پیشنهادهای علی باقری (٣٦,٣٤٨)
رخت بافتن ؛ جامه بافتن. پارچه بافتن : سرو را گر دگران رخت ثنا بافته اند لیک این جامه از آن دوخت به بالای دلم. حسین ثنایی.
رخت را تغییر کردن ؛ تبدیل کردن جامه. ( از آنندراج ) . عوض کردن لباس و پوشش : هیچ تشریف جهان را به از آزادی نیست رخت خود سرو محال است که تغییر کند. ص ...
رخت بیرون زدن ؛ بیرون شدن. خارج گشتن. رخت بربستن : ستون علم جامه در خون زده نجات از جهان رخت بیرون زده. نظامی ( از آنندراج ) .
چهارصد اشتر رخت او کشیدی. ( تاریخ طبرستان ) . سلاح از تن بگشادندو رخت غنیمت بنهادند. ( گلستان ) .
رخت اقامت ریختن در جایی ؛ کنایه از قرار گرفتن و اقامت کردن. ( آنندراج ) : مریز از سادگی رخت اقامت در گنه گاهی که آتش دیرپا از لاله باشد کوهسارش را. ...
رخت هستی ؛ فهم و دریافت و ادراک. ( ناظم الاطباء ) .
رخت یکسو نهادن از جایی ؛ بیرون شدن از آنجا. رفتن از آنجای. خارج گشتن. بدر شدن : همان لحظه کاین خاطرش روی داد غم از خاطرش رخت یکسو نهاد. ( بوستان ) .
رخت کسی بر آسمان بودن ؛ بلندمرتبه بودن. ( آنندراج ) .
رخت و مال ؛ اثاث و دارایی. بنه و اسباب : چو بگذشت و بر خدمتش هفت سال از اندازه بیرون شدش رخت و مال. شمسی ( یوسف و زلیخا ) .
رخت و متاع ؛ چیزهایی که متعلق به ملک شخص باشد. ( ناظم الاطباء ) .
رخت سامان ؛ دربایست. چیزهای لازم خانه. اثاث. ( یادداشت مؤلف ) .
رخت سرا ؛ اسباب خانه. اثاث البیت. اثاثه منزل. بنه و اسباب خانه : پختن دیگ نیکخواهان را هرچه رخت سراست سوخته به. ( گلستان ) .
رخت عروس ؛ جهاز عروس و هر چیزی که عروس از خانه پدر و مادر خود از اثاث البیت و اسباب و لباس و جز آن به خانه داماد می آورد. ( ناظم الاطباء ) : اَغْناء؛ ...
رخت اقامت آوردن ؛ از سفر بازآمدن. اقامت کردن. ( مجموعه مترادفات ص 31 ) .
رخت خانه ؛اسباب خانه و اثاث البیت. ( ناظم الاطباء ) . اثاث. کالای خانه. کاله خانه. ( یادداشت مؤلف ) . تاش. سُفاطة. شَذَب. شَذبة. قاش ماش. قماش. مَحا ...
جوانه رخ کردن ؛ جوانه زدن درخت. رجوع به رخ کردن شود.
دو رخان ؛ دو صفحه صورت. دو رخ : بت اگرچه لطیف دارد نقش به بر دو رخانت هست خراش. رودکی. روز جنگ از شفقت و شادی جنگ برفروزد دو رخان چون گلنار. فرخی. ...
رخ کسی بردن ؛ آبروی او ریختن. ( آنندراج ) . کنایه از آبروی او ریختن. ( غیاث اللغات ) : راه ما غمزه آن ترک کمان ابرو زد رخ ما سنبل آن سرو سهی بالا برد ...
دو رخ کوهسار ؛ روی آن. سطح آن از دامنه و ارتفاعات : نقش و تماثیل برانگیختند از دل خاک و دو رخ کوهسار. منوچهری.
دو رخ ؛ دو طرف صورت. دو سوی روی. دو گونه : دو فرگن است روان از دو دیده بر دو رخم رخم ز رفتن فرگن بجملگی فرغن. خسروانی. بسان آتش تیز است عشقش چنان چ ...
رومی رخ ؛ رومی روی. زیباروی. زیباچهر. سپیدروی. مقابل زنگی رخ : ز رومی رخ هندوی گوی او شه رومیان گشته هندوی او. نظامی.
رخ سوی جایی نهادن ؛ روی بدان سوی کردن. بدان طرف روی آوردن. عزیمت آنجا کردن : چوبهرام رخ سوی آذر نهاد فرستاده آمد ز قیصر چو باد. فردوسی.
رنگین رخ ؛ دارای رخسار سرخ و سفید. زیبارخ. زیباروی. - || مقلوب رخ ِ رنگین : ز فرزند، رنگین رخش زرد شد ز کار زمانه پر از درد شد. فردوسی.
رخ تیغ ؛ رویه تیغ.
رخ تیغ شستن ؛ به خون آغشتن آن و کنایه از تحمل زخم شمشیر کردن ، بدانسان که روی شمشیربر اثر زخم از خون شسته شود : که گر نام مردی بجویی همی رخ تیغ هندی ...
رخ در گریز نهادن ؛ روی به گریز نهادن. گریختن آغاز کردن. پا به فرار نهادن : بگفت این و بنهاد رخ در گریز اگرچند بودش دل پرستیز. فردوسی.
