پیشنهادهای علی باقری (٣٨,٧٩٧)
دفتر سال ؛ تقویم. ( التفهیم ص 273 ) . دفتر سنه. ( گاه شماری تقی زاده ص 110 ) .
ساکت کردن ؛ آرام کردن.
ساک به معنی کیسه و وسیله حمل وسایل مسافرت در زبان فارسی از واژه فرانسوی با واژه ساکشین به معنی کشیدن و مکیدن همریشه می باشد . چون ساک ها معمولا دارای ...
سجاده برون فکندن ؛ برون رفتن. خارج گشتن. انتقال یافتن. منتقل شدن : سجاده برون فکند ازین دیر زیرا که ندید در سرش خیر. نظامی. چون مانده شداز عذاب اند ...
سجاده محرابی ؛ جانمازی که بصورت محراب بافند. ( آنندراج ) .
سجاده بر ( در ) روی آب افکندن ؛ : تا هوس سجاده بر روی آب افکندن پیش خاطر آورم. ( کلیله و دمنه ) . چون سر سجاده بر آب افکند رنگ عسل بر می ناب افکند. ...
سجاده بر ( در ) روی آب افکندن ؛ : تا هوس سجاده بر روی آب افکندن پیش خاطر آورم. ( کلیله و دمنه ) . چون سر سجاده بر آب افکند رنگ عسل بر می ناب افکند. ...
دست زیر زنخدان ستون شدن ؛ آدمی را در حالت حیرت و تعجب دست زیر زنخ ستون میشود. ( از آنندراج ) : باران اشک خانه مردم خراب کرد دستم هنوز زیر زنخدان ستون ...
جان ستدن ؛ میراندن : از جمال تو وقت جان ستدن ملک الموت شرمناک شده. خاقانی. یک گهر نَدْهد و بجان ستدن هر زبان باشدش هزار آهنگ. خاقانی.
تاوان ستدن ؛ تاوان خواهی کردن : و ما این تاوان مر ادب را بستدیم تا خداوندان اسپ ، اسپ را نگه دارند. ( نوروزنامه ) .
بازستدن ؛ بازگرفتن. پس گرفتن : ز خسرو زیان باز باید ستد اگر چه زیانست صد بار صد. فردوسی. بوسهل زوزنی و دیگران تدبیر کردند در نهان که مال بیعتی و صل ...
ستبرران ؛ آنکه ران ضخیم و کلفت دارد.
ستبرساق ؛دارای ساق ضخیم و کلفت.
ستبرساق ؛دارای ساق ضخیم و کلفت.
ستبرباف ؛ بافنده ثوب و جامه ضخیم و سطبر.
ستبرباف ؛ بافنده ثوب و جامه ضخیم و سطبر.
ستبرپوست ؛ پوست کلفت.
ستبرران ؛ آنکه ران ضخیم و کلفت دارد.
ستبراندام ؛ درشت هیکل. آنکه اندام ستبر دارد.
ستبربازو ؛ که بازوی ضخیم و کلفت دارد.
ستبربازو ؛ که بازوی ضخیم و کلفت دارد.
پرستام ؛ جای آکنده از ستام : همه رزمگه پر ستام و کمر پر از آلت لشکر و سیم و زر. فردوسی.
زرین ستام ؛ یراق و ساخت زین : از اسبان تازی بزرین ستام ورا بود بیورکه بردند نام. فردوسی. تا ندیدم مرکبت رامن ندانستم که هست باد را سیمین رکاب و کوه ...
جِدَارُ: به معنی دیوار. از ریشه جدر، در لغت عرب در معانی زیر آمده است . دیوار ، بنا ، دیوار از لحاظ ارتفاع ، بر آمدگی بر روی بدن به دلیل ضربه و یا زخ ...
آیه 82 سوره کهف: وَأَمَّا الْجِدَارُ فَکَانَ لِغُلَامَیْنِ یَتِیمَیْنِ فِی الْمَدِینَةِ وَکَانَ تَحْتَهُ کَنْزٌ لَهُمَا وَکَانَ أَبُوهُمَا صَالِحًا ...
سپید شدن چشم ؛ کنایه از نابینا شدن. ( آنندراج ) . - || کنایه از بیهوشی. ( آنندراج ) . - || کنایه از سرخ رو شدن. ( آنندراج ) . و رجوع به سپید شدن ...
