پیشنهادهای علی باقری (٢٩,٤٦٦)
اثر کردن ؛ تأثیر. کارگر شدن : بر من آن گفت بس اثر نکند که به تن آشنای حرمانم. مسعودسعد. عاقبت هم نکند ناله سلمان اثری کی کند کی ، مگر آن دم که نما ...
اثر داشتن ؛ نشانه داشتن. علامت داشتن : بر سمن از مورچه داری نشان بر قمر از غالیه داری اثر. معزی. - || تأثیر. مؤثر بودن : ناله سینه مجروح اثرها د ...
اثر بستن ؛ پیدا کردن اَثر : دل است اینکه از گریه ریزد شرر دل است اینکه بر ناله بندد اثر. ظهیری.
خود را به موش مردگی زدن ؛ اظهار ناتوانی کردن.
غایب از خود ؛ از خود بدرشده. ازخود خارج شده. متوجه بخود نبوده : یکی غایب از خود یکی نیم مست یکی شعرخوانان صراحی بدست. سعدی ( بوستان ) .
خود را به کوچه علی چپ زدن ؛ اظهار نادانی و بی اطلاعی کردن.
در خود فروشدن ؛ در اندیشه شدن. بفکر رفتن : و در خود فروشده بود سخت از حد گذشته. ( تاریخ بیهقی ) .
سرخود ؛ به اختیار خود. به اراده خود. بدون پرسش از دیگری. بدون توجه بنظر دیگری : سر خود این کارهامی کند.
خود را شناختن ؛ بالغ شدن. مراهقه. ببلوغ رسیدن. بجای مردان یا زنان رسیدن. ( یادداشت بخط دهخدا ) .
خود را باختن ؛ کنایه از ترسیدن.
- بیخودی کردن ؛ مستی کردن. بی تابی کردن : تو بیداری او بیخودی می کند. نظامی.
- بیخودی ؛ از خود بدرشدگی. حالت متوجه خود نبودن : دیده ای آنکه چون کند باد بگرد پیرهن بادم و کرد بیخودی پیرهنم دریغ من. خاقانی. بسی شب بمستی شد و ب ...
بیخود شدن ؛ مست شدن. بیهوش شدن : ما بیک شربت چنین بیخود شدیم دیگران چندین قدح چون خورده اند؟ سعدی ( طیبات ) .
بیخود گرداندن ؛ بیهوش کردن. شخص را از توجه خود خارج کردن.
بر خود چیدن ؛ بخود بستن.
بر خود گرفتن ؛ بخود گرفتن. منتسب بخود کردن.
بخودی ِ خود؛ بی واسطه. بی محرکی. بی عامل خارجی : کسی نیاورد این را بدین مقام که این ز آسمان بخودی خود آمده ست ایدر. فرخی.
بخود گرفتن ؛ بخود منتسب کردن. بخود نسبت دادن.
بخود گفتن ؛ بخود خطاب کردن. خود را مخاطب خود ساختن.
- بخود پرداختن ؛ از خود مواظبت کردن : چند گفتند که سعدی نفسی با خود آی گفتم از دوست نشاید که بخود پردازم. سعدی ( طیبات ) .
بخود رسیدن ؛ خود را دریافتن. اصطلاحی است عارفان را : عارف چو بخود رسید بیند همه را. ؟
بخود کشیدن ؛ جذب کردن.
بخود بازآمدن ؛ استحضار. بهوش آمدن : تا بخود بازآیم آنگه وصف دیدارش کنم از که می پرسی در این میدان که سرگردان چو گوست. سعدی.
بخود بستن ؛ منتسب بخود کردن.
بخود ؛ باختیار : نه خود را به آتش بخود میزنم که زنجیر شوقست در گردنم. سعدی.
بخود آوردن ؛ بهوش آوردن.
بخود آمدن ؛ بهوش آمدن. افاقه حاصل کردن.
