پیشنهادهای علی باقری (٣٦,٣٤٨)
راه دادن بخود ؛ اجازه آمدن دادن بسوی خود. بسوی خود طلبیدن : چو دولت هر که را دادی بخود راه نبشتی بر سرش یا میر یا شاه. نظامی.
راهبری کردن ؛ رهبری کردن. رهبر و راهنما شدن : تخشیف ؛ راهبری کردن کسی را. ختع؛ راهبری کردن در تاریکی شب. ( منتهی الارب ) .
راهبری نمودن ؛ راهنمایی کردن و راه نمودن و هدایت کردن. ( ناظم الاطباء ) . - || پند گفتن. ( ناظم الاطباء ) .
راه نادیده بردن ؛ رفتن یا طی کردن یا پیمودن راه نادیده : به تنها نداند شدن طفل خرد که مشکل توان راه نادیده برد. سعدی.
راه بردن به ( در ) کاری یا کسی ؛ دریافتن کاری یا کسی. پی بردن به کسی یاچیزی. متوجه آن شدن. پی بردن بدان : نبرد او به داد و دهش هیچ راه همه خورد و خفت ...
راهب شدن ؛ پذیرفتن عمل رهبانیت. ترک دنیا کردن. قبول زهد و کناره گیری از دنیا و مادیات. عابد نصرانی شدن : ترهب ؛ راهب شدن. ( تاج المصادر بیهقی ) .
راهب عسلی ؛ زاهد یهودان که پارچه زرد بجهت علامت دارند چه عسلی پارچه زرد را گویند. یهودان برای امتیاز بر دوش جبه خود دوزند. ( برهان ) ( آنندراج ) ( غی ...
دیر راهب ؛ عبادتگاه راهب. جای عبادت تارکان دنیا و زاهدان عیسوی.
راهب دیر ؛ راهب دیرنشین. پارسای ترسا که گوشه نشینی برگزیند. بزرگ دیر. رئیس دیر. رجوع به راهب شود : بتصدیقی که دارد راهب دیر بتوفیقی که بخشد واهب خیر. ...
راننده هواپیما ؛ خلبان. آنکه هواپیما را هدایت می کند.
راننده کشتی ؛ ناوبر. کشتیبان. کشتی بر. هدایت کننده کشتی. ناوخدا. ناخدا.
عادت راندن ؛ عادت دادن. مقدر کردن. تعیین عادت. جاری ساختن آن : و خدای تعالی عادت چنان رانده بود. ( تفسیر ابوالفتوح رازی ج 3 ص 151 ) . - قضا راندن ب ...
اجری راندن ؛ ماهانه مقرر داشتن. مقرری تعیین کردن. وظیفه و ادرار برقرار کردن : کار سیستان لیث را مستقیم گشت و خزاین طاهر فروگرفت و بر حرم او اجری فرمو ...
بر سر یا بسر کسی راندن ؛مقدر او کردن. بر او قلم زدن : چواز روزگارش چهل سال ماند نگر تا بسر برش ایزد چه راند. فردوسی. چنین راند بر سر سپهر بلند که آ ...
حساب راندن کسی را ؛ مقدر کردن حساب او. مقدر ساختن سرنوشت او : این فلک گرچه بدعمل دار است هم به نیکی حساب من رانده ست. خاقانی.
عادت راندن ؛ عادت دادن. مقدر کردن. تعیین عادت. جاری ساختن آن : و خدای تعالی عادت چنان رانده بود. ( تفسیر ابوالفتوح رازی ج 3 ص 151 ) .
مقامه راندن ؛ قصه نوشتن. مقامه نوشتن. داستان نوشتن : چند شغل فریضه که پیش داشت. . . نبشته آمد آنگاه مقامه بتمامی برانم که بسیار نوادر و عجایب است اند ...
بخشش راندن ؛ تعیین نصیب و قسمت کردن. مقدر کردن قسمت : مگر بخشش چنین رانده ست دادار ببینم آنچه او رانده ست ناچار. ( ویس و رامین ) . چو یزدان بخشش م ...
- پرگار و مسطر راندن ؛ بکار بردن آن ها ترسیم و نگارش را: گه اندر علم واشکال مجسطی که چون رانم بر او پرگار و مسطر. ناصرخسرو.
تاریخ راندن ؛ تاریخ نوشتن. کارنامه نوشتن : چگونگی آن و بدرگاه رسیدن را بجای ماندم که نخست فریضه بود راندن تاریخ مدت ملک امیر محمد. ( تاریخ بیهقی ) . ...
حال راندن ؛ نوشتن احوال. بیان شرح حال کردن : امیر ببلخ رفت و آن حال ها که پیش از این راندم تمام گشت. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 208 ) .
قلم یا خامه راندن ؛ نوشتن. ( ناظم الاطباء ) : نه هر که باشد چیره براندن خامه دلیر باشد بر کار بستن خنجر. مسعودسعد. چو خطش قلم راند بر آفتاب یکی جدو ...
اخبار راندن ؛ نوشتن اخبار. شرح دادن آن : [ و اخبار مسعود ] پیش گرفتم و راندم از آنوقت باز که وی از سپاهان برفت تا آنگاه که بهرات رسید. ( تاریخ بیهقی ...
برات راندن ؛ برات نوشتن : فلک برات برأت برای ما رانده ست ز یوم ینفخ فی الصور تا فلا انساب. خاقانی.
