پیشنهادهای علی باقری (٣٨,٧٩٧)
زین سپس ؛ زین پس. ( ناظم الاطباء ) . پس از این : برادران منا زین سپس سیه مکنید به مدح خواجه ختلان به جشنهاخامه. منجیک. زین سپس وقت سپیده دم هر روزب ...
زین و برگ ؛ از اتباع و لوازم آن. زین و یراق.
زینان ؛ بمعنی این جماعت و از اینها باشد. ( برهان ) ( آنندراج ) . کلمه اشاره یعنی از اینان و از این جماعت و از این گروه. ( ناظم الاطباء ) . ج ِ �زین � ...
زین فکندن ؛ زین افکندن. زین نهادن بر اسب و جز آن. زین کردن چارپا را : بر تاج آفتاب کشم سر بطوق او بر ابلق فلک فکنم زین به استرش. خاقانی.
زین گر ؛ زین ساز. ( آنندراج ) . زین ساز وکسی که زین سازد. ( ناظم الاطباء ) . سَرّاج. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) . رجوع به ترکیب زین ساز شود.
زین گری ؛ سَرّاجی. عمل زین گر. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) .
- زین گری ؛ سَرّاجی. عمل زین گر. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) . - || دکان زین گر. جائی که زین سازند و فروشند. و رجوع به زین و دیگر ترکیبهای آن شود.
زین سازی ؛ شغل زین ساختن. ( ناظم الاطباء ) . عمل زین ساز. ساختن زین و برگ ستوران. - || جایی که در آن زین و برگ اسبان سازند و فروشند. سراجة. رجوع به ...
زین فروش ؛ سَرّاج. ( منتهی الارب ) . که زین فروشد. سازنده و فروشنده زین اسب و جز آن.
زین فروگرفتن ؛ زین را از پشت بارگی برداشتن : امیر گفت آن ملطفهای خرد که ابونصر مشکان تراداد و گفت آن را سخت پوشیده باید داشت تا رسانیده آید، کجاست ؟ ...
زین ساختن مرکب را ؛ زین کردن مرکب را. زین نهادن مرکب را. ( از آنندراج ) .
زین ساز ؛ سَرّاج. ( منتهی الارب ) . کسی که زین می سازد. ( ناظم الاطباء ) . که زین و برگ ستوران سازد و فروشد.
زین دار ؛ منصبی بود در زمان قاجاریه و حکومت صفوی و رئیس آنان زیندارباشی. ( ازیادداشت بخط مرحوم دهخدا ) . فردی که در زین خانه و زیر نظر زین دارباشی ، ...
زیندارباشی ؛ متصدی زین خانه و صاحب جمع زین خانه. رجوع به ترکیب زین خانه و سازمان اداری حکومت صفوی ص 94 و تذکرة الملوک ص 67 شود.
زین زرکند ؛ زین به زر زینت داده. زین زرکوب شده : فردا که نهدسوار آفاق بر ابلق چرخ زین زرکند. خاقانی. رجوع به زرکند شود.
زین زرین ؛ آفتاب. ( ناظم الاطباء ) .
زین خانه ؛ اصطلاحی است که در دوره صفوی به محل نگهداری زین چارپایان سلطنتی اطلاق میگردید. رجوع به سازمان اداری حکومت صفوی ص 94 و تذکرة الملوک ص 67 و ت ...
زین بستن ؛ زین بر پشت ستور گذاشتن. ( ناظم الاطباء ) . زین بر پشت مرکب بستن : آنک با او بر اسب زین بستند بر کمرها دوال کین بستند اینک امروز بعد چندین ...
زین بند ؛ سارق و چادرشبی که زین اسب را در آن بندند تا از گرد و خاک مصون ماند. ( از یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) . رجوع به ترکیب زین پوش شود.
زین پوش ؛ پوشاکی که جهت زینت برروی زین می اندازند. ( ناظم الاطباء ) . غاشیه. ( ملخص اللغات ، یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) . جامه ای باشد که برای زینت بر ...
زین برگرفتن ؛ بمعنی زین بستن. ( آنندراج ) : سمند عشق را زین برگرفتم خرد را می نهم جل بر خر امروز. نظیری ( از آنندراج ) .
زین بر گرگ نهادن ؛ کنایه از رام و زبون ساختن آنرا. ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) : زین به گرگان بر نهادی وز میان بیشه شان اندرآوردی به لشکرگه چو اشتر ...
زین بر پشت مرکب نهادن ؛ زین بر پشت مرکب گذاشتن. ( آنندراج ) . زین بر پشت ستور گذاشتن. زین بر پشت مرکب بستن سواری را : بهمن به پشت مرکب جم بر نهاد زین ...
زین بر فرس بستن ؛ زین نهادن بر ستور سواری را : بستم به دوال خوش لگامی زین بر فرس سبک خرامی. واله هروی ( از آنندراج ) .
زین بر گاو نهادن ؛ کنایه از روان شدن و رفتن باشد. ( برهان ) ( از ناظم الاطباء ) ( از فرهنگ رشیدی ) ( از انجمن آرا ) ( از آنندراج ) : شب ماه خرمن می ک ...
