پیشنهادهای علی باقری (٣٦,٣٤٨)
رد و بدل کردن ؛ دادن و گرفتن. گفتن و شنیدن : سند یا دشنام رد و بدل کرد. ( یادداشت دهخدا ) .
رد و بدل ؛ گفتگو و مباحثه و قیل و قال و مناقشه. ( ناظم الاطباء ) .
رد و بدل شدن ( سخن یا کلام ) میان دو تن ؛ مکالمه دو تن. گفته شود: بین دو تن سخنان زننده و درشت رد و بدل شد. ( یادداشت مؤلف ) .
رد و بد گفتن ؛ بد و بیراه گفتن.
رد سلام ؛ جواب سلام. ( ناظم الاطباء ) .
رد و قدح ؛ مباحثه و مناقشه و منازعه و مجادله. ( ناظم الاطباء ) .
رد چیزی ؛ بازپس دادن آن : باﷲ ار مرده بازگردیدی به میان عشیره و پیوند رد میراث سخت تر بودی وارثان را ز مرگ خویشاوند. ( گلستان ) . || قبول نکردن. ( ...
رد جواب به کسی ؛ فرستادن آن. بازگردانیدن آن. ( از اقرب الموارد ) . بازدادن جواب. گفتن پاسخ : تا حسن خطاب و رد جواب و سایر آداب خدمت ملوکش درآموختند. ...
رد کردن سائل ؛ محروم بازگردانیدن او. ( یادداشت مؤلف ) . و رجوع به رد کردن شود.
رد و قبول ؛ نپذیرفتن و پذیرفتن. رد کردن و قبول کردن : ازپی رد و قبول عامه خود را خر مساز زآنکه نبود کار عامی جز خری یا خرخری. سنائی. در یکی گفته که ...
رخنه شمشیر ؛ زخم شمشیر. بریدگی که از ضرب شمشیر پیدا آید : محبت می نماید از طلسم خود مرا راهی که بوی خون از آن چون رخنه شمشیر می آید. سلیم ( از آنندر ...
حروف رخوة ؛ سیزده حرف است بدین تفصیل : �خس �، �حظ�، �شص �، �هز�، �ضغث �، �فذ�. ( ناظم الاطباء ) . حروف رخوه سیزده است و آن چندی از حروف تهجی است که ب ...
رخنه بهم آمدن ؛ بسته شدن سوراخ. بهم آمدن شکاف. مسدودگشتن چاک و شکاف : رخنه منقار بلبل زود می آید بهم هست اگر این چاشنی با خنده چون گلپوش گل. صائب ( ...
رخص و رفاه ؛ ارزانی و آسایش و راحت. ( یادداشت مؤلف ) .
رخشنده اجزا ؛ که اجزای رخشان داشته باشد. که جزٔهای آن درخشان و تابناک باشد : مرا از اختر دانش چه حاصل که من تاریکم او رخشنده اجزا. خاقانی.
رخشنده چهر ؛ دارای چهره درخشان. دارای روی تابان. به مجاز، شادان. خوشحال. سرافراز : ببوسید دست پدر را به مهر وز آنجای برگشت رخشنده چهر. فردوسی.
رخش فرمان ؛ که مانند رخش فرمان برد. که تند و زود حرکت کند : اعوجی کردار و دلدل قامت و شبدیزنعل رخش فرمان و براق اندام و شبرنگ اهتزاز. منوچهری.
رخشان شدن ؛ درخشان شدن. نورانی گردیدن. تابان شدن. تابناک گشتن : چو بودی سر سال نو فرودین که رخشان شدی در دل از هور دین. فردوسی. شود روز چون چشمه رخ ...
رخش عنان تاب ؛ اسبی که محتاج چابک نباشد. ( آنندراج از فرهنگ سکندرنامه ) . اسبی که به اندک اشاره عنان بگردد. ( از ناظم الاطباء ) . اسب که با گردش عنان ...
رخش خورشید و ماه ؛ کنایه از شعاع و پرتو آفتاب و ماه. ( آنندراج ) ( انجمن آرا ) ( ناظم الاطباء ) ( برهان ) .
رخش رو ؛ که مانند رخش تند بدود. تیزرو : آفرین زآن مرکب شبدیزپوی رخش رو اعوجی مادرش وآن مادرش را یحموم شوی. منوچهری.
رخش روان کردن ؛ اسب دواندن به جایی. با اسب رهسپار شدن. روی کردن به سویی با اسب. اسب را به جایی به حرکت داشتن : بسوی بیابان روان کرد رخش سپه را ز مال ...
رخش زیر ران آوردن ؛ سوار شدن. به زیر اطاعت درآوردن. مطیع ساختن : کوش قاآنی که رخش هستی آری زیر ران چند خواهی چون امیران اسب و استر داشتن. قاآنی
رخش تکاور ؛ اسب تندرو. اسب تیزرو : تو نیز بزیر ران درآری آن رخش تکاور هنرمند. خاقانی.
رخش درافکندن یا فکندن ؛ به جولان آوردن اسب. حرکت دادن. اسب تاختن : هین که به میدان حسن رخش درافکند یار بیش بهاتر ز جان نعل بهایی بیار. خاقانی.