سخن راندن با ؛ مکالمه کردن با. گفتگو کردن با : سپهدار دستان مر او را بخواند سخن هر چه بشنید با او براند. فردوسی. نویسنده نامه را پیش خواند سخن هر چ ...
گفتار راندن ؛ سخن را بیان کردن. بازگو کردن سخن. گفتگو کردن : دو هفته بر آن روی دریا بماند ز گفتار با گیو چندی براند. فردوسی.
نفس راندن ؛ کنایه از گفتگو کردن. بسخن درآمدن. سخن گفتن : راه نفسم بسته شد از آه جگرتاب کو همنفسی تا نفسی رانم از این باب. خاقانی.
داستان راندن ؛ نقل کردن داستان. شرح دادن داستان. داستانسرایی کردن. داستان گفتن : گو پیلتن را بر خویش خواند بسی داستان های نیکو براند. فردوسی. سخنگو ...
- سخن راندن از ( ز ) ؛ گفتگو کردن در باره موضوعی. بحث کردن از : چو شاپور شد زین سرای کهن ز بهرام شاپور رانم سخن. فردوسی. غمین گشت و سودابه را پیش خ ...
ندا راندن ؛ ندا کردن. خواندن. گفتن : هرچه یارب ندای حق راندم لاتخف حق جواب من رانده ست. خاقانی.
نکته راندن ؛ نکته گفتن. بیان نکته کردن : پس آنگاه شاهش بر خویش خواند بگستاخیش نکته ای چند راند. نظامی.
حدیث راندن ؛ گفتگو کردن. سخن گفتن. حدیث گفتن. حدیث کردن : چو زین صورت حدیثی چند راندی دل مسکین برآن صورت فشاندی. نظامی.
قصه راندن ؛ داستان گفتن. قصه گفتن. شرح دادن داستان و قصه. توضیح دادن مطلبی : سکندر جهاندیدگان را بخواند درین چاره جویی بسی قصه راند. نظامی. ارسطوی ...
کلام راندن ؛ سخن گفتن. تکلم کردن. حرف زدن : هط؛ نیکو راندن کلام را بسلامت. ( منتهی الارب ) .
گفتنی پیش کسی راندن ؛ بیان سخنهای درخور گفتن کردن : ز لشکر جهاندیدگان را بخواند همه گفتنی پیش ایشان براند. فردوسی
شکر راندن ؛ سپاس گفتن. ثنا گفتن : چگونه دلش واله و خیره ماند زبانش چه شکر خداوند راند. فردوسی.
شنیده پیش کسی راندن ؛ بیان مسموع : بزرگان ایرانیان را بخواند شنیده همه ، پیش ایشان براند. فردوسی. چو بشنید خسرو گوان را بخواند شنیده همه ، پیش ایشا ...
سخن راندن ؛ حرف زدن. تکلم کردن. ( ناظم الاطباء ) : بدو گفت مادر که تندی مکن براندازه باید که رانی سخن. فردوسی. چو تنها شدی سوی مادر یکی چنین هم سخن ...
زبان را بچیزی یا بر چیزی راندن ؛ آن چیز را گفتن. ( یادداشت مؤلف ) . چون : بنام خدا راندن ؛ نام خدا گفتن. براستی راندن ؛ راست گفتن. بخشم راندن ؛ بخشم ...
سحر حلال راندن ؛ کنایه از جادوگری در سخن گفتن. داد سخن دادن بشایستگی. با بیان سحرآمیز سخنرانی کردن. بشیوایی و رسایی شگفت انگیز شعر و سخن گفتن : دریغ ...
راندن با کسی ؛ گفتگو کردن با کسی. گفتن با وی : چو با شاه ایران گرزم این براند گو نامبردار خیره بماند. دقیقی. جهاندار مر پهلوان را بخواند همه گفت فر ...
راندن و شنیدن ؛ گفتن و شنیدن : بدو گفت زان سان که راند و شنید دل شاه گفتی ز تن بردمید. فردوسی.
رای راندن ؛ رای زدن : فرستاده را پس بر خویش خواند بسازید و آنشب همه رای راند. فردوسی.
ذم راندن ؛ سرزنش کردن. بد گفتن. نکوهش کردن. نکوهیدن : این درخورعذر و خواندن حمد وان از در غدر و راندن ذم. ناصرخسرو.
راز راندن ؛ راز گفتن. بیان راز کردن : از آن پس گرانمایگان را بخواند بسی رازها پیش ایشان براند. فردوسی. ز پرده بتان را بر خویش خواند همه راز دل پیش ...
دروغ راندن ؛ دروغ گفتن. دروغ بر زبان آوردن : دروغ و گزافه مران در سخن بهر تندیی هرچه خواهی مکن. اسدی ( گرشاسبنامه ) .
پند راندن ؛ پند دادن. اندرز گفتن. نصیحت کردن : ازآن پس همه بخردان را بخواند همه پندها پیش ایشان براند. فردوسی. ز لشکر جهاندیدگان را بخواند بسی پند ...
ثنا راندن ؛ ستودن. ستایش کردن. ( ناظم الاطباء ) .
جواب راندن ؛ جواب دادن. پاسخ گفتن : هرچه یارب ندای حق راندم لاتخف حق جواب من رانده ست. خاقانی.
حرف راندن ؛ سخن گفتن. گفتن. حرف زدن. گفتگو کردن : امروز درین ورق که خواندی یک حرف خطا بسهو راندی. نظامی. هم ز آتش زاده بودند آن خسان حرف میراندند ا ...