پیشنهادهای علی باقری (٢٩,٤٦٦)
کور بودن ذهن کسی ؛ دیریاب و بلید و کندذهن بودن او. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) . و رجوع به کورذهن شود.
کور بودن اجاق کسی ؛ فرزند و عقب نداشتن.
ور بودن اشتهای کسی ؛ میل نداشتن به غذا. ( فرهنگ فارسی معین ) .
کور اخترگوی ؛ نادانی بادعوی. ( از امثال و حکم ) : اسب کش گفتی سقط گردد کجاست کور اخترگوی محرومی ز راست. مولوی ( مثنوی ) .
کور بودن ؛ نابینا بودن. اعمی بودن. ( فرهنگ فارسی معین ) .
بی عقیده ؛ بدون عقیده. غیر معتقد.
خوش عقیده ؛ آنکه عقیده اش پسندیده باشد.
باعقیده ؛ عقیده دار. عقیده مند.
بدعقیده ؛ آنکه عقیده اش ناپسند باشد.
سرد و گرم آزمودن و چشیدن ؛ فراز و نشیب زندگی دیدن. خوبی و بدی جهان را دریافتن. تجربه آموختن : بدو گفت گودرز کای شیرمرد نه گرم آزموده ز گیتی نه سرد. ...
سرد و گرم آزمودن و چشیدن ؛ فراز و نشیب زندگی دیدن. خوبی و بدی جهان را دریافتن. تجربه آموختن : بدو گفت گودرز کای شیرمرد نه گرم آزموده ز گیتی نه سرد. ...
سرد گشتن ؛ ضد گرم شدن. پدید آمدن سرما. - || بمجاز، خوار شدن. بیمایه شدن. بی اعتنا و نومید گشتن. بی میل شدن : در این بود کآمد سواری چو گرد که آذرگشس ...
سرد گفتن ؛ سخن ناسزا و بد گفتن. سخن بی سرو ته و یأس آور گفتن : گر از من کسی زشت گوید بدوی ورا سردگوید براند ز روی. فردوسی. اگر سرد گویمت در انجمن ...
سرد باد ؛ باد سرد.
سرد کردن کسی را ؛ خوار و پست کردن. سبک کردن : فرستاده را گر کنم سرد و خوار ندارم پی ومایه کارزار. فردوسی.
سخن سرد ؛ سخن که از روی دلتنگی و غم و بدحالی و پژمردگی یا بی اعتنایی و نفرت و بیزاری گفته شود. سخن بیمزه. گفتار موهن و بی اصل : سخن زهر و پازهر و گرم ...
آه سرد ؛ نفس عمیق هنگام غم و اندوه : چو افراسیاب این سخنها شنید یکی آه سرد از جگر برکشید. فردوسی. گاهی بکشم به آه سردش گاه از تف سینه برفروزم. خاق ...
آب سرد ؛ آب بارد. ( ناظم الاطباء ) .
تن آسانی/ تن آسایی ( ( در متون معتبر فارسی همه جا تن آسانی آمده است و نه تنها آسایی. و اما معنای آن، به خلاف آنچه بعضی گفته اند و در بعضی از فرهنگ ها ...
تن آسانی/ تن آسایی ( ( در متون معتبر فارسی همه جا تن آسانی آمده است و نه تنها آسایی. و اما معنای آن، به خلاف آنچه بعضی گفته اند و در بعضی از فرهنگ ها ...
تن آسانی/ تن آسایی ( ( در متون معتبر فارسی همه جا تن آسانی آمده است و نه تنها آسایی. و اما معنای آن، به خلاف آنچه بعضی گفته اند و در بعضی از فرهنگ ها ...
تمیز/ تمییز ( ( تمیز در لغت عرب نیامده است و به جای آن تمییز می گویند که در فارسی نیز رایج بوده است: ( ( هر که را عقل نیست تمییز نیست، و تمییز کردن ج ...
تمیز/ تمییز ( ( تمیز در لغت عرب نیامده است و به جای آن تمییز می گویند که در فارسی نیز رایج بوده است: ( ( هر که را عقل نیست تمییز نیست، و تمییز کردن ج ...
تمیز/ تمییز ( ( تمیز در لغت عرب نیامده است و به جای آن تمییز می گویند که در فارسی نیز رایج بوده است: ( ( هر که را عقل نیست تمییز نیست، و تمییز کردن ج ...
تمیز/ تمییز ( ( تمیز در لغت عرب نیامده است و به جای آن تمییز می گویند که در فارسی نیز رایج بوده است: ( ( هر که را عقل نیست تمییز نیست، و تمییز کردن ج ...
تمشک/ تمشگ ( ( حرف آخر این کلمه"ک" است و نه"گ " غالباً آن را به صورت تمشک می نویسند و می خوانند و غلط است . ) ) ( ( نجفی، ابوالحسن، غلط ننویسیم، فر ...
تَمَسخُر/تَسْخَر /سُخْریّه ( ( تَمَسْخُر در لغت عرب نیامده و از ساخته های فارسی زبانان در دوران متاخر است. در عربی برای بیان این معنی تَسْخَر ( مصدر ...
