در برابر کسی ؛ مجازاً، مقلوب او شدن. - || بمعنی نشستن با ادب باشد. چنانکه در نماز نشینند. ( غیاث اللغات ) . به ادب نشستن. ( آنندراج ) : آن ...
شپشک زدن ؛ پدید آمدن حشره ای شبیه شپش در بدن حیوانی.
دوزانو زدن ؛ بر دوزانو نشستن.
ماران مردم زن ؛ که مردم آزارند : سیاهان که ماران مردم زنند نه مردم همانا که اهریمنند. سنائی.
زدن سرما ؛ تباه کردن و سوزانیدن سرما اعضاء حیوان یا گل و شکوفه و شاخ را. سیاه و تباه کردن سرمای سخت اندام را. تمام یا قسمتی از بدن حیوان یا گیاهی را ...
زدن گرما ؛ بیمار کردن گرما انسان یا حیوانی را و دچار بیماری گرمازدگی ساختن او را.
زدن ملخ ؛ زیان رسانیدن ملخ به زراعت و درختان. نابود ساختن ملخ حاصل و غلات را : فراقت کشت خسرو را که بیمش بد ز روز بد ملخ زد کشت دهقان را که می ترسیدا ...
زدن تگرگ ؛ زیان رسانیدن تگرگ به درخت و زراعت و مانند آن.
زدن چشم زخم ؛ چشم زدن. نظر زدن. کسی را دچار بیماری چشم زدگی کردن. رجوع به چشم زدن ، نظر زدن و زخم چشم زدن شود.
زدن خزان ؛ نابود کردن باد خزان باغ و درخت و گلها را : ترا تنت خوشه ست و پیری خزان خزان تو بر خوشه تنت زد. ناصرخسرو.
زدن روزگار کسی را ؛ بدبخت کردن دوران او را. مبتلا کردن او را: آنرا چه زنی که روزگارش زده است. ( از امثال و حکم 2:45 ) .
زدن باد خزان ، زدن خزان ؛ پژمرده و فاسد کردن باد خزان برگ درختان و یا گلها را.
- زدن باران ؛ آفت رسانیدن باران بی موقع، محصول و مانند آنرا، نظیر: تگرگ زدن.
زدن برق چیزی را ؛ سوزانیدن آنرا.
زدن آفتاب کسی را ؛ تأثیر آفتاب در بدن و مانند آن. سوزانیدن و بیمار کردن. رجوع به زدگی و زده شود.
زدن باد ؛ آفت رسانیدن باد، گویند: امسال سردرختی ها را باد
آتش زدن در مالی ؛ بگزاف صرف کردن آن ، و یا فروختن آن بثمن بخس.
آتش زدن کسی را ؛ او را خشمگین کردن.
موی کسی را آتش زده بودن ؛ درست بوقت رسیدن او.
قدم برون زدن از خود ؛ خارج شدن از خود. خودی را ترک گفتن. ترک خودی کردن : سعدی ز خودبرون شو گر مرد راه عشقی کان کس رسید در وی کز خود قدم برون زد. سعد ...
گام پیش زدن ؛ پیش قدم بودن. پیشاپیش رفتن. تقدم. مقدم بودن در سلوک : از آن نامداران بسیار هوش یکی بود بینا دل و راست کوش خردمند و بیدار و زیرک بنام از ...
طواف زدن ؛ گردش کردن. گرداگرد مکانی را رفتن. طی کردن اطراف را : طوافی زد در آن فیروزه گلشن میان گلشن آبی دید روشن. نظامی.
سر به صحرا زدن ؛ سر بصحرا گذاردن. سراسیمه و دیوانه وار راه صحرا در پیش گرفتن. - || کنایت از دوری گزیدن از خلق. فرار کردن از مردم شهر و ده. || پیمو ...
بیرون زدن لشکر ؛ بیرون آوردن لشکر. مجهز کردن لشکر در خارج : لاله سوی جویبار لشکر بیرون زده ست خرگه آن سبزگون خیمه آن آتشین. منوچهری. رجوع به برون ز ...
بیرون زدن سر ؛ برآوردن. طلوع کردن : چون کشتی پرآتش و گرد اندر آب نیل بیرون زد آفتاب سر از گوشه جهن. عسجدی.
به کوچه زدن ؛ بکوچه رفتن.
به کوچه علی چپ زدن ؛ تجاهل کردن با دگرگون کردن موضوع سخن. از اعتراف به موضوعی فرار کردن. - به کوه و دشت زدن ، به کوه و هامون زدن ؛ به کوه و صحرا رف ...
به کوه و دشت زدن ، به کوه و هامون زدن ؛ به کوه و صحرا رفتن و قرار گرفتن : لشکر چین در بهار بر که و هامون زده ست. منوچهری.
به آتش زدن ؛ خود را به آب و آتش زدن. کنایت از بهر دری زدن. بهر راهی افتادن.
به چاک محبت زدن ؛ کنایه از فرار کردن.
به صحرا زدن ؛ به صحرا و بیابان رفتن : ز دریا بکشتی و زورق شدند وزین رو بصحرا و هامون زدند. فردوسی.
نرد زدن ؛ نرد باختن. بازی نرد. رجوع به نرد شود.
بر راهی ( طرفی ، جانبی ) زدن ؛ براهی رفتن. بر جانبی زدن. بر سویی زدن. بر طرفی زدن : صعلوک هر چند حیله کرد تا فرجه کند و بر طرفی زند ممکن نگشت. ( سندب ...
به آب زدن ؛ فرو بردن پایها در آب رود و مانند آن و از آب گذشتن. بی محاباو بی پروا از آب گذشتن. گویند: تا به آب نزنی شناگرنمیشوی.