پیشنهادهای علی باقری (٣٦,٣٤٨)
رسمی گاو؛ گاوی که در کشتار به کار آید. ( آنندراج از فرهنگ زلیخای جامی ) . || رواج و رایج. ( ناظم الاطباء ) .
برنج رسمی ؛ در گیلان نوعی برنج را گویند که برای پختن آش و غیره بکار برند. ( یادداشت مؤلف ) . مقابل برنج صدری.
روزنامه رسمی ؛ روزنامه دولتی. ( یادداشت مؤلف ) .
رسم الوزارة ؛ مقرری و مرسوم شغل وزارت. مؤلف تذکرةالملوک گوید : وزیر دیوان اعلی که مواجبی ندارد و بشرح جزورسم الوزارة و غیره و انعام و رسومات در وجه. ...
به رسم بودن ؛ پیشکار بودن. جزو عمال امیر یا بزرگی قرار داشتن. ( فرهنگ فارسی معین ) . || وظیفه و مشاهره. ( ناظم الاطباء ) . وظیفه و مواجب. ( فرهنگ نظ ...
رسم الاستیفاء؛ مرسوم و مقرری دیوان مستوفیان. مستمری متصدی دفترمحاسبات و امور مالی در قدیم. مؤلف تذکرة الملوک گوید : مستوفی الممالک بشرح جزو رسم الاس ...
رسم الحساب ؛ مرسوم دیوان شمار وحساب و محاسبات. مقرری محاسبه. وظیفه مرسوم حسابداری. مؤلف تذکرة الملوک در شرح رسم استیفاء مستوفی الممالک گوید : رسم ال ...
به رسم کاری بودن ؛ برای آن کار معین بودن. ( یادداشت مؤلف ) : از این مطبخ [ اسدآباد ] تا آنجا که وی بودی خوردنیها دست بدست غلامان مطبخ بدادندی از بسی ...
رسم رفتن ؛ معمول شدن. متداول گشتن : رسم رفته است که چون وزارت به محتشمی دهند آن وزیر مواضعه نویسد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 207 ) .
رسم و ره ؛ رسم و راه : داری از رسم و ره و سان ملوک نیکنام حصه و حظ و نصیب و قسم و بخش و بهر و تیر. سوزنی. شکستن سپه و دستگیر کردن خصم نهاد و رسم و ...
رسم و نهاد ؛ قاعده و قانون. ( یادداشت مؤلف ) : بگویم ترا من نشان قباد که او را چگونه ست رسم و نهاد. فردوسی. زمانش همینست رسم و نهاد به یک دست بستد ...
رسم و آیین ؛ شیوه و طریق. طریقه و آیین و سنت : چه از رسم و آیین نوروز و مهر زاسبان و از بنده خوب چهر. فردوسی. مر او را به آیین پیشین بخواست که آن ر ...
رسم و رای ؛ رسم و راه. ( آنندراج از غوامض سخن ) : همه زنگیان پیش خسرو بپای فرومانده عاجز در آن رسم و رای. نظامی ( از آنندراج ) .
رسم پرداز ؛ پردازنده به آیین و سنت. مراعات کننده قواعد ورسوم. آنکه به انجام شیوه و سنت و رسم بپردازد. آنکه رعایت سنت و آیین بکند. که مرسوم و معمول بی ...
بی اسم و رسم ؛ گمنام.
رسم کسی را گرفتن ؛ به سنت وی عمل کردن. طریقه و آیین و شیوه او را بکار بستن. به رسم و سنت وی رفتن. بر پی او رفتن : آفتاب دین پیغمبر محمدبِن ْ حسین آن ...
اسم و رسم ؛ مراد مشخصات ظاهری و حد رسم منطقی است و اصطلاحاً شهرت و خاندان و شرف و بزرگی و جلال. نام و نشان. آوازه واثر. تشخص و سرشناسی : هفتادواند تن ...
با اسم و رسم ؛ مشهور و دارای بزرگی و جلال. مشخص و سرشناس و نامور.
رسم ِ دار؛ نشانه خانه ای که با زمین هموار شده باشد ج ، رسوم. ( یادداشت مؤلف ) . || نشان ناپیدا. ج ، اَرْسُم ، رُسوم. || چیزی که بدان دینار را جلا ده ...
بی رسته ؛ بیقاعده و بیقانون. خارج از رسم و قاعده : چوبی راه و بی رسته کشتی مرا چه گویی که بی راه و بی رسته ای. ناصرخسرو.
جو رسته ؛ خوید جو. ( یادداشت مؤلف ) . جوی که تازه روییده باشد. جوی که تازه دمیده و سبز شده باشد. جو نورسته : جو رسته را ملوک عجم بر فال نیک گرفتندی. ...
از جهان رسته ؛ وارسته. بی اعتنا به جهان و زخارف جهان : اگر در جهان از جهان رسته ایست در از خلق بر خویشتن بسته ایست. سعدی.
رستگان ؛ ج ِ رسته. ( ناظم الاطباء ) . وارهیدگان. آزادشدگان. ( یادداشت مؤلف ) : بر او [ رستم ] آفرین کرد گودرز و گیو که ای نامبردار سالار نیو ز درد و ...
رُسته تر شدن ؛ بزرگتر شدن. بالیده تر شدن. ( یادداشت مؤلف ) : چو شد رسته تر کار شمشیر کرد ز شیرافکنی جنگ با شیر کرد. نظامی. و رجوع به ماده رسته شدن ...
