پیشنهادهای علی باقری (٣٦,٣٤٨)
فرس راندن ؛ حرکت دادن اسب. اسب راندن : فرودآوردش از شبدیز چون ماه فرس را راند حالی بر علفگاه. نظامی. فرس میراند تا رهبان آن دیر که راند از اختران ب ...
سپه راندن ؛ سپاه راندن. سوق دادن سپاه : چو بوذرجمهر آن سپه را براند همه انجمن در شگفتی بماند. فردوسی. دگر روز برخاست آوای کوس سپه را همی راند گودرز ...
ستور راندن ؛ راندن چارپایان. برفتن واداشتن اسب و مرکب دیگر : برآنگونه رانید یکسر ستور که برخیزد اندرشب تیره شور. فردوسی.
سپاه راندن ؛ لشکر کشیدن. سپاه بردن. حمله کردن : که گر من بجنگ سیاوش سپاه نرانم نیاید کسی کینه خواه. فردوسی. چو میران سپاه از کنابد براند بروز اندرو ...
پیل راندن ؛ سوق دادن پیل. سیر دادن آن : براندند از آن راه [ راه کلات ] پیلان و کوس بفرمان و رای سپهدار طوس. فردوسی. حاجب بزرگ را گفت : فرموده بودیم ...
راندن سنگ از کوه ؛ غلطاندن آن از کوه. حرکت دادن آن. فروهشتن سنگ از بر کوه که بزیر آید : نباید که ایشان شبی بیدرنگ گریزان برانند ازین کوه سنگ. فردوسی.
رمه راندن ؛ آهسته آهسته رمه را پیش بردن. ( یادداشت مؤلف ) . پیش کردن و بردن.
بآب راندن ؛ فریفتن. ( ناظم الاطباء ) .
برون راندن ؛ بیرون بردن. حرکت دادن. بردن : سوی پارس لشکر برون راند زو کهن بود لیکن جهان کرد نو. فردوسی. - || خارج کردن. بیرون ساختن : چو جغد ار بر ...
اندرراندن ؛ راندن اندر؛ بداخل چیزی سوق دادن. درون چیزی درآوردن : چو آن بارها راند اندر حصار بیاراست کار آن شه نامدار. فردوسی. جز تو نبست گردن جیحون ...
اسب راندن ؛ اسب را بشتاب براه بردن. ( ناظم الاطباء ) . روان شدن با اسب و رفتن با اسب. گذشتن با اسب. سوار اسب براه رفتن : از آن مرغزار اسب بیژن براند ...
رانده گردانیدن ؛مطرود ساختن. اخراج کردن. بیرون افکنده شدن. دور گردانیده شدن : اشراد، تشرید؛ رانده و رمیده گردانیدن. ( منتهی الارب ) . - امثال : آنج ...
اندیشه راندن ؛ بکار انداختن فکر. بجولان درآوردن اندیشه. باندیشه فرورفتن. دراندیشه شدن : همی راند اندیشه بر خوب و زشت سوی چاره کشتن زردهشت. فردوسی. ...
چهار نعله راندن ؛ بشتاب و سرعت دواندن مرکوب را. تازاندن مرکب. بتاخت درآوردن اسب را.
رانده آمدن ؛ رانده شدن.
- رانده فرمودن ؛ رانده کردن. طرد کردن.
رانده کردن ؛ مطرود کردن. مطرود ساختن. دور گردانیدن. طرد کردن : واین محمد است. . . که مرا ایزد بسبب او لعین و رانده کرد. ( تاریخ سیستان ) . رجوع به را ...
راندن مگس یامگس راندن ؛ دور کردن آن. بیرون کردن آن. اخراج. ( یادداشت مؤلف ) : گر تنگ شکر خرید می نتوانم باری مگس از تنگ شکر میرانم. ؟ ( از سندبادنا ...
از راه یا از ره راندن ؛ منحرف کردن. فریب دادن : بسا زن کو صد از پنجه نداند عطارد را به زرق از ره براند. نظامی.
از نظر راندن ؛ از نظر انداختن : بملازمان سلطان که رساند این دعا را که بشکر پادشاهی ز نظر مران گدا را. حافظ.
- غرض ران ؛ غرض ورز. مغرض. که در گفتار یا کاری غرض شخصی بکار برد. که در باره شخصی یا چیزی نیت بد داشته باشد. و رجوع به هوسران و کامران و غرض شود.
