پیشنهادهای علی باقری (٣٨,٧٩٧)
زیج حاکمی ؛ تألیف علی بن یونس متوفی بسال 399 هَ. ق. ( از التفهیم چ همایی ص 161 ) . رجوع به همین کتاب ص 163، 164 شود.
زیج خاقانی ؛ به فارسی ، که بوسیله غیاث الدین جمشید کاشانی فراهم و تقدیم الغبیک گردید و مؤلف در آن به اصلاح خطاهای زیج ایلخانی نظر داشته است. ( دایرة ...
زیج رومی ؛ زیجی که بر اساس علم نجوم رومیان بوده است : به صلاب کردند از اختر نگاه هم از زیج رومی بجستند راه. فردوسی. سه روز اندر آن کارشان شد درنگ ب ...
زیج الهزارات ؛ از ابومعشر جعفربن محمد البلخی. رجوع به الفهرست ص 386 شود.
زیج الغبیک ، یا زیج جدید سلطانی ، یا زیج گورکانی ؛ در نتیجه مساعی مشترک جمعی از دانشمندان تحت حمایت الغبیک در سمرقند فراهم شد ومتن فارسی مدخل آن را ب ...
زیب وصول بخشیدن ( دادن ) ؛ رسیدن نامه ، مراسله ، و برای احترام مخاطب نویسند. ( از فرهنگ فارسی معین ) .
زیب و فر ؛ آرایش و شکوه. فر و زیب : به چشمش همان خاک و هم سیم و زر بزرگی بدو یافته زیب و فر. فردوسی. چو بنشست بر تختگاه پدر جهان را همی داشت با زیب ...
زیب و زیور ؛ آرایش و زینت.
زیب بر ؛ برنده و زائل کننده زیبایی و خوبی.
زیب و تَر ؛ آراسته وتازه. ( ناظم الاطباء ) .
زیب و زینت ؛ زیبایی و لطافت. ( ناظم الاطباء ) . آرایش. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) : بباغی کزو ملک را زیب و زینت بباغی کزو بلخ را عز و مفخر. فرخی. ...
در زیان افکندن ؛ فریفتن و حیله کردن. ( ناظم الاطباء ) .
زیاده بر آنچه ؛ بیش از آنچه. ( ناظم الاطباء ) .
زیاده دادن ؛ افزون دادن و بیش دادن. ( ناظم الاطباء ) .
زیاده شدن ؛ افزون شدن و بسیار شدن و ترقی کردن و بالیدن. ( ناظم الاطباء ) : سواران را به گفتن او تهور زیاده شد. ( گلستان ) . مگراعتقاد پادشاه در حق من ...
باقی و زیاده ؛ کلمه ای است که در فاضل حساب استعمال می کنند. ( ناظم الاطباء ) .
زیاده از آنچه ؛ بیش از آنچه. علاوه از آنچه. ( ناظم الاطباء ) .
زیاده بر ؛ افزون از. بیش از. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) .
زیادةالقمر ؛ ماه که رو به فزونی دارد. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) : و انما سمی سالنیطس و افروسلوین لانه یوجد باللیل فی زیادةالقمر. ( ابن البیطار، یاد ...
زیادةالکبد ؛ زائدةالکبد. پاره ای از جگر جدا و متعلق بدان. ( از منتهی الارب ) . رعامی. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) . زائده آن : الولد کبد ذی الولد، و ...
زیادت بودن ماه ، به زیادت بودن آن ؛ زایدالنور بودن آن. ( از یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) : و چون ماه به زیادت باشد و به زهره نگران ، بدان وقت جو کارند. ...
حروف الزیادة ؛ امان و تسهیل است. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) . حروف الیوم تنساه و یا حروف امان و تسهیل. ( ناظم الاطباء ) .
زیاد از دهان کسی بودن ؛ زیاد از سر و زیاد از مرتبه او بودن. زیاده از رتبه او بودن. فوق استعداداو بودن. ( از آنندراج ) : کی جام باده درخور کام و دهان ...
زیاد کردن ؛ افزون کردن و علاوه و بیشتر کردن. ( ناظم الاطباء ) . افزودن : هر ضرری عقلی زیاد می کند. ( از یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) .
زیاد شدن ؛ افزون شدن و برکت کردن. ( ناظم الاطباء ) : به قدرت خدای تعالی گوسفند موسی زیاد شد. ( قصص الانبیاء ص 95 ) .