رخش درافکندن یا فکندن ؛ به جولان آوردن اسب. حرکت دادن. اسب تاختن : هین که به میدان حسن رخش درافکند یار بیش بهاتر ز جان نعل بهایی بیار. خاقانی.
رخش تاختن ؛ روان شدن. راهی شدن. ظاهر شدن : رخش به هَرّا بتاخت بر سر صبح آفتاب رفت به چرب آخوری گنج روان در رکاب. خاقانی.
رخش برانگیختن ؛ اسب به جولان آوردن. اسب دوانیدن. اسب راندن. به حرکت درآوردن اسب. از جای جنبانیدن اسب به تندی. به تاختن داشتن اسب : برانگیخت رخش و برآ ...
رخش بهار ؛ نسیم بهار یا ابر بهار. ( ناظم الاطباء ) . کنایه از باد بهاری و ابر بهاری. ( آنندراج ) ( از برهان ) ( انجمن آرا ) .
رخش بیجاده نعل ؛ مراد از گلبن. ( آنندراج ) .
رخش شدن ؛ رنگین گشتن. سرخ شدن. گلگون شدن : ز تن کرد چندان سر از کینه پخش که شد زیر او در ز خون چرمه رخش. اسدی.
رخساره بر زمین مالیدن یا سودن ؛ مالیدن روی بر زمین. سودن روی بر زمین. کنایه از تعظیم و احترام و به خاک افتادن است : بمالید رخساره را بر زمین همی خوان ...
پری رخسارگی ؛ پریرویی. زیبارویی. زیباروی بودن. پری رخسار بودن : این چنین رخ با پری باید نمود تا بیاموزد پری رخسارگی. سعدی.
ترک رخساره ؛ زیباروی. ترک روی. زیبارخ : مهی ترک رخساره هندوسرشت. . . نظامی.
رخساره بر زمین مالیدن یا سودن ؛ مالیدن روی بر زمین. سودن روی بر زمین. کنایه از تعظیم و احترام و به خاک افتادن است : بمالید رخساره را بر زمین همی خوان ...
پری رخسار ؛ خوبروی و نیک منظر مانند فرشتگان. ( ناظم الاطباء ) . پریروی. پریرخ. فرشته روی. که رویی چون پری دارد. که رخساری زیبا چون فرشته دارد. زیبارو ...
پاکیزه رخسار ؛ پاکیزه روی. پاکیزه رخ. زیباروی. زیباچهر : که زاد این صورت پاکیزه رخسار از این صورت ندانم تا چه زاید. سعدی.
رخت بر بارگی بستن ؛ یراق و زین آلات را بر روی اسب بستن. بنه و متاع و وسائل بر اسب نهادن برای حرکت : جهانجوی بر بارگی بست رخت زفتراک او سر برآورد بخت. ...
رخت بر خر بستن ؛ راهی شدن. ( آنندراج ) .
رخت خورشید و ماه ؛ شعاع آفتاب و پرتو ماه. ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) .
رخت سفر ؛ اسباب سفر. ( ناظم الاطباء ) .
رخت سفر ریختن در جایی ؛ اقامت کردن در آنجای. ( مجموعه مترادفات ص 31 ) .
رخت سفر گشادن ؛ از سفر بازآمدن. اقامت کردن. ( مجموعه مترادفات ص 31 ) . || پرده منقش و قلابدوزی. || زین پوش. ( ناظم الاطباء ) . یراق اسب. ( لغت محلی ش ...
هندوانه رخت ؛ کسی که جامه سیاه پوشد. آنکه لباس مشکی در بر کند. سیاه پوش. - || بمجاز، بدبخت. سیه کام. تیره بخت. ماتم زده : به من هندوانه رخت از بخت ...
رخت دو جاری را در یک طشت نمیشود شست ؛ زنهای دو برادر همیشه رقیب و محسود یکدیگرند. ( از امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 865 ) .
رخت ریختن یا برون ریختن ؛ رها کردن جامه و جز آن. بجا گذاشتن جامه و جزآن : سر از تیغباران چو برگ درخت یکی ریخت رخت و یکی یافت تخت. فردوسی. مکن شکوه ...
رخت ریختن یا برون ریختن ؛ رها کردن جامه و جز آن. بجا گذاشتن جامه و جزآن : سر از تیغباران چو برگ درخت یکی ریخت رخت و یکی یافت تخت. فردوسی. مکن شکوه ...
رخت سلام علیک ؛ لباسی که برای رفتن به دربار در بر کنند. رخت سلامی. ( از آنندراج ) : رخت سلام علیک پوشیده به طمطراق هرچه تمامتر به خانه آن گرسنه چشم د ...
رخت گشودن در جایی یا به جایی ؛ کنایه از قرار گرفتن و اقامت کردن است. ( آنندراج ) : گرد سفر از چهره ما شسته نگردد تا رخت چو سیلاب به دریا نگشاییم. صا ...
رخت گشودن در جایی یا به جایی ؛ کنایه از قرار گرفتن و اقامت کردن است. ( آنندراج ) : گرد سفر از چهره ما شسته نگردد تا رخت چو سیلاب به دریا نگشاییم. صا ...