پیشنهادهای علی باقری (٣٦,٣٤٨)
راز در میان نهادن ؛ کنایه است از راز با کسی گفتن. رازی را بر کسی آشکارا کردن :کت الکلام فی اذنه ؛ سخن در گوش وی گفت و راز با وی در میان نهاد. ( منتهی ...
راز شنیدن ؛ سرّ کسی را شنیدن. ( ارمغان آصفی ) : فریاد از این درد که راز دل عاشق گفتن نپسندند و شنیدن نگذارند. باقر کاشی.
راز فرمودن ؛ سر کسی را گفتن. ( ارمغان آصفی ) .
راز بیرون افتادن ؛ مرادف راز بر روی روز افتادن. رجوع به ترکیب مزبور شود. - راز پرسیدن ؛ پرسش از چیز نهان و پوشیده کردن. سّر پرسیدن : اکنون مپرس راز ...
راز پوشیدن ؛ سرّ کسی را پوشیدن و بدیگری نگفتن. ( ارمغان آصفی ) : به پیر میکده گفتم که چیست راه نجات بخواست جام می و گفت راز پوشیدن. حافظ.
راز جستن ؛ از رازی نهان و پوشیده جویا شدن. ( ارمغان آصفی ) : مجوی راز تجلّی ز مست عالم نور کلیم را بگلو سرمه کرد آتش طور. عزت شیرازی.
رازبصحرا افتادن ؛ کنایه است از بسیار فاش و آشکارا کردن و شدن. ( آنندراج ) : قصه گل کند و راز به صحرا افتد آه اگر باد صبا نامه مابگشاید. حیاتی گیلانی ...
راز بصحرا افکندن ؛ کنایه است از بسیار فاش و آشکار شدن رجوع به راز بصحرا افتادن شود. ( ارمغان آصفی ) : گرد جهان شد سمر قصه خسرو از آن عشق بصحرا فکند ر ...
راز بر صحرا نهادن ؛ مرادف راز بر روی روز افتادن. رجوع به ترکیب فوق شود : راز من ترسم که در صحرا نهد اشک من چون روی در صحرا کند. سعدی.
راز برون دادن ؛ مرادف راز بر سربازار نهادن. ( آنندراج ) رجوع به ترکیب فوق شود : اگر بیرون دهم راز دل خویش کند پروانه شکر سوزش خویش. زلالی.
راز بر روی روز افتادن ؛ کنایه از بسیار فاش و آشکارا کردن و شدن و در صحرا نهادن و بصحرا افکندن و افتادن. ( آنندراج ) .
راز بر سر بازار نهادن ؛ مرادف راز برروی روز افتادن. و کنایه از بسیار فاش و آشکارا کردن است. رجوع به ترکیب مزبور شود : رازها بر سر بازار نهد گر ننهد آ ...
سکه رایج ؛ سکه روان. سکه درگردش. سکه ای که همگان بپذیرند و بردارند. پول رایج و متداول : بی اصول قدمش سکه رایج نزنی خارجی واقف دم باش که خارج نزنی . ...
رایج بودن ؛ روا بودن. رواج داشتن. جاری بودن. روان و سایر بودن. در گردش بودن. روایی داشتن.
رایج الوقت ؛ بمقتضای وقت و ترتیبات زمان. ( ناظم الاطباء ) .
ذکر خیر ؛ نیک یاد. شفة حسنة. ( منتهی الارب ) . مقابل زشت یاد. دشت یاد. ذکر جمیل. یاد کردی به نیکوئی. سِمع. بلندآوازگی. نامداری. نام آوری. ناموری. نام ...
چاه ذقن ؛ چاه زنخ. چاه زنخدان. گوی که در بعض چانه ها باشد و در خوبرویان بر خوبی آنان افزاید.
ذره به خورشید بردن ، تعبیری مثلی است مانند زیره به کرمان یا قطره به عمان بردن و نظایر آن. ذره ذره پشم قالی میشود.
ذرّه بین گذاشتن ؛ سخت دقیق شدن. نهایت کنجکاوی کردن .
ذرع کردن ؛ به گز پیمودن. به گز کردن.
ذرع و پیمان کردن ؛ فعل اتباعی ، ذرع کردن ( مخصوص زمین است ) .
تیزنای شمشیر. ( مهذب الاسماء ) . کنار شمشیر : و سلاطین روزگار در دست شیاطین تاتار گرفتار گشتند و اعیان و اکثر حشم طعمه ذباب شمشیر آبدار و لقمه ذآب و ...
ذباب العین ؛ نقطه سیاه میان حدقه. مردمک چشم. ( مهذب الاسماء ) . انسان العین. مردم چشم. ( منتهی الارب ) .
ذباب الفرس ؛ مردم چشم اسب. نقطه سیاه درون حدقه اسب.
ذباب السیف ؛ دم شمشیر. تیزی شمشیر یا کرانه آن که باریک و هر دو طرف تیز باشد. ( منتهی الارب ) .
