پیشنهادهای علی باقری (٣٦,٣٤٨)
بر زبان کسی راندن ؛ او را وادار بگفتن کردن. بر زبان اوجاری ساختن. او را بگفتن سخن واداشتن : خدای تعالی در انجمن بر لفظ آن زن چنان راند که گفت : قارون ...
بزبان راندن ؛ بر زبان آوردن. گفتن. بیان کردن. بر زبان راندن. ادا کردن : قاضی درخواهد آمد تا آن شرطها و سوگندان را. . . بزبان براند [ قدرخان ] بمشهد ح ...
بر زبان راندن ؛ بر زبان آوردن. جاری ساختن بر زبان. سخن گفتن. ( ناظم الاطباء ) . ذکر کردن. بیان کردن. گفتن. ادا کردن : عامه مردم وی را [ میکائیل را ] ...
بتندی سخن راندن ؛ با خشم سخن گفتن. خشمگین سخن گفتن : ز خیمه فرستاده را بازخواند بتندی فراوان سخن ها براند. فردوسی.
با زبان راندن ؛ بر زبان راندن. سخن گفتن. ( ناظم الاطباء ) .
وزارت راندن ؛ وزارت کردن. صدارت کردن. حکومت کردن : این کار وزارت که همی راند خواجه نه کار فلان بن فلان بن فلان است. منوچهری. بوالقاسم کثیر خود وزار ...
ولایت راندن ؛ حکومت کردن. والی شدن : تولی ؛ ولایت راندن. ( زوزنی ) : اصل دهم از رکن معاملات در رعیت داشتن وولایت راندن. ( کیمیای سعادت ) .
هوس راندن ؛ مطابق هوای نفس عیش کردن. هوسرانی کردن. شهوترانی کردن. و رجوع به هوسرانی ذیل رانی در همین لغت نامه شود.
مملکت و شهر راندن ؛سلطنت کردن. حکومت کردن : پس فرشته او را گفت یا قیدار! چندین مملکت و شهر راندی و بشهوات و لذات دنیا مشغول بودی. . ( تاریخ سیستان ) ...
مهر و داد راندن ؛ اجرای عدل و ابراز محبت. بکار بردن مهر و داد : که با زیردستان جز از مهر و داد نرانند و از بد نگیرند یاد. فردوسی.
نهی راندن ؛ مقابل حکم راندن. نهی کردن. بازداشتن. دستور نهی دادن : امر، امر تو هرچه خواهی کن نهی ، نهی تو هرچه باید ران. ابوالفرج رونی.
نشاط راندن ؛ به نشاط زیستن. بشادی و خوشی زندگی کردن. عیش شادمانه داشتن : بدیناری از پشت راندم نشاط بدیگر شکم را کشیدم سماط. سعدی.
ملک راندن ؛ پادشاهی کردن. حکومت کردن. سلطنت کردن : ملک جهان ران که بر صحیفه ایام مدت عمرت هزار عام برآمد. خاقانی. تفو بر چنین ملک و دولت که راند که ...
ملک رانی ؛ سلطنت : از آن بهره ورتر در آفاق کیست که در ملکرانی بانصاف زیست ؟ سعدی. و رجوع به سلطنت راندن و شاهی راندن ذیل همین ماده و ملک راندن و ملک ...
ممالک راندن ؛ حکومت داشتن در کشورها. در ممالک فرمانروایی کردن. کشورداری کردن. سلطنت کردن. اداره کردن : همه ممالک دنیا تراست مستخلص چنانکه خواهی گیر و ...
کام کسی را راندن ؛ روا ساختن آرزوی وی. برآوردن کام او : بدو گفت یزدانت گوید همی که از من بخواه آنچه جوید همی که ما قصه حاجتش خوانده ایم هم اندر زمان ...
کین راندن ؛ کینه نشان دادن. کین بکار بردن. با کینه رفتار کردن : چنین گفت خسرو چو کین راندیم ز دل آتش درد بنشاندیم. فردوسی.