با خود آمدن ؛ افاقه حاصل کردن. بهوش آمدن. متوجه خود شدن : محبت باکسی دارم کز او با خود نمی آیم چو بلبل کز نشاط گل فراغ از آشیان دارد. سعدی.
باخود ؛ مقابل بیخود. بهوش. باافاقه : باخودی تو لیک مجنون بیخود است در طریق عشق بیداری بد است. مولوی.
از خود غایب شدن ؛ بی خیال بودن. غافل و بی خبر بودن.
ازخودگذشتگی ؛ فداکاری.
از خود گذشتن ؛ خود را بمهلکه انداختن. کنایه از فداکاری کردن.
از خود شدن ؛ بیهوش شدن. زمام اختیار از دست دادن.
از خود رفتن ؛ بیهوش شدن. از خود بدرشدن : احوال او دیگر شد و از خود رفت. ( انیس الطالبین ) . حال من دیگر شد و از خود رفتم. ( انیس الطالبین ) .
از خود بدرشدن ؛ بیهوش شدن. زمام اختیار از دست دادن : از در درآمدی و من از خود بدرشدم گویی کز این جهان به جهان دگرشدم. سعدی ( طیبات ) .
از خود برون شدن ؛ از وضع موجود بدرشدن. متوجه خود نبودن : سعدی ز خود برون شو گر مرد راه عشقی کآن کس رسید در وی کز خود قدم برون زد. سعدی.
- از خود بی خود شدن ؛ بیهوش شدن. زمام خود را از دست دادن.
از خود ؛ با اراده و اختیار.
از خود بدررفتن ؛ بیهوش شدن. از خود بدرشدن : گاهی از فکر نصیحت و ملامت پدر از خود بدر می رفتم. ( ترجمه محاسن اصفهان ص 2 ) .
برابر کردن ؛ یک قدو یک اندازه کردن. ( از ناظم الاطباء ) .
برابر گشتن ؛ مقابل شدن. روبرو شدن : مپرس کز تو چگونه شکسته دل برگشت مه چهارده چون با رخت برابر گشت. اسماعیل ( آنندراج ) .
برابر کردن ؛ در برابر قرار دادن. مقابل کردن : با کمال خویشتن بینی نمیدانم چرا هر زمان آیینه را با خود برابر می کند . سلمان ( از آنندراج ) . من به آ ...
برابر شدن ؛ مقابل شدن. رو در رو قرار گرفتن : که چون این دو لشکر برابر شود سر نیزه ها بر دو پیکر شود. فردوسی.
برابر دویدن ؛ استقبال کردن. ( غیاث اللغات ) . پیشواز رفتن. ( آنندراج ) . پیشوایی نمودن. ( آنندراج ) . مقابل کسی رفتن به سرعت. پذیره شدن به تندی کسی ر ...
برابر گردیدن ؛ مساوی شدن. هموزن شدن.
برابر افتادن ؛ مقابل افتادن : و این سوار با شهرک مرزبان برابر افتاد و نیزه بر سینه شهرک زد و بکشت. ( فارسنامه ابن البلخی ) .
دوبرابر ؛ دو چندان. ضعف. مضاعف.
برابر کشیدن ؛ یکسان سنجیدن. ( غیاث اللغات ) . برابر وزن کردن چیزی. ( از آنندراج ) : در ترازو نبود سنگ تمامش صائب کعبه و بتکده را هر که برابر نکشید. ...
برابر کردن ؛ معادل کردن : همه مهر با جان برابر کنیم ترا بر سر خویش افسر کنیم. فردوسی. - || هموزن کردن. ( ناظم الاطباء ) .
برابر نمودن ؛ در یک ردیف جلوه کردن ، مساوی نمودار شدن ، همپایه به شمارآمدن : همه گرپس رو و گر پیشوائیم در این حیرت برابر می نمائیم. عطار. || مطابق. ...