پیشنهادهای علی باقری (٣٨,٧٩٧)
نیرنگ و ساز ؛ بند و ساز. مکر و حیله. رجوع به ساز شود. - همساز ؛ هماهنگ : خورشید بادف زر همساز زهره شده این درگرفته خروش ، آن برگرفته نوا. مجیر بیل ...
ساز و آئین ؛ رسم و راه. راه و روش. ساز و رسم. آئین و ساز : عماری به پشت هیونان ببست چنانچون بود ساز و آئین ببست. فردوسی.
ساز و بنگاه ؛ سازوبنه. اسباب وادوات : و خلقی به شمشیر درآوردند و ساز وبنگاه ایشان به تاراج بردند. ( ترجمه تاریخ یمینی ) .
ساز و آرایش ؛ ساز و ساخت. ساز و پیرایه.
ساز گرفتن کاری یا جائی را ؛ ساخته شدن برای آن. آغاز کردن بدان. آهنگ آن کردن. بدان روی آوردن. بدان اقدام کردن : به تخت آمد از جایگاه نماز سپاهش به رفت ...
ساز دیگر گرفتن ؛ شیوه دیگر در پیش گرفتن. تصمیم دیگر گرفتن. آهنگ بکاری دیگر کردن. ساز دیگر نهادن : چو این کرده شد ساز دیگر گرفت یکی چاره ای ساخت نو، ا ...
ساز برداشتن ؛ کنایه است از ساز افکندن ، ناموزون کردن : برو از پرده من ساز بردار به آهنگ دگر آواز بردار اگر بر پرده من کج کنی ساز شوم بر عاشقی دیگر کن ...
- بی ساز و سامان ؛ ناآماده و غیرمستعد و نامهیا. ( ناظم الاطباء ) . - || بی فایده. ( ناظم الاطباء ) .
ره و ساز ؛ رسم و راه. ساز و رسم. ساز و آئین : بیاموز او را ره و ساز رزم همان شادکامی و آئین بزم. فردوسی. نهاد و نشست وره و ساز او بدان و مرا بررسان ...
ساز آوردن کاری را ؛ ساخته شدن برای آن. اقدام بدان کردن. آهنگ آن کارکردن : سپه سازی و ساز جنگ آوری که اکنون دگرگونه شدداوری. فردوسی. اگر بزم اگر ساز ...
بند و ساز ؛ نیرنگ و ساز. حیله ، رجوع به ساز شود.
بی ساز؛ بی رونق. نابسامان. رجوع به ساز شود : چون بانگ مؤذن آمد بی ساز شد همه آن کارهای ما که به آئین و ساز بود. لامعی.
بساز آوردن دل را ؛ استمالت آن. دلجوئی کردن : دل پهلو، پسر به ساز آورد ساز مهرش همه فراز آورد. عنصری.
بساز بودن ؛ ساخته بودن. بسامان بودن.
بساز داشتن ؛ بسامان داشتن. چنانکه باید داشتن برونق داشتن : ای پسر جور مکن کارک ما داربساز به ازین کن نظرو حال من و خویش بهاز. قریع ( فرهنگ اسدی ص 18 ...
بساز شدن کاری ؛ ساخته شدن. بسامان شدن. برآمدن : چو شد کار خاقان ز قیصر بساز به لشکر گه خویش برگشت باز. نظامی.
برگ و ساز ؛ آلات وادوات. رجوع به ساز و برگ شود.
بساز آمدن ؛ بسازشدن. بسامان شدن. ساخته شدن : مغنی مدار از غنا دست باز که این کار بی ساز ناید بساز. نظامی.
از ساز افکندن ؛ناساز کردن. از ساز انداختن. بی ساز کردن. ناموزون کردن : اگر چو عود توام در نفس بخواهی سوخت مرا ز ساز چه میافکنی بسوز و بساز. خواجو ( ...
از ساز شدن ؛ ناساز شدن. از ساز افتادن. ناموزون گردیدن. کوک نبودن. بساز نبودن : به هیچ گوش نوائی ز خوشدلی نرسد که شد ز ساز بیکباره ارغنون وفا. مجیر ب ...
باساز ؛ بسامان. بساز. ساخته : همه کار ما سخت باساز بود به آوردگه گشتن آغاز بود. فردوسی.
گوهرین ساز ؛ یراق گوهرین : همه گوهرین ساز و زرین ستام بلورین طبق بلکه بیجاده جام. نظامی.
ساز جنگ ، ساز و آرایش جنگ ، ساز رزم ؛ تجهیزات جنگی. آمادگی برای جنگ. عدت : همه آلت لشکر و ساز جنگ ببردند نزدیک پور پشنگ. فردوسی. که زی درگه آیند با ...
ساز بر تار بربستن ؛ کوک کردن ساز را : فلک قانع نشد از نغمه طنبور افزودن ز هجران بهر ما ساز نوی بر تار می بندند. مؤمن استرآبادی ( از آنندراج ) .
ساز بادی ؛ یکی از ذوات النفخ.