ذباب الاذن ؛ تیزی طرف گوش. ( منتهی الارب ) .
ذباب الحنّاء ؛ اوّل شکوفه وی. ( منتهی الارب ) .
ذات الشی ؛ قال ابن بری حقیقته و خاصیته. حقیقت چیزی. و نیز گفته اند ذات شی نفس او و عین اوست.
اسم ذات ؛ عین ، مقابل اسم معنی ، حدث. اسم ذات در تداول ادباء کلمه ای است که معنی آن در خارج موجود باشد. لیکن معنی و مفهوم اسم معنی تنها در ذهن بود.
اسم ذات ؛ مقابل اسماء صفات اﷲ است و ابن اثیر گوید:و غیرذلک ( ای غیر کلمةاﷲ من اسمائه تعالی ) من صفات الربوبیة.
دیهیم از سر برداشتن ؛ از قبیل کلاه از سر برداشتن در ولایت ( یعنی ایران ) رسم است که چون کسی بشارتی و خبر خوشی کسی را آرد کلاه از سرش بردارد و تا مژدگ ...
دیو استنبه ؛ درشت و بی اندام. ( ناظم الاطباء ) .
خواب دیو ؛ خوابی سنگین. ( یادداشت مؤلف ) .
سرهنگ دیوان ؛ سرهنگی دولتی. سرهنگ که در دربار و اداره حکومت خدمت کند : بسرهنگ دیوان نظر کرد تیز که نطعش بینداز و خونش بریز. سعدی.
صاحب دیوان ؛ سر کار و ناظر خزانه و مالیه دولت. رجوع به صاحب دیوان شود. || نامه اعمال. ( یادداشت مؤلف ) : جز آن چاره ندید آن سرو چالاک کز آن دعوی کن ...
دیوان خلافت ؛ دربار خلافت : اما فخرالدوله ، جماعت دیلم بعد از وفات او بر پسر او مجدالدوله ابوطالب رستم جمع شدند و او را بر تخت مملکت و سریر امارت بنش ...
دیوان شاهی ؛ دربار شاهی : قد چون سروش از دیوان شاهی به گلبن داده تشریف سپاهی. نظامی.
رأس الدیوان ؛ رئیس مجلس و وزیر. ( ناظم الاطباء ) .
دیوان اعلی ؛ دربار. - || وزیر اعظم ، صدر اعظم. ( از ناظم الاطباء ) .
اهل دیوان ؛ از مستخدمین دولت. ( یادداشت مؤلف ) . درباریان. عمال حکومت : سراسر اهل دیوان همچو گرگند بحمداﷲ نه گرگی ، گوسپندی. سوزنی. گویند مرا چرا ...
دیوان وکالت ؛ محل و مستقر وکیل در : و سرائیان بجمله آنجا آمدند و غلامان و دیوانهای وزارت و عرض و رسالت و وکالت. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 257 ) .
اصحاب دیوان ؛ دیوانیان ، اعضای دولت : و هر یک از اصحاب دیوان او صدری بود با اصل و حسب و علم. ( فارسنامه ابن البلخی ص 92 ) .
دیوان وزارت ؛ جایگاه وزیر اعظم. محل استقرار وزیر. وزارتخانه. جایگاه صدر اعظم و هیأت وزراء. کابینه : تا بدیوان وزارت بنشست از فزعش ملکان را نه قرار ا ...
دیوان عرض ؛ محل و جایگاه متصدیان امور لشکر. دیوان سپاه : خواجه ابوالقاسم کثیر بدیوان عرض می نشست و درباب لشکر امیر سخن با وی میگفت. ( تاریخ بیهقی ) .
دیوان محاسبه ؛ اواره. اوراجه. دفتر حساب که حسابهای پراکنده دیوانی را در آن نویسند. || دستگاه و مستقر و محل و مجلس حکومت یا وزارت. دیوان وزارت. وزارت ...
دیوان داشتن ؛ مجلس برپا کردن. ( ناظم الاطباء ) .
دیوان لشکر ؛ دفتر ثبت نام سپاهیان. جریده عرض : دگر روز بنشست بر تخت خویش چو دیوان لشکر بیاورد پیش همه لشکرش را ببهمن سپرد وز آنجا خرامید با چند گرد. ...
دیوان زمان ؛ دفتری که دخل و خرج ممالک اسلامی در آن ضبط میگردید. ( الموسوعةالعربیة المیسرة ) .
دیوان عمر ؛ به مجاز دفتر ایام عمر : سیاه کردم دیوان عمر خود بگناه از آنکه بر ره دیو سیاه دیوانم. سوزنی. دیوان عمر تو ز عنا بی گزند باد ای ملک را بق ...
دیوان نعمت ؛ دیوان خواسته و مال : در دیوان نعمت وی از معن یادی نتوان آورد. ( ترجمه تاریخ یمینی ) .