پیشنهادهای علی باقری (٣٦,٣٤٨)
دیگدان سرد ؛ اجاق سرد. اجاق بی آتش. - || کنایه از مردم بخیل وخسیس. ( برهان ) ( ناظم الاطباء ) ( از انجمن آرا ) ( آنندراج ) : بلطف سخن تیزرو بود مرد ...
دیگ طمع بجوش آمدن ؛ سخت به طمع افتادن.
دیگ هوس بجوش آمدن ، دیگ هوس پختن ؛ هوسناک شدن. رجوع به دیگ پختن شود.
هفت خانه به یک دیگ محتاج شدن ؛ کنایه از فقری عام. ( یادداشت لغتنامه ) .
دیگ سنگی ، یا سنگین ؛ آوندی که از سنگ سازند و در آن آبگوشت پزند. هرکاره ، برمه ، مرجل صیداء، صیدان ؛ دیگهای سنگین. ( منتهی الارب ) : دل من دیگ سنگین ...
دیگ شراکت بجوش آمدن ؛ سخت همکاری کردن : دو کس نیز در یک عمل ضایعند که دیگ شراکت نیاید بجوش. ( اخلاق محسنی ) .
دیگ چه کنم بارگذاشتن ؛ کنایه از تردد و بلاتکلیف و بیکار بودن.
دیگ خشم به جوش آمدن ؛ سخت خشمگین شدن : ملک را چو گفت وی آمد بگوش دگر دیگ خشمش نیامد بجوش. سعدی.
- دیگ ریسه ؛ دیگ حلیم پزی. دیگ هریسه پزی : گر کونت از نخست چنان بادریسه بود آن بادریسه اکنون چون دیگ ریسه شد. لبیبی.
دیگ پرشدن ؛ کنایه از طاقت برسیدن. کاسه صبر لبریز شدن : و دست از شراب بکشید [ غازی ] و چون نومیدی می آمد و میشد و در خلوت که با کسی سخن میراند ناامیدی ...
دیزی سنگی ؛ دیزی که از سنگ سازند و آن در مشهد متداول است و از سنگهای مخصوصی سازند. هرکاره.
آب دیزی را زیاد کردن ؛ چیزی بر ماحضر افزودن.
دیزی پشت سر کسی شکستن ؛ آرزوی بازنگشتن او را داشتن.
دیزی بازاری ؛ آبگوشتی در ظروف سفالین خرد پخته که طبقه کم بضاعت از دیزی پزی خریدندی. ( یادداشت مرحوم دهخدا )
پسر خاله یا پسر عموی دسته دیزی کسی ؛ بمزاح آنکه بدو هیچ نسبتی ندارد، خویشی بسیار دور با اوداشتن
در دیزی باز است حیای گربه کجا رفته است ؛ پیش خود حساب باید برد.
دیزی از کار در آمده است ؛ مجرب است.
خر دیزه ؛ خری که روی و بتفوز آن نیک سیاه است نسبت بسایر بدن : اشخم ؛ خر دیزه رنگ و آن نیک سیاه بودن روی و بتفوز آن است نسبت برنگ سایر بدن. ( منتهی ال ...
صحبت دیرین ؛ همنشینی و مصاحبت قدیم : ای غم از صحبت دیرین توام دل بگرفت هیچت افتد که خدا را ز سرم برخیزی. سعدی. دریغ صحبت دیرین و حق دید و شناخت که ...
شبی دیریاز ؛ شبی دیر کشنده و طولانی : شبی دیریاز و بیابان دراز نیازم بدان باره راه بر. دقیقی. در ایوان شاهی شبی دیریاز به خواب اندرون بود با ارنواز ...
شبی دیریازان ؛ شبی دیریاز. طولانی : کنیزان برفتند و برگشت زال شبی دیریازان ببالای سال. فردوسی.
عمر دیریاز ؛ طویل. دیرنده. دراز مدت : در امل تا دیریازی و درازی ممکن است چون امل بادا ترا عمر درازو دیریاز. سوزنی. خضر عمری حیات عالم را مدد عمر دی ...
دولت دیریاز ؛ دولت دراز مدت : سرانجام از این دولت دیریاز سخن گویم این نامه گردد دراز. فردوسی. هرآنگه که اندیشه گردد دراز ز شاهی و از دولت دیر یاز. ...
شب دیریاز ؛ شب طویل دراز مدت : همه مست بودندو گشتند باز بپیموده گردان شب دیریاز. فردوسی. بپایین که شاه خفته بناز شده یک زمان از شب دیریاز. فردوسی ...
دیر سپنجی ؛ کنایه از دنیا است زیرا که مانند سپنج که خانه علفی است بقا و ثباتی ندارد. ( از آنندراج ) : نماند کس درین دیر سپنجی تو نیز ار هم نمانی تا ن ...
دیر کهنسال ؛ کنایه از دنیا : که میداند که این دیر کهنسال چه مدت دارد و چون بودش احوال. نظامی. || نزد صوفیه عالم انسانی را گویند.