رُستن جای ؛ رُستنگاه. ( یادداشت مؤلف ) .
گزاف رستن ؛ بمجاز، بر ریا و گزافه بالیدن و برآمدن : همه محرومی از نجستن تست بی بری از گزاف رستن تست. اوحدی.
از بهانه رستن ؛ بهانه را از دست دادن. ( یادداشت مؤلف ) . فارغ از عذر و بهانه شدن : چو از فرهاد خالی شد زمانه برست آن ماه تابان از بهانه. نظامی.
به جان رستن ؛ بدون فتح و غلبه بر خصم تنها جان خود را از میدان رهانیدن. ( یادداشت مؤلف ) : امیر یوسف گرگ افکن است و شیرکش است ز گرگ و شیر به جان رسته ...
نقش رستم ؛ نام سنگ نبشته ای است به خط میخی و زبان پارسی باستان درفارس درباره فتوحات پادشاهان هخامنشی : صدر تو به پایه تخت جمشید اسب تو به سایه نقش رس ...
رستم کردار ؛ مانند رستم مردانه و پهلوان و شجاع : جم سیر و سام رزم و دارابزمی رستم کرداری و فریدون کاری. فرخی.
رستم کمان ؛ دارای کمانی همانند کمان رستم. که رستم وار کمانکش باشد : کیخسرو رستم کمان جمشید اسکندرمکان چون مهدی آخر زمان عدل هویدا داشته. خاقانی. هم ...
رستم گُرد ؛ رستم پهلوان. رستم زال پهلوان نامی باستانی ایران : گر خصم تو ای شاه بود رستم گُرد یک خر ز هزاراسب نتواند برد. وطواط. دانی که چه گفت زال ...
رستم نشان ؛ که نشان رستم دارد : به رتبت سلیمان آصف صفاتی به شوکت فریدون رستم نشانی. جلال الدین فریدون بن عکاشه.
رستم سگزی ؛ رستم دستان. همان رستم است که پهلوانی است معروف. ( آنندراج ) : کین تو بر اعدای تو بر شومتر آمد از تاختن رستم سگزی به پسر بر. امیرمعزی. و ...
رستم ظفر ؛ مانند رستم پیروزمندو غالب : رستم ظفری بلکه فرامرزشکوهی جمشیدفری بلکه کیومرث دهایی. خاقانی.
رستم عنان ؛ دلاور و بهادر. ( ناظم الاطباء ) . و رجوع به رستم رکاب شود.
رستم پهلوان ؛ رستم زال پهلوان نامی باستانی ایران : گویند که مرز تور و ایران چون رستم پهلوان ندیده ست. خاقانی.
رستم خو ؛ که خوی رستم دارد. که چون رستم خوی دلاوری و جنگجویی دارد. که مانند رستم جنگجو و نیرومند و خونریز است : ترا دیوی است اندر طبع رستم خو، ستم پی ...
رستم زاول ؛ رستم زابل. رستم زال : نوذر و کاووس اگر نماند به اصطخر رستم زاول نماند نیز به زاول. ناصرخسرو. و رجوع به رستم زال شود.
نور رستگاری ؛ در میان ملاحان خلیج فارس معمول بود که بهنگام خطر مشعل یا چراغی می افروختند برای طلب امداد که آنرا �نوررستگاری � می گفتند. هم اکنون در س ...
غوررس ؛ بازرس. محقق. بررس. که به چگونگی امر رسیدگی و دقت نماید. رجوع به غوررس شود.
رژیم گرفتن ؛ رژیم داشتن. صرف غذا به دستورپزشک و خودداری از خوردن برخی غذاها طبق تجویز وی. ( یادداشت مؤلف ) . و رجوع به ترکیب رژیم داشتن در ذیل همین ...
رژیم بیماری ؛ دستور خوراک بیمار. ( فرهنگ فارسی معین ) ( یادداشت مؤلف ) .
تحت رژیم بودن ؛ به دستور پزشک غذا خوردن. رژیم گرفتن. رژیم داشتن. ( یادداشت مؤلف ) . رجوع به ترکیب رژیم گرفتن و رژیم داشتن در ذیل همین ماده شود.
به قطع رسیدن ؛ قطعی شدن. قطعیت یافتن. ( یادداشت مؤلف ) . مسلم گشتن. قابل اجرا گردیدن. حل و فصل شدن : اگر اسم وزارت هنوز نبود اما جملگی امور ملک به ر ...
به طاقت رسیدن ؛ تمام شدن تاب و طاقت. به انتها رسیدن تحمل و توانایی : متغلبان دست درازی از حد ببردند و به طاقت رسیدیم. ( فارسنامه ابن بلخی ص 66 ) . از ...
زمان رسیدن کسی را ؛ گاه مرگ او فرارسیدن. هنگام مردن او شدن. ( یادداشت مؤلف ) : چو خواهد کسی را رسیدن زمان گواهی دهد دل بر آن هر زمان. فردوسی.
به چاپ رسیدن ؛ چاپ شدن. طبع گردیدن. ( یادداشت مؤلف ) .
به ثمر رسیدن ؛ نتیجه دادن. منتج به نتیجه شدن. نتیجه بخش گردیدن. ( یادداشت دهخدا ) .
رسیده شدن ؛ رسیدن. کامل شدن. بالغ شدن. نضج. پختن : دریغ فر جوانی و عز وای دریغ عزیز بودم ازین پیش همچنان سپریغ به ناز باز همی پرورد ورا دهقان چو شد ر ...