تَمَسخُر/تَسْخَر /سُخْریّه ( ( تَمَسْخُر در لغت عرب نیامده و از ساخته های فارسی زبانان در دوران متاخر است. در عربی برای بیان این معنی تَسْخَر ( مصدر ...
تَمَسخُر/تَسْخَر /سُخْریّه ( ( تَمَسْخُر در لغت عرب نیامده و از ساخته های فارسی زبانان در دوران متاخر است. در عربی برای بیان این معنی تَسْخَر ( مصدر ...
تلگرافاً، تلفناً: ( ( واژه های تلگراف و تلفن از زبان فرانسه گرفته شده است و ترکیب آنها با تنوین قیدساز عربی جایز نیست. به جای تلگرافاً و تلفناًمی توا ...
اجازه داشتن ؛ اجازه یافتن. دستوری داشتن و دستوری یافتن : گر داشتی اجازت غیبت ز پادشاه ور یافتی اجازت رحلت ز شهریار. عبدالواسعجبلی.
اجازه خواستن ؛ دستوری طلبیدن. استجازه. ( زوزنی ) . دستوری خواستن برای رفتن : رسولان مبهوت و مدهوش در آرایش آن بزم و پیرایش آن مجلس بماندند و بوقت خوی ...
( ( تلفظ اصلی تلگراف به کسر اول و دوم و سکون سوم[ telegrāf] است، اما در فارسی محاوره آن را به کسر اول و سکون دوم و کسر سوم[telgerāf] نیز تلفظ می کنند ...
تلگرافات: ( ( واژهٔ تلگراف از زبان فرانسه وارد فارسی شده است و جمع بستن آن "به ا ت" عربی صحیح نیست، به جای آن باید گفت: تلگراف ها ) ) ( ( نجفی، ابو ...
تلقی کردن به عنوانِ: ( ( پس از تلقی کردن یا تلقی شدن گاهی ترکیبِ " به عنوان ِ" می آورند و مثلاً می گویند"صائب را به عنوانِ بزرگترین شاعر سبک هندی ت ...
تلألؤ/متلألئ: املای این دو کلمه را معمولاً غلط می نویسند. تلألؤ ( 'tala'lo ) به معنی "درخشش" در عربی و فارسی به همین صورت نوشته می شود. صفت آن در عرب ...
تلألؤ/متلألئ: املای این دو کلمه را معمولاً غلط می نویسند. تلألؤ ( 'tala'lo ) به معنی "درخشش" در عربی و فارسی به همین صورت نوشته می شود. صفت آن در عرب ...
تکمیل نواقص: این ترکیب ظاهراً غلط نیست، زیرا نواقص جمع ناقصه به معنای "ناکامل، ناتمام" است و بنابراین تکمیل نواقص یعنی "کامل کردن ناکامل ها" و اشکالی ...
تکمیل نقایص: این ترکیب غلط است و از استعمال آن باید احتراز کرد، زیرا نقایص جمع نقیصه است و نقیصه یعنی "عیب" و "خوی بد"و بنابراین تکمیل نقایص به معنای ...
نور ناقص ؛هر یک از انوار سافله نسبت به نور عالی تر از خود ناقص اند و کلیه انوار نسبت به نورالانوار ناقصند. ( حکمت اشراق ص 136 و 170 و 195 از فرهنگ عل ...
نور واپسین ؛ اشاره به حضرت محمد پیغامبر اسلام است. نیز رجوع به نور پسین شود.
نور ابیض ؛ برگ نو. ( یادداشت مؤلف ) .
نور مستفاد ؛ مراد نور مکتسب از غیر است ، مانند نور ماه که از خورشید است و نور اول و اقرب که مستفاد از نورالانوار است. ( حکمت اشراق ص 127 از فرهنگ علو ...
نور مفید، نور المفید ؛ نورالانوار مفید کل انوار است و هر یک ازانوار طولیه مفید نورند به مادون خود، و در انوار محسوسه آفتاب نور مفید است. ( حکمت اشراق ...
نور مقدس ؛ مراد نورالانوار است. ( حکمت اشراق ص 121 از فرهنگ علوم عقلی ) .
نور مستعار، نور المستعار ؛ مراد نوری است که از راه اشراقات انوار علویه بر سوافل پدید آید. ( حکمت اشراق ص 167 از فرهنگ علوم عقلی ) .
نور مجرد مدبر ؛ مراد نفوس ناطقه است. ( حکمت اشراق ص 193 از فرهنگ علوم عقلی ) .
نور محض ؛ مراد نور مجرد است که مشوب به ظلمت نیست. ( حکمت اشراق ص 107 از فرهنگ علوم عقلی ) .
نور متصرف ، نور المتصرف ؛ همان نور مدبر است. ( حکمت اشراق ص 166 از فرهنگ علوم عقلی ) .
نور مجرد ؛ مراد نور مجرد قائم به ذات است که قابل اشاره حسیه نباشد، در مقابل نور عارضی که حسی است. ( حکمت اشراق ص 107 از فرهنگ علوم عقلی ) .