پیشنهادهای علی باقری (٢٩,٨٨٣)
ببند داشتن ؛ ببند بستن. دربند کشیدن.
ببندگی داشتن ؛ به غلامی مجبور کردن : گفت ای فرعون دست از بنی اسرائیل بدار و ایشان را زحمت مده و ببندگی مدار. ( قصص الانبیاء ص 99 ) .
باز داشتن ؛ مانع شدن. مانع آمدن.
باک داشتن ؛ بیمناک بودن.
بانگ داشتن ؛ غریوان بودن.
بازار داشتن ؛ معامله داشتن : صبا باز با گل چه بازار دارد که هموارش از خواب بیدار دارد. ناصرخسرو. - || با رونق بودن. روا بودن.
- بار داشتن ؛ حامل بودن ، فرزند در شکم داشتن. - || دارای میوه بودن.
باد داشتن ؛ بیهود پنداشتن. بچیزی نگرفتن.
- ایمان داشتن ؛ مؤمن بودن. گرویده بودن.
به آیین داشتن ؛آراستن. آرایش دادن : بدوگفت لشکر به آیین بدار همی پیچم از گفته گرگسار. فردوسی.
- اندر برداشتن ؛ در کنار گرفتن : همی داشت اندر برش خوب چهر بدو گفت شاها چه بودت بمهر. فردوسی.
اندوه ( انده ) داشتن ؛ غمین بودن : جبرئیل گفت یا آدم اندوه مدار و این سخنان را بگو تا خدای تعالی توبه ترا قبول کند. ( قصص الانبیاء ص 22 ) . ز پیروزه ...
اندازه چیزی داشتن ؛ شمار آن داشتن. بر آن مطلع بودن : کس اندازه بخشش او نداشت جهان تاو با کوشش او نداشت. فردوسی.
اندازه داشتن ؛ نگهداری کردن ؛ حفظ کردن. شمار چیزی را داشتن ، نگهداری کردن حساب و تعداد آن : گر کسیرا نبود سیم ، خط و چک بستان وقت پیدا کن و بانگشت هم ...
- انتظار داشتن ؛ منتظر بودن. بیوسیدن.
امین داشتن ؛ امین شمردن : امین کز تو ترسد امینش مدار. سعدی.
امید داشتن ؛ امیدوار بودن : چنین دارم امید کافراسیاب نبیند جهان نیز هرگز بخواب. فردوسی.
اکراه داشتن ؛ مکروه بودن. خوش نداشتن.
الچخت داشتن ؛ امید داشتن. چشم داشتن : جز این داشتم امید و جز این داشتم الچخت ندانستم کز دور گواژه زندم بخت. کسایی.
اسب برداشتن ( کسی را ) ؛ رمیدن اسب و بدون اراده سوار، سوار خود را با خود بردن.
ارسال داشتن ؛ فرستادن.
- ارزانی داشتن ؛ بخشیدن. روزی کردن : شکر کن شکر، خداوند جهان را که بداشت بتو ارزانی بی سعی کس این ملک قدیم. ابوحنیفه اسکافی.
ارز داشتن کسی را ؛ ارز و قیمت نهادن او را : اگر نیستت چیز لختی بورز که بی چیز کس را ندارند ارز. فردوسی.
اراده داشتن ؛ آهنگ داشتن. قاصد بودن.
ارجمند داشتن ؛ گرامی شمردن. حرمت کردن : فرنگیس را کاخهای بلند برآورده و داردش ارجمند. فردوسی.
ارج داشتن ؛ گرامی شمردن. حرمت کردن : ز بخشش بنه دل بر اندازه نیز بدار ای پسر تا توان ارج چیز. فردوسی.
آگهی داشتن ؛ مطلع بودن. باخبر بودن.
- آهنگ داشتن ؛ بر سر چیزی بودن. قاصد بودن.
آرام داشتن ؛ آرام گرفتن. از بیقراری باز استادن : سکندر بدو گفت کای نامدار اگر کام دل خواهی آرام دار. فردوسی.