کف سفید ؛ شخصی که بسبب بخشندگی در کف هیچ نداشته باشد. ( آنندراج ) .
چشم ِ سپید ؛ چشم خالی از نور. ( آنندراج ) .
زمین سفید ؛ کنایه از خالی چون زمین خالی از عمارت. ( آنندراج ) .
سپیدروز، روز سپید ؛ بمعنی روز روشن. منور : شب سیاه بدان زلفکان تو ماند سپیدروز بپاکی رخان تو ماند. دقیقی. شما را سوی من گشاده ست راه بروز سپید و شب ...
سپهرکبود ؛ کنایه از آسمان : گر ز خود غافلم به باده و رود نیستم غافل از سپهر کبود. نظامی.
سپهر هشتم ؛ فلک هشتم و فلک البروج. ( ناظم الاطباء ) .
سپهر پوشیده ؛ کنایه از فلک است. ( ناظم الاطباء ) . رجوع به سپهر اعظم شود.
سپهر چوگان باز ؛ کنایه از فلک است : در سلاح و سواری و تک و تاز گوی برد از سپهر چوگان باز. نظامی ( هفت پیکر ص 66 ) .
سپهرکبود ؛ کنایه از آسمان : گر ز خود غافلم به باده و رود نیستم غافل از سپهر کبود. نظامی.
سپهر بلند ؛ کنایه از آسمان است : ای برآرنده سپهر بلند انجم افروز و انجمن پیوند. نظامی ( هفت پیکر ص 2 ) .
سپهر بوقلمون ؛ آسمان به اعتبار تنوع الوان و آثار. ( ناظم الاطباء ) .
سپهر پوشیده ؛ کنایه از فلک است. ( ناظم الاطباء ) . رجوع به سپهر اعظم شود
سپهر آخشیجان ؛ فلک ماه که بعربی سماء الدنیا گویند. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ) .
سپهر اعظم ؛ فلک الافلاک. ( ناظم الاطباء ) : چتر میمون ِ همت اعلات سایه دار سپهر اعظم باد. ؟ ( از سندبادنامه ص 11 ) .
سپهر برین ؛ آسمان نهم است که بالاتر از همه است. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ) . فلک الافلاک : سپهر برین گر کشد زین تو سرانجام خشت است بالین تو. فردوسی ( ...
سپندان سپید ؛ حرف بابلی. ( ذخیره خوارزمشاهی ) .
سپندان گرد ؛ تخم آن خردل است. ( از ذخیره خوارزمشاهی ) . || ( اِ مرکب ) مجمر. و این مخفف سپنددان است. ( غیاث ) : در سپندان بر سپندانی بود پیکان تو دو ...
تخم سپندان ؛ حرف است. ( ذخیره خوارزمشاهی ) : تخم سپندان چند نوع است ، بعضی خرد است آن را حرف گویند واندر خوردنیهای گرم بکار دارند و بعضی سپید است و گ ...
سپر در ( بر ) آب افکندن ؛ کنایه از عاجز کردن. ( از آنندراج ) . || مجازاً به معنی حائل. مانع. رادع : بدو گفت خسرو که ای پرهنر همیشه تویی پیش هر بد سپ ...
سپر در ( بر ) آب افکندن ؛ کنایه از عاجز کردن. ( از آنندراج ) . || مجازاً به معنی حائل. مانع. رادع : بدو گفت خسرو که ای پرهنر همیشه تویی پیش هر بد سپ ...
سپر بر کتف دوختن ؛ کنایه از سپر استوار کردن بر کتف. ( آنندراج ) : فرنجه چو دید آن چنان دست و زور سپر بر کتف دوخت چون پرّ مور. نظامی ( ازآنندراج ) .
سپر بستن ؛ مقاومت کردن. آماده شدن برای جنگ. پایداری کردن در جنگ : گر عاشقی و لذت پیکانت آرزوست در جلوه گاه سخت کمانان سپر مبند. شانی تکلو ( از آنندر ...
سپر بر سپر بافتن ؛ دوشادوش یکدیگر رفتن. سپرها پیش رو گرفتن و رو بدشمن نهادن : سواران دشمن چو دریافتیم پیاده سپر بر سپر بافتیم. سعدی ( بوستان ) .
سبیل گنده ؛ آنکه بروتی کلان دارد : تو زینب خواهر حسینی ای نره خر سبیل گنده. ایرج میرزا.