زیاد از سر کسی بودن ؛ زیاد از دهان کسی بودن : سجده درگهش ای چرخ زیاد از سر توست مکن این بی ادبی راست کن این پشت دوتا. وحشی ( از آنندراج ) .
زوفای خشک . رجوع به زوفای یابس شود.
زوفای رَطْب ؛ چرکی است که در دنبه و موی زیر شکم و کنج ران گوسفند جمع و منعقد می گردد و به فارسی سنگل میش و به ترکی شقلداق نامند. ( از تحفه حکیم مؤمن ...
زوفای یابس ؛ گیاهی است مفروش بر روی زمین ، برگش شبیه به برگ صعتر بستانی و مرزنجوش و با عطریت و شاخه های او پرگره و بر هر گرهی مایل به زردی و بی تخم و ...
زوفای بستانی ؛ نوعی از دو نوع زوفا. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) . رجوع به زوفا شود.
زوفای تر. رجوع به زوفای رطب شود.
زوفای جبلی ؛ نوعی از دو نوع زوفا. ( یادداشت ایضاً ) .
زهر خویشتن برکسی ریختن ؛ کنایه از خشم و قهر خود را بتمام صرف وی کردن. ( آنندراج ) : لخت جگرم سرشک در دامن ریخت آهم ز شرار شعله ای بر من ریخت احباب هم ...
زهر ریختن ؛ در حق کسی ، بدی کردن و نهانی بدو آزار رسانیدن و انتقام کشیدن. دشمنی کردن یا اصل بد خود را نشان دادن چنانکه گویند فلان کس آخر زهر خودش رار ...
زهر خود به کسی دادن ؛ زهر خویشتن بر کسی ریختن. ( آنندراج ) . رجوع به همین ترکیب شود.
زهر خود به کسی ریختن ؛ کنایه از اینست که قهر و غضب خود را تمام صرف شخصی کند. ( برهان ) . بدو غضبناک شدن. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) .
زهر خود را ریختن ؛ کنایه از کینه شدید ودشمنی خود را بکار بردن : کرد خط سبز را زلف سیاهش جانشین وقت رفتن زهر خود را عاقبت این مار ریخت. صائب. رجوع ب ...
زهروَر ؛ سم دار و زهرآلود. ( ناظم الاطباء ) .
زهر چیزی گرفتن ؛ خشم و غضب و تندی و تلخی او راتحمل کردن. ( بهار عجم ) ( آنندراج ) : تو اول تاب زخم او نمی آری دلیرم من بهل ای مدعی ، تا زهر تیغش را ب ...
زهر هلاهل ؛ زهر کشنده و مهلک. ( ناظم الاطباء ) : گوشت گرگ قائم مقام زهر هلاهل باشد. ( کلیله و دمنه ) .
زهر مینا ؛ کنایه از شراب تلخ باشد. ( آنندراج ) : مکش زهر مینا مخور خون جام نشاطش دروغ است و نفعش حرام. ظهوری ( از آنندراج ) .
زهر ناب ؛ سم خالص : شکرنمایم و از زهر ناب تلخترم به فعل زهرم اگرچه به قول چون شکرم. سنائی.
زهرنوش ؛ معروف. ( آنندراج ) . نوشنده زهر.
زهرگین ؛ زهرآگین : ای که لبت طعم انگبین دارد چشم تو مژگان زهرگین دارد. سوزنی. رجوع به زهرآگین شود.
زهر میغ ؛ کنایه از قطرات باران است. ( انجمن آرا ) . رجوع به ترکیب زَهره میغ ذیل زَهره شود.
زهرمند ؛ زهرگین. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) : لیک زین شیرین گیاه زهرمند ترک کن تا چند روزی می چرند. مولوی ( یادداشت ایضاً ) .
زهر گریستن ؛ از عالم خون گریستن. ( آنندراج ) . گریستن چون زهر تلخ و دردناک : دوستان زهر بگریید که رفتم ناکام دشمنان نوش بخندید که گریان رفتم. عرفی ( ...
زهر گوش ؛ چرک گوش و سملاخ. ( ناظم الاطباء ) . صملاخ و صملوخ. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) .
زهرگون ؛ زهرفام. کشنده مانند زهر : چون خنجر زهرگون کشد شاه بس زهره که آن زمان شکافد. خاقانی.
زهر کردن ؛ کنایه از تلخ کردن عیش است. ( برهان ) ( انجمن آرا ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) .