کامران ؛ کامیاب و متمتع و با عیش و عشرت. ( ناظم الاطباء ) . خوشبخت. کامیاب. کامگار. شادکام. که بکام و آرزوی خود برسد. که کار بکام خود دارد : وگر کامر ...
شهوت ران ؛ که پیرو شهوت نفس است. که از هوای نفس پیروی کند. که کارها را از روی شهوت و هوی و هوس انجام دهد. عیاش. - || که درامور جنسی زیاده روی کند. ...
گله ران ؛ شبان. چوپان. رمه بان. راعی. که گله را براند. || انجام دهنده. اجراکننده. عمل کننده.
قلبه ران ؛ شخم کننده زمین جهت زراعت. ( ناظم الاطباء ) .
کشتی ران ؛ راننده کشتی. ناخدا.
گاوران ؛ راننده گاو. که گاو را براند.
تیزران ؛ تندران. که تند براند.
زورق ران ؛ راننده زورق. راننده ٔقایق.
قایق ران ؛ راننده قایق. زورق ران.
- تندران ؛ تیزران. تند راننده مرکب.
ارابه ران ؛ که ارابه را براند. که بکار رانندگی ارابه پردازد. راننده ارابه.
سیل ران ؛ کنایه از چشم گریان و اشکریز : از نسیم یار گندمگون یکی جوسنگ مشک با دل سوزان و چشم سیل ران آورده ام. خاقانی.
مگس ران کردن ؛ مگس ران ساختن : مگس ران کردن از شهپر طاوس عجب زشت است بر طاوس زیبا. خاقانی.
آب ران ؛ روانه کننده آب. جاری سازنده آب.
دزدران ؛ که دزد را براند. که دزد را دور کند. که دزد را دفع کند : روز صیادم بد و شب پاسبان تیزچشم و صیدگیر و دزدران. مولوی.
بادران ؛ که باد را دور کند. که باد را دفع سازد.
ران ملخ پیش سلیمان بردن ( یا بخوان جم بردن ) ؛ کنایه از هدیه ناچیزی ببزرگی دادن. خدمت بیمقداری برای مردبلندقدری انجام دادن. کار بی ارزشی برای مردی مه ...
زیر ران بودن ؛ مرکوب بودن : شاه را بین کعبه ای بر بوقبیس چون کمیتش زیر ران آمد به رزم. خاقانی. کانکه دزدید اسب ما را کو و کیست ؟ اینکه زیر ران تست ...
|| بمجاز، مطیع و منقاد بودن. فرمانبردار بودن. زیر اطاعت بودن : صدر تو میدان کرامات باد و اسب سعادات ، ترا زیر ران. خاقانی. اگر چه اسب زیر ران خاقان ...
ران ملخ ؛ کنایه از بی ارزو بی ارج. چیز بیمقدار و بی بها. هدیه ناچیز.
دست در زیر ران گذاردن ؛ کنایه از ضمانت شخص سوگند خورنده است که این کار را انجام میدهد برای اطاعت و وفاداری و امانت در سوگند. ( از قاموس کتاب مقدس ) .
ران افشردن ؛ فشردن زانو بر دو پهلوی اسب تند رفتن را. . . و رجوع به ماده ران افشردن در همین لغت نامه شود.
بزیر ران شدن ؛ مطیع گشتن. زیر فرمان درآمدن : بزیر ران شده اسب مرادش همه کام جهان او دست دادش. میرنظمی ( از شعوری ) .
رامی الصید ؛ شکارچی و شکارکننده ٔنخجیر. ( ناظم الاطباء ) .
رامش دل ؛ مایه آرام دل. آرامش خاطر : او را نتوان گفت که تو انده من خور کان رامش دل نیست به اندوه سزاوار. فرخی.
برامش ؛ بارامش. قرین رامش. بمجاز، بهره مند. برخوردار. آسوده : همی جستنش داد و دانش بود ز دانش روانش برامش بود. فردوسی. برامش بود هر که دارد خرد سپه ...
ثور رامح ؛ گاوی که دو شاخ داشته باشد. ( از اقرب الموارد ) .
بارامش ؛ باشادی. باخرمی. طربناک. خوشحال : همه شاد و بارامش و من به بند نکردند کس یاداین مستمند. فردوسی. و رجوع به شواهد ذیل رامش شود.
رام رام ؛ مثل اﷲاﷲ بین هنود مستعمل است. ( آنندراج ) . اﷲاﷲ. و در هندوستان بجای سلام و تحیت این کلمه را گویند. ( ناظم الاطباء ) : درو[ در بتکده ] بسکه ...