مراد راندن ؛ کام راندن. بمراد و کام دل زیستن : امیر باش و جهان را بکام خویش گذار هوای خویش بیاب و مراد خویش بران. فرخی.
کار راندن ؛ انجام دادن کار. اجرای کار. کار کردن : همی راند با شرم و با داد، کار چنین تا برآمد براین روزگار. فردوسی. ز رستم بپرسید پس شهریار[ کیخسرو ...
کام راندن ؛ موافق میل و خواهش عیش کردن. ( ناظم الاطباء ) : می آورد و رامشگران را بخواند [ کاوس ] همه کامها با سیاوش براند. فردوسی. بر ایشان شما ران ...
فرمان راندن ؛ فرمانروایی کردن. حکومت داشتن. فرمانفرمایی کردن. - || اجرا کردن فرمان. اعمال دستور. انجام دادن حکم : برانید فرمان یزدان بروی بدان تا ش ...
قرعه راندن ؛ قرعه کشی کردن. قرعه کشیدن. انجام دادن قرعه. استقراع : نگارنده فال چون قرعه راند ز طالع تواند همی نقش خواند. نظامی.
قضا راندن ؛ قضاوت کردن. حکم دادن : بوجهی قضا راند که بر وی مثل زدند از عدل و انصاف و شفقت بر خلق خدای تعالی. ( تاریخ بخارا نرشخی ص 3 ) . پس سلیمان گ ...
- شهوت راندن ؛ شهوترانی کردن. رجوع به شهوترانی در همین لغت نامه شود.
عیش راندن ؛ عشرت رانی کردن. هوسرانی کردن. به عیش و عشرت مشغول شدن. عیاشی کردن. خوشگذرانی کردن : یکی با دوستان هر روز تا شب عیش میراند چه غم دارد ز مس ...
شغل راندن ؛ انجام دادن شغل. انجام دادن وظیفه. اجرای شغل و کار : این شغل را که بنده میراند به بونصر برغشی مفوض خواهد کرد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 379 ) ...
سیاست راندن ؛ اجرای سیاست. انجام دادن مجازات. کیفر بخشیدن. مجازات کردن. کشتن : [ بزرگی کسی را که حجاج کشته بود بخواب دید و مقتول گفت ] دمی بیش بر من ...
شادی راندن ؛ شادی کردن. خوشحالی کردن. مسرت داشتن. شادمانی کردن. شادمانی ورزیدن : یکی افسانه آینده می خواند که شادی بیشتر خواهیم ازین راند. نظامی.
شاهی راندن ؛ پادشاهی کردن. سلطنت راندن. فرمانروایی کردن : کنون شاهی ترا زیبد که رانی که هم نودولتی و هم جوانی. ( ویس و رامین ) . مرا دیدی درین شاه ...
سلطان راندن ؛ خشم راندن. خشمگین شدن : باز بکردار اشتری که بود مست کفک برآرد ز خشم و راند سلطان. رودکی.
سلطانی راندن ؛ ادامه دادن سلطنت. گذرانیدن دوران قدرت و تسلط : اگر علاج کند یا نکند این درد مدتی سلطانی خود میراند. ( ذخیره خوارزمشاهی ) . و رجوع به س ...
سلطنت راندن ؛ سلطنت کردن. پادشاهی کردن. سلطنت داشتن. و رجوع به شاهی راندن و سلطانی راندن شود.
دیوان راندن ؛ اجرای عدالت کردن. حکم کردن : مردم زیادت نزدیک من فرست تا روزی ایشان پیدا کنم و دیوانشان برانم. ( تاریخ سیستان ) .
ذوق راندن ؛ بر طبق ذوق عمل کردن. مطابق میل و ذوق عیش کردن. موافق ذوق رفتار کردن. ذوق کردن : چشم هر قومی بسویی مانده است کان طرف یکروز ذوقی رانده است. ...