زین بر پشت مرکب بستن ؛ استوار کردن زین بر پشت ستور سواری : نهد ز ضعف شکم بر زمین براق فلک اگر وقار تو بر پشت او نبندد زین. جمال الدین سلمان ( از آنن ...
زین بر پشت مرکب گذاشتن ؛ زین بر پشت مرکب نهادن. ( آنندراج ) .
زین بر بارگی تنگ کردن ؛ استوار کردن زین برپشت ستور، اجرا کردن مهمی را : چو عزمش زین کند بر بارگی تنگ. جامی ( از آنندراج ) .
زین بر پشت دولت نهادن ؛ کنایه ازانقیاد دولت و اقبال است : روز اول کو سواری کرد در میدان علم روزگار از بهر او بر پشت دولت زین نهاد. امیرمعزی ( از آنن ...
بزین بودن ؛ سوار بودن. در حرکت بودن. بر اسب و جز آن سوار بودن : شب و روز بودی دو بهره بزین ز راه بزرگی نه از راه کین. فردوسی.
با کسی زیستن ؛ تعیش کردن با کسی و همراهی کردن و موافقت نمودن. ( ناظم الاطباء ) .
زیستن با کسی ؛ بسر بردن با او. تعیش کردن با او : بدو گفت کین دختران که اند که با تو بدین شادمانی زیند. فردوسی.
علم های زیرین ؛ مقابل علم های برین یعنی علویات. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) : آغاز علم برین کرده شود و بتدریج به علمهای زیرین شده آید بخلاف آنکه رسم ...
زیره کرمانی ؛ کمون الکرمانی. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) . زیره کرمان. زیره منسوب به کرمان : نکند با سفها مرد سخن ضایع نان جو را که دهد زیره کرمانی. ...
زیره کوهی ؛ حبی درشت تر از زیره کرمانی با بوی و عطری جز بوی و عطر زیره کرمانی. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) . رجوع به زیره کرمانی و زیره شود.
زیره صحرائی ؛ اسم فارسی کمون بری است. ( تحفه حکیم مؤمن ) .
زیره کرمان ؛ بمعنی زیره سیاه و کرمان شهریست متصل به پارس. شاید که در دیگر بلاد ایران زیره سیاه از کرمان می رفته باشد و در هندوستان از کشمیر آرند. ( غ ...
زیره زرچوبه ؛ زیره زرچوبه را گفتن یا پرسیدن همه آن را. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) . در تداول کنایه از جزئیات موضوعی. نظیر از سیر تا پیاز.
- زیره سبز ؛ کرابیه. کراویه. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) . اسم فارسی کمون نبطی است. ( تحفه حکیم مؤمن ) . رجوع به کارآموزی داروسازی ص 203 و گیاه شناس ...
زیره رومی ؛ تخمی است که آنرا کراویا و زینان ونانخواه گویند. ( برهان ) ( آنندراج ) . قرنباد. ( فرهنگ فارسی معین ) . اسم فارسی افتیمون و کراویا را نیز ...
زیرک نهاد ؛ که سرشت او بر عقل و فراست استوار باشد : دلش زان شبان اندکی برگشاد که زیبامنش بود و زیرک نهاد. نظامی.
زیرک فریب ؛ که زیرک را فریب دهد. عاقل فریب : چه بودی کز این خواب زیرک فریب شکیبا شدی دیده ناشکیب. نظامی. حرص تو از فتنه بود ناشکیب بگذر از این ابله ...
زیرک مرد ؛ مرد زیرک : بجوی تا بتوانی رضای شاعر و هیچ در او مپیچ اگر بخردی و زیرک مرد. مؤید ( از المعجم ، یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) .
زیرک منش ؛ خردمند و صاحب فراست. که اندیشه و خوی و طبع زیرکانه داشته باشد : از آن هیبتش در دل آمد هراس که زیرک منش بود و زیرک شناس. نظامی.
زیرک شدن ؛ حذاقه. لباقه. ( دهار ) . کیاسه. طبانیه. طبن. تبن. لباقه. کیس. ( تاج المصادر بیهقی ) .
زیرک شناس ؛ شناسنده مردمان عاقل و دانا. ( ناظم الاطباء ) . که زیرک را شناسد و تمیز دهد : از آن هیبتش در دل آمد هراس که زیرک منش بود و زیرک شناس. نظا ...
زیرک دل ؛ که دلی هشیار دارد. بیداردل : ترونده پالیز جان هر گاو و خر را کی رسد زین میوه های نادره زیرک دل و گربز خورد. مولوی.
تموچین که لقب چنگیز هست به معنی آهن سخت ساخت چین یا همان فولاد است. در این ترکیب تمو مخفف یا تغییر یافته تمور یا دَمیر ترکی هست و چین هم در این ترکی ...
زیر داشتن ؛ نهان داشتن. مخفی کردن : یکی نغز پولاد زنجیر داشت نهان داشت از جادو و زیر داشت. فردوسی ( از جهانگیری ) .
زیر هر کاسه نیم کاسه یافتن ؛ فریب کسی ظاهر ساخته عجائبات مشاهده نمودن. ( غیاث ) ( آنندراج ) .