آبادان داشتن ؛ رونق دادن. روا کردن : بنی اسرائیل را توریة آموختی و شریعت موسی را آبادان داشتی. ( قصص الانبیاء ص 130 ) .
آباد داشتن ؛ آباد کردن. آباد ساختن : بدو گفت رستم که دل شاد دارد بدانش روان و تن آباد دار. فردوسی.
سپر داشتن ؛ سپر گرفتن ، قرار دادن سپر برابر. . . : بدان تا مرا سازد آیین جنگ سپر داشتن پیش تیرخدنگ. فردوسی.
فرا راه داشتن ؛ فرا راه گرفتن : همچو نابینائی که شبی در وحل افتاده بود، گفت آخر ای مسلمانان چراغی فرا راه من دارید. ( گلستان ) . بخشایش الهی گمشده ای ...
کژ داشتن ؛ کج گرفتن. مایل نگه داشتن : و قسمی از شمشیر مشطب. . . گوهر خویش آن زمان نماید که کژداری. ( نوروزنامه ) .
روزه داشتن ؛ روزه گرفتن : و ایشان را سخت می آمد در گرمای گرم روزه داشتن. ( تفسیر ابی الفتوح رازی ) . مسلم کسی را بود روزه داشت که درمانده ای را دهد ...
- درس داشتن ؛ درس گفتن : بی اجری و مشاهره درس ادب و علم دارد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 277 ) .
روزه داشتن ؛ روزه گرفتن : و ایشان را سخت می آمد در گرمای گرم روزه داشتن. ( تفسیر ابی الفتوح رازی ) . مسلم کسی را بود روزه داشت که درمانده ای را دهد ...
تنگ داشتن کار ؛ تنگ گرفتن کار : چو فرزند آید بفرهنگ دار زمانه ز بازی بر او تنگ دار. فردوسی.
جشن داشتن ؛ جشن گرفتن : تا بروزگاراردشیر بابکان که او کبیسه کرد و جشن بزرگ داشت و آنروز را نوروز بخواند. ( نوروزنامه ) .
دامن داشتن ؛ دامن گرفتن : ملک را خوش آمد صره ای هزار دینار از روزن بیرون داشت و گفت دامن بدار. ( گلستان ) .
- به فال داشتن ؛ به فال گرفتن : شاه از آن شاد گشت و داشت بفال با همه خسروی و عزّ وجلال. سنائی.
به کسی داشتن ؛ به قامت او گرفتن. به اندازه او گرفتن : و قضیبی از بهشت آورده بود و گفت هر که اندازه این قضیب بود و طالوت نام دارد ملک بنی اسرائیل خواه ...
فریاد داشتن ؛ فریادکشیدن : و مسخره ای بود که او را متوکل پیوسته عذاب داشتی و مار بیاوردندی تا او را بزدی و تریاک دادی تا بخوردی و شیر را بیاوردندی تا ...
خویشتن را پیش کسی داشتن ؛ در اختیار اودر آوردن. مطیع و فرمانبردار او شدن : چون پدر ما [ مسعود ] فرمان یافت و برادر ما را به غزنین آوردند. نامه ای که ...
مقرر داشتن ؛ مقرر کردن.
محبوس داشتن ، محبوس کردن . زندانی کردن : و بفرمود تا بازداشتگان را بیرون آوردند. . . که ایشان را محبوس میداشت. ( فارسنامه ابن البلخی چ اروپا ص 95 ) .
نهان داشتن ؛ نهان کردن. پنهان ساختن : دل شاه کاووس پردرد شد نهان داشت ، رنگ رخش زرد شد. فردوسی.
لنگ داشتن ؛ لنگ کردن : برون کش پای از این پاچیله تنگ که کفش تنگ دارد پای را لنگ. نظامی.
فرمان داشتن ؛ اطاعت کردن : مخالفین او را فرمان نداریم. ( تاریخ سیستان ) .
گذر داشتن ؛ گذرکردن. عبور کردن : یاد دارم که در ایام جوانی گذر داشتم بکوئی. ( گلستان ) .