- راست ساز ؛ یکی از سه صفت ساز ذوی الاوتار. رجوع به ساز جفت شود.
آیه 79 سوره کهف: أَمَّا السَّفِینَةُ فَکَانَتْ لِمَسَاکِینَ یَعْمَلُونَ فِی الْبَحْرِ فَأَرَدْتُ أَنْ أَعِیبَهَا وَکَانَ وَرَاءَهُمْ مَلِکٌ یَأْخُذُ ...
آیه 78 سوره کهف: قَالَ هَٰذَا فِرَاقُ بَیْنِی وَبَیْنِکَ ۚ سَأُنَبِّئُکَ بِتَأْوِیلِ مَا لَمْ تَسْتَطِعْ عَلَیْهِ صَبْرًا ترجمه : قَالَ هَٰذَا فِرَا ...
آیه 77 سوره کهف: فَانْطَلَقَا حَتَّیٰ إِذَا أَتَیَا أَهْلَ قَرْیَةٍ اسْتَطْعَمَا أَهْلَهَا فَأَبَوْا أَنْ یُضَیِّفُوهُمَا فَوَجَدَا فِیهَا جِدَارًا ...
کرائیت از اقوام مغول مسیحی ساکن واحات شرقی داخلی صحرای گوبی و جنوب دریاچه بایکال تا دیوار چین و قویترین اقوام مغول در قرن پنجم و ششم هجری کرائیت یا ...
جوجی ( یا جوچی ) ، بزرگ ترین پسر چنگیزخان * و جدّ خانان اردوی زرین ، قِرْیم ( کریمه ) ، تِیومَن ، بخارا و خیوه . نام او را به صورتهای چوچی و توشی ( ج ...
در کتاب چنگیز به نوشته ( چنگیزخان ، هارولد لمب ، مترجم غلامحسین قراگوزلو: ص 185 ) در زیر نویس در باره جغتای آمده است جغتای تغییر یافته چاتاقای Chatag ...
نایان : نایان یک واژه مغولی است . نایان noyon یا noian فرمانده یک " تومان " با لشگر ده هزارنفری ، در بعضی مواد منظور یک عنوان تشریفاتی می باشد . ( ...
قوبیلای خان یا کوبلای خان ( مغولی: Хубилай ، مغولی میانه: "Qubilai" , انگلیسی: Kublai Khan ) ( ۲۳ سپتامبر ۱۲۱۵ میلادی – ۱۸ فوریهٔ ۱۲۹۴ میلادی در پکن ...
پاسار کردن ؛ لگدکوب کردن : پاسار میکند من و خوبان را تنگ آمدم ز پاژخ و پاسارش. ناصرخسرو.
شیفته سار ؛ شیفته گونه. حیران. سرگردان. سرگشته : کاتوره ؛ شیفته سار بود. ( لغت فرس اسدی ) . رجوع به کاتوره دراین لغت نامه شود.
بدسار ؛ بدخوی. بدسیرت.
پلنگ سار ؛ پلنگ خوی. آنکه خوی درندگی پلنگ را دارد : با من پلنگ سارک و روباه طبعک است آن خوک گردنک سگک دمنه گوهرک. خاقانی.
زبانی سار ؛ بهیأت زبانیان ( موکلان دوزخ ) . [ در وصف شمشیر ] : آن روض دوزخ بار بین ، حور زبانی سار بین بحر نهنگ اوبار بین ، آهنگ اعدا داشته. خاقانی.
زنگی سار ؛ که بشکل زنگیان است : وان بیابانیان زنگی سار دیومردم شدند و مردم خوار. نظامی.
پادشاسار ( = پادشاه سار ) ؛ بهیأت پادشاهان : آدمی نَفْس و ملایک نَفَسند پادشاسار و پیمبرسیرند. خاقانی ( دیوان چ عبد الرسولی ص 768 ) .
سیه سار ؛ سیه سر. سر سیاه :
سیه سار ؛ سیه سر. سر سیاه : آن زردتن لاغر گل خوار سیه سار زرد است و ضعیف است و چنین باشد گل خوار همواره سیه سرش ببرند ازیرا هم صورت مار است و ببرّند ...
سیمه سار ؛ سرآسیمه. آسیمه سر. آسیمه سار.
خنکسار ؛ سپیدسر. سر سپید : چند بگشت این زمانه بر سر من گشت جهان کرده خنگسار مرا . ناصرخسرو.
اسپ سار ؛ که سری مثل اسب دارد :
اسپ سار ؛ که سری مثل اسب دارد : نام نوعی حیوان بجزایر چین که تنی مانند تن آدم و سری چون سر اسب دارد .
بادسار ؛ سبکسر. ( برهان ) .
اژدهاسار ؛ که سری مثل اژدها دارد : نگه کرد شاه آن یلی یال و برز بکف کوه کوب اژدهاسار گرز. اسدی ( گرشاسبنامه ) .
شمس در اصل شِمِش بوده و یک کلمه سامی است این واژه عبری است و در عربی به شمس تغییر یافته در بیشتر موارد ش عبری در عربی به س بدل می شود مثل ارشلیم که د ...