راندن گرفتن ؛ شروع بانجام کردن. آغاز بکار کردن : امیر علی قریب. . . در پیش کار ایستاده ، کارهای دولتی را راندن گرفت. ( تاریخ بیهقی ) .
خوب و زشت راندن ؛ انجام دادن کارهای خوب و زشت : زمین از تو گردد بهاران بهشت سپهر از تو راند همی خوب و زشت. فردوسی.
خشم راندن ؛ خشم بکار بردن. خشمگین شدن. از روی خشم کاری کردن. خشم گرفتن. غضب کردن : پوزش بپذیرد و گناه ببخشد خشم نراند بعفو کوشد و غفران. رودکی. جها ...
حکم راندن ؛ حکم کردن. فتوی کردن. ( ناظم الاطباء ) . تعیین کردن. مقدر ساختن : رانده ست منجم قدر حکم کافاق شه کیان گشاید. خاقانی. چو حکمی راند خواهی ...
حد راندن ؛ اجراء کردن حد. جاری ساختن حد. بمجازات شرعی رساندن مجرم. کیفر شرعی دادن بگناهکار : بر پسر حد براند از پی دین [ عمر ] شد روان پسر بعلیین. س ...
حد راندن ؛ اجراء کردن حد. جاری ساختن حد. بمجازات شرعی رساندن مجرم. کیفر شرعی دادن بگناهکار : بر پسر حد براند از پی دین [ عمر ] شد روان پسر بعلیین. س ...
حشمت راندن ؛ نشان دادن شکوه و قدرت. قدرت نمایی. حشمت نمودن : و چون. . . خواستی [ پادشاه ] که حشمت و سطوت راند که اندر آن ریختن خونها و استیصال خاندان ...
پادشاهی راندن ؛ سلطنت کردن. پادشاهی کردن : و مادرش پادشاهی میراند تا او بزرگ شد. ( فارسنامه ابن البلخی ص 54 ) . و مدت چهار سال پادشاهی راند [ اردشیرب ...
تعبیه راندن ؛ نظم دادن. نظام بخشیدن. منظم ساختن. آراستن : چو راهی بباید سپردن بگام بود راندن تعبیه بی نظام. عنصری. خوارزمشاه تعبیه راند. ( تاریخ بی ...
تنعم راندن ؛ در ناز و نعمت بودن. در ناز و نعمت نامشروع زیستن : سیه نامه چندان تنعم براند که در نامه جای نوشتن نماند. سعدی.
بر ضد راندن ؛ برخلاف عمل کردن. بر ضد آن چیز رفتن : و هم از قضای آمده است که این خداوند با وزیر بدگمان است تا هر تدبیر راست که وی میکند در هر بابی بر ...
بر قاعده ای راندن ؛ عمل کردن بر طبق آن قاعده. برابر آن قاعده رفتار کردن. چنان عمل کردن : تا چندین سال بر این قاعده میراندند. ( تفسیر ابوالفتوح رازی ) ...
بیدق راندن ( اصطلاح شطرنج ) ؛ پیاده بازی را بکار بردن در شطرنج. بازی کردن با پیاده. بمجاز انجام دادن عملی بسود خود. برای پیشرفت خود کاری کردن : هر بی ...
احکام راندن ؛ جاری ساختن احکام. مقرر کردن. معین کردن آن. حکم کردن : امروز بده داد خویش کایزد فردا همه بر حق راند احکام. ناصرخسرو.
احکام راندن ؛ جاری ساختن احکام. مقرر کردن. معین کردن آن. حکم کردن : امروز بده داد خویش کایزد فردا همه بر حق راند احکام. ناصرخسرو. و احکام مسلمانی ب ...
عمر راندن ؛ گذراندن عمر. سپری کردن عمر : بدهر چون صدوهفتاد سال عمر براند گذشت و رفت ، وزو ماند خاتم و افسر. ناصرخسرو. کنون زینجا هم ازرفتن همی ترسی ...