دیر خاکی ؛ کنایه از دنیا : چو هست این دیر خاکی سست بنیاد ببادش داد باید زود بر باد. نظامی. و آنکه بطریق میل ناکی گردد بطواف دیر خاکی. نظامی
دیر خرم ؛ کنایه از دنیا : اگر زندگانی بود دیرباز بدین دیر خرم بمانم دراز. فردوسی.
دیر رندسوز ؛ دیر تنگ. کنایه از دنیا و عالم سفلی باشد. ( از برهان ) .
دیر مغانه ؛ دیر مغان : دوش درون صومعه دیر مغانه یافتم راهنمای دیر را پیر یگانه یافتم. عطار ( دیوان چ تفضلی ص 370 ) .
دیر مینا ؛ معبد نصاری. - || کنایه ازفلک. ( غیاث ) . کنایه از فلک است. ( برهان ) ( انجمن آرا ) : نه روح اﷲ در این دیر است چون شد چنین دجال فعل این د ...
دیر هفتم ؛ کنایه از فلک هفتم که جای زحل یا کیوان است : کیوان که راهبی است سیه پوش دیر هفتم گفت از خواص ملک چو تو سروری ندارم. خاقانی.
دیر عیسوی ؛ دیر منسوب به عیسی. دیر مسیحیان. دیر نصاری : تا بصفت بود فلک صورت دیر عیسوی محور خط استوا شکل صلیب قیصری. خاقانی.
دیر غم ؛ کنایه از کلبه احزان ، خانه غم و اندوه : آن همه یک دو سه دیر غم دان نه سدیر است و نه غمدان چه کنم. خاقانی.
دیر مغان ؛ جایگاه عبادت موبدان زرتشتی. آتشکده. توسعاً بمناسبت اجرای بعضی مراسم میکده : گر پرده براندازی در دیر مغان آیی از حبل متین بینی زنار که من د ...
دیر چارمین فلک ؛ گویا کنایه از آفتاب باشد زیرا فلک چارم آفتاب است : اسقف ثناش گفتا جز تو بصدر عیسی بر دیر چارمین فلک رهبری ندارم. خاقانی ( دیوان چ ع ...
دیر چلیپا ؛ دیر صلیب و کنایه از دیر نصاری : گر ببوی طمع گفتم مدح تو کعبه را دیر چلیپا دیده ام. خاقانی.
دیر خارا ؛ دیر یا معبد از سنگ خارا و منظور دیر استوار و مستحکم است : یکی دیر خارا بدست آورم در آن دیر تنها نشست آورم. نظامی.
دیر برهمن ؛ معبد برهمن. رجوع به برهمن شود : چندی نفس به صفه ٔاهل صفا زدم یک چند پی به دیر برهمن درآورم. خاقانی.
دیر پریسوز ؛ دیر و معبدی در زمان خسرو پرویز بوده است. ( از برهان ) : وز آنجا تا در دیر پریسوز پریدند آن پریرویان به یک روز. نظامی.
نه دیر باشد ؛ زود باشد. قریباً. در همین نزدیکی. ( یادداشت مؤلف ) : نه دیر باشد تا نزد تو خراج آرند ز مصر و کوفه و بغداد و بصره و اهواز. سوزنی.
نه دیر و دراز ؛ کوتاه. اندک مدت : مخالف تو اگر شمع گیتی افروز است چو شمع یک شبه عمرش بودنه دیر و دراز. سوزنی.
نه دیر ؛ زود. به سرعت. نه با فاصله بسیار. نه در زمانی طولانی. بفاصله کم از زمان : هر گلی پژمرده گردد زو نه دیر مرگ بفشارد همه در زیر غن. رودکی. من ...
تا نه دیر ؛ نه در فاصله دور. نه در زمانی طولانی. عنقریب. بزودی. قریباً. ( یادداشت مؤلف ) : بر در بغداد خواهم دیدن او را تا نه دیر گرد برگردش غلامان ...
دیر بودن ؛ دیر زیستن. دیر ماندن. عمر بسیار کردن : بفال نیک ترا ماه روزه روی نمود تو دیرباش و چنین روزه صد هزار گذار. فرخی. شادباش و دیرباش ودیرمان ...
دیر زود از کسی بودن ؛ هرچه به تأخیر افتادن بهتر بودن او را. ( یادداشت مؤلف ) .
به دیری ؛ در مدتی نسبتاً دراز : پس از نماز خفتن به دیری و پاسی از شب بگذشت سیلی دررسید که اقرار دادند پیران کهن که بر آن جمله یاد ندارند. ( تاریخ بیه ...
تا دیری ؛ تا مدتی دراز. زمانی طولانی : و پشت خود را بر زمین نهاد و روی به آسمان کرد تا دیری. ( انیس الطالبین ص 29 ) .
از دیرباز ؛ از دیری بدین سو. از مدتی طویل پیش از این. از زمانی دور. از مدتی مدید پیش از حال. از مدتی مدید سپس از دیرگاه. از قدیم. ( یادداشت مؤلف ) : ...
از دیرسال ؛ از مدتی قبل. از سالها پیش. از سالی چند قبل : مسترشد از سرای خلافت بیرون آمد اگر چه از دیر سالها این عادت فروگذاشته بود. ( مجمل التواریخ ) ...