رخ بر زمین یا به خاک مالیدن ؛ سجده کردن. سپاس و شکر را روی بر زمین نهادن. به سجده افتادن. برای احترام بر خاک افتادن : بسی آفرین از جهان آفرین بخواند ...
رخ بر زمین یا به خاک مالیدن ؛ سجده کردن. سپاس و شکر را روی بر زمین نهادن. به سجده افتادن. برای احترام بر خاک افتادن : بسی آفرین از جهان آفرین بخواند ...
رخ پرگِره کردن ؛ صورت پرآژنگ کردن. چهره پرچین کردن. کنایه از خشمگین و عصبانی شدن : سیاوش ز گفت ِ گروی زره برو پر ز چین کرد و رخ پرگره. فردوسی.
رخ بر رخ نهادن ؛ صورت به صورت کسی گذاشتن. روی به روی کسی نهادن. کنایه از بوسه و معانقه : وگر گوید نهم رخ بر رخ ماه بگو با رخ برابر کی شود شاه. نظامی.
خال رخ یا خال رخسار ؛ خال که بر گونه و عارض بود به طبیعت یا به آرایش : در خط او چو نقطه و اعراب بنگرم خال رخ برهنه ایمان شناسمش. خاقانی. شیراز و آب ...
خال رخ یا خال رخسار ؛ خال که بر گونه و عارض بود به طبیعت یا به آرایش : در خط او چو نقطه و اعراب بنگرم خال رخ برهنه ایمان شناسمش. خاقانی. شیراز و آب ...
پرده از رخ برفکندن یا برافکندن ؛ نقاب از چهره برداشتن. روپوش و برقع برداشتن از روی : هر تر و خشکم که بود جمله به یک دم بسوخت پرده ز رخ برفکند پرده ما ...
پرده از رخ برفکندن یا برافکندن ؛ نقاب از چهره برداشتن. روپوش و برقع برداشتن از روی : هر تر و خشکم که بود جمله به یک دم بسوخت پرده ز رخ برفکند پرده ما ...
به رخ کشیدن ، یا به رخ کسی کشیدن ؛ بر او سابقه ٔنعمتی را منت نهادن. مالی یا کسی را چون مایه افتخار خود به دیگری نمودن. دارایی یا بزرگی خانواده یا مقا ...
از رخ نقاب افکندن یا انداختن یا برانداختن ؛ برداشتن نقاب از چهره. برطرف کردن برقع و روپوش از رخسار : گر وفا از رخ برافکندی نقاب بس نثارا کآن زمان افش ...
افراز رخ ؛ قسمت برآمده گونه. ( ناظم الاطباء ) .
از رخ نقاب افکندن یا انداختن یا برانداختن ؛ برداشتن نقاب از چهره. برطرف کردن برقع و روپوش از رخسار : گر وفا از رخ برافکندی نقاب بس نثارا کآن زمان افش ...
از رخ نقاب افکندن یا انداختن یا برانداختن ؛ برداشتن نقاب از چهره. برطرف کردن برقع و روپوش از رخسار : گر وفا از رخ برافکندی نقاب بس نثارا کآن زمان افش ...
آب رخ بردن کسی را ؛ آبرو ریختن او را. ، ابرخ. [ اَ رَ ] ( ع ص ) مردی که پشتش دررفته و سینه اش بیرون آمده باشد. مؤنث : بَرْخاء.
الرحیل ؛ فریاد کردن چاوش بهنگام کوچ کردن کاروان.
ذوالرحم ؛ ذوالقرابة. ( اقرب الموارد ) .
رَحِم َاﷲ ؛ رحمت کند خدا. خداوند بیامرزاد.
رحل اقامت افکندن ؛ ساکن شدن. مقیم گردیدن. اقامت ورزیدن. مقیم شدن. القاء عصی. القاء جراء. ( یادداشت مؤلف ) .
رحل اقامت ؛ صاحب آنندراج به این کلمه معنی فروکش کردن داده است ، اما استوارنیست و شعری که از محسن تأثیر نقل کرده ، شاهد در رحل اقامت بودن است ، به مع ...
رجوع و استقامت ؛ ابوریحان بیرونی گوید: او را [ ستاره را] فلکی است خرد و نامش فلک التدویر و زمین اندر وی نیست ولیکن جمله تدویر زبر ما بود و ستاره متحی ...
شیطان رجیم ؛ شیطان ملعون. ابلیس رانده درگاه خدا : عید اوبادا سعید و روز او بادا چو عید دور بادا از تن و از جانش شیطان رجیم. فرخی. همت اوست چو چرخ و ...
رجم بالغیب ؛ از روی گمان و ظن و بدون برهان. ( ناظم الاطباء ) .
مجروح از ماده جرح گرفته شده است و جرح در اصل به معنی جراحت و اثری که بر اثر بیماری و آسیبهاست که به بدن انسان می رسد ، بنابراین جرح به معنی نشان و عل ...
رجز سالم مثمن ، از تکرار هشت بار مستفعلن حاصل شود، مانند این بیت از امیر معزی : ای ساربان منزل مکن جز در دیار یار من تا یک زمان زاری کنم بر رَبع و اط ...