پیشنهادهای علی باقری (٣٨,٧٩٧)
سخن با کسی داشتن ؛ بکنایه ، با کسی چیزی گفتن واراده چیزی دیگر نمودن. ( آنندراج ) .
سخن از دهن کسی گرفتن ؛ پیش از آنکه کسی چیزی بگوید همان سخن بی قصد گفتن. ( آنندراج ) .
سخن از روی سخن تراشیدن ؛ کنایه از ایجاد کردن سخن. ( آنندراج ) .
سخن از زبان کسی ساختن ؛ همان حرف از دهان کسی ساختن. ( آنندراج ) .
سخن افواهی ؛ سخنانی که احتمال صدق و کذب هر دو داشته باشد. ( آنندراج ) .
سخن آب بردار ؛ سخنی که احتمال صدق و کذب هر دو داشته باشد. ( آنندراج ) .
سختی کردن ؛ درشتی کردن. خشونت : بنرمی ز دشمن توان کند پوست چو با دوست سختی کنی دشمن اوست. سعدی.
سختی بردن ؛ رنج بردن. مشقت دیدن. سختی کشیدن : اگر سختی بری ور کام جویی ترا آن روز باشد کاندر اویی. ( ویس و رامین ) . بسا روزگارا که سختی برد پسر چ ...
بسختی گذاشتن ؛ در عسرت و مضیقه قرار دادن : که آسانی گزیند خویشتن را زن و فرزند بگذاردبسختی. سعدی.
سخت بوم ؛ مراد زمین مهلک. ( از آنندراج ) : چنین گفت با پهلوانان روم که فردا درین مرکز سخت بوم. نظامی.
سخت استخوان ؛ کسی که نسل وی بسختی کشی و توانایی معروف بود. ( آنندراج ) . - || سطبر. درشت. قوی بنیه : دلیر و تنومند و سخت استخوان شکیبنده و زورمند و ...
سحر حلال ؛ کنایه از کلام فصیح و موزون که بمنزله سحر رسیده باشد. ( آنندراج ) . شعر و سخن فصیح که از غایت فصاحت بمنزله سحر باشد. ( ناظم الاطباء ) . شعر ...
سحر کردن ؛جادو کردن. افسون کردن. شعبذه. ( منتهی الارب ) : قامتی داری که سحری میکند کاندر آن عاجز بماند سامری. سعدی. چشمان دلبرت بنظر سحر میکند من خ ...
سحر بابِل ؛ مقصود داستان دو ملک است یکی هاروت و دیگری ماروت که خداوند آنها را بزمین فرستاد ولی آنها در زمین فتنه کردند پس خواستند که به آسمان بمعبد خ ...
سپیده صبح ؛ کنایه از سپیدی که پیش از طلوع آفتاب پدیدار شود. ( آنندراج ) : آنگاه سرخی برود و آن سپیدی بر پهنا بماند که برای سپیده صبح است. ( التفهیم ص ...
سپیده صادق ؛ دم صبح : صدر جهان جهان همه تاریک شب شده است از بهر ما سپیده صادق همی دمی. رودکی.
سپیده تخم مرغ ( خایه ) ؛ سپیده که در تخم مرغ بود : دو خایه کرد و بلغده شد و هم اندروقت شکست و ریخت هم آنجا سپیده و زرده. سوزنی ( دیوان چ شاه حسینی ص ...
تیم سپنجی ؛ کاروانسرا. خانه محقر : یکی به تیم سپنجی همی نیابد راه ترا رواق ز نقش و نگار چون ارمست. ناصرخسرو.
همورابی و یا همورات یک واژه عبری است به معنی پادشاه توانا و نیّر اعظم ( چراغ نورانی و روشنی بخش بزرگ . منظور خورشید نورانی ) در تورات پیدایش ایه 16 ...
دل به خدا سپرد : به خدا توکل کردن.
سبزی خرد کردن ؛ ریزه ریزه کردن سبزی. خرد کردن سبزی. - || خودشیرینی کردن ؛ تملق گفتن. چاپلوسی نمودن. خوش آمدگوئی کردن.
سبزی پاک کن ؛ آنکه سبزی پاک کند. آنکه علفهای فضول را از خوب جدا کند. آنکه سبزیها را شستشو دهد. - || متملق. چاپلوس : من سبزی پاک کن نخواستم ؛ متملق ...
سبزی پاک کردن ؛ جدا کردن علف های هرزه و بد از سبزی خوردنی وگرفتن قسمتهای گندیده. - || تملق گفتن. چاپلوسی کردن. خوش آمد گفتن. - || سبزی کسی را پاک ...
سبزی پاک کردن ؛ جدا کردن علف های هرزه و بد از سبزی خوردنی وگرفتن قسمتهای گندیده.
آیه 84 سوره کهف: إِنَّا مَکَّنَّا لَهُ فِی الْأَرْضِ وَآتَیْنَاهُ مِنْ کُلِّ شَیْءٍ سَبَبًا ترجمه : إِنَّا مَکَّنَّا لَهُ فِی الْأَرْضِ به یقین ما د ...
حرا یک واژه عبری است و از زبان عبری وارد زبان عربی شده است و معنی آن می شود مطلق کوه הר ( هره ) که با ه دو چشم نوشته می شود . ولی در زبان عربی با ه ج ...
مشک ساییدن ؛ سحق. کوفتن : فضل و هنر ضایعست تا ننمایند عود بر آتش نهند و مشک بسایند. سعدی.
سر ساییدن بر کیوان ( آسمان ) ؛ کنایه از بسیار بلند بودن. مقام بلند داشتن : یکی را سر همی ساید ز فر و فخر بر کیوان یکی راسر نشاید جز بزیر سنگ چون ارقم ...
سر ساییدن بر کیوان ( آسمان ) ؛ کنایه از بسیار بلند بودن. مقام بلند داشتن : یکی را سر همی ساید ز فر و فخر بر کیوان یکی راسر نشاید جز بزیر سنگ چون ارقم ...
غالیه ساییدن ؛ کوفتن. سحق : باغ بنفشه و سمن بوی ندارد ای صبا غالیه ای بسای از آن طره مشکبوی او. سعدی ( طیبات ) .
دست بر دست ساییدن ؛ تأسف خوردن : بحسرت من بسایم دست بر دست که چیزی نیستم جز باد در دست. ( ویس و رامین ) .
- بسامان کردن ؛ ترتیب دادن. آراستن. مرتب کردن. نظم دادن : عصیب و گرده برون کن تو زودو برهم کوب جگر بیازن و آگنج را بسامان کن. کسایی. ایا شهی که جها ...
بسامان تر ؛ نیکوتر. بهتر : چو برکندی از چنگ دشمن دیار رعیت بسامان تر از وی بدار. سعدی ( بوستان ) . کسی گفت و پنداشتم طیبت است که دزدی بسامان تراز غ ...
بسامان شدن ؛ سر و سامان یافتن : معشوقه بسامان شد تا باد چنین بادا کفرش همه ایمان شد تا باد چنین بادا. مولوی. - || نظم و ترتیب یافتن ( امور ) : بزا ...
گند سالار ؛ فرمانده گند، واحد بزرگی از سپاه. ( ایضاً ص 237 ) .
واستریوشان سالار ؛ مدیرکل خراج. رئیس مالیات ارضی.
پشتیگ بان سالار ؛ فرمانده نگهبانان سلطنتی.
دیه سالار ؛ رئیس روستاگ.
اندریمان سالار ؛ حاجب بزرگ و رئیس تشریفات.
پایگان سالار ؛ فرمانده پیاده نظام. ( ایضاًص 417 ) .
سالار نوبت ؛ رئیس پاسداران.
سروسالار ؛ مرد بزرگ و محتشم.
مادی سالار ؛ رئیس میرابها به اصفهان در دوره صفویه.
سالار ستارگان ؛ آفتاب.
رزم سالار ؛ فرمانده جنگ.
سابقه سالار ؛ ایزد تعالی.
جهان سالار ؛ شاه جهان.
خوان سالار ؛ رئیس آشپزخانه و کل مطبخ.
دیرسال ؛ کهن : بفرمود کان آتش دیرسال بکشتند و کردند یکسر زُکال. نظامی. ز نیرنگ این پرده دیرسال خیالی شدم چون نبازم خیال. نظامی.
دفتر سال ؛ تقویم. ( التفهیم ص 273 ) . دفتر سنه. ( گاه شماری تقی زاده ص 110 ) .