پیشنهادهای علی باقری (٣٨,٧٩٧)
سایه بر سر کسی افکندن ؛ عنایت و توجه بکسی کردن : پدرمرده را سایه بر سر فکن غبارش بیفشان و خارش بکن. سعدی ( بوستان ) .
سایه بر سر کسی انداختن ؛ کسی را حمایت کردن.
از سایه خود ( کسی ) ترسیدن ؛ سخت ترسو بودن. سخت بیم داشتن. از همه چیز ترسیدن : و من آنچه کردم که از سایه وی بترسیدم و علت ترس از سایه پدر آن بود که. ...
سایه کسی را با تیر ( شمشیر، خنجر ) زدن ؛ کنایه از کمال بغض و عداوت. ( آنندراج ) . سخت با او دشمن بودن چنان که او را نتوان دید : جرم طغرا چیست یا رب ک ...
- زیر سایه کسی بودن ( قرارگرفتن ) ؛ در حمایت و توجه کسی بودن : اگر باب را سایه رفت از سرش تو در سایه خویشتن پرورش. سعدی.
- زیر سایه کسی بودن ( قرارگرفتن ) ؛ در حمایت و توجه کسی بودن : اگر باب را سایه رفت از سرش تو در سایه خویشتن پرورش. سعدی.
سایه کسی بر سر کسی افتادن ؛ مورد عنایت و حمایت و توجه کسی قرار گرفتن : گرم بر سر افتد ز تو سایه ای سپهرم بود کمترین پایه ای. سعدی.
سایه کسی را با تیر ( شمشیر، خنجر ) زدن ؛ کنایه از کمال بغض و عداوت. ( آنندراج ) . سخت با او دشمن بودن چنان که او را نتوان دید : جرم طغرا چیست یا رب ک ...
سایه کسی را با تیر ( شمشیر، خنجر ) زدن ؛ کنایه از کمال بغض و عداوت. ( آنندراج ) . سخت با او دشمن بودن چنان که او را نتوان دید : جرم طغرا چیست یا رب ک ...
سایه به سایه کسی رفتن ؛ او را از نزدیک دنبال و تعقیب کردن.
سایه خود را از سر کسی برداشتن ؛ حمایت خود را از او دریغ داشتن.
سایه شما پاینده ؛ سایه شما کم نشود. شما زنده بمانید و حمایت شمابر من مستدام باد.
سایه گیر ؛ آنجائی که سایه گرفته باشد: مفروش ؛ سایه گیر از درخت و نحو آن. ( منتهی الارب ) .
سایه ناک ؛ سایه دار:ظلیل ؛ زمین سایه ناک. ( دستور الاخوان ) . روزی سایه ناک.
سایه یزدان ؛نایب اﷲ. ( شرفنامه ) . - || خلیفةاﷲ. ( شرفنامه ) . ظل اﷲ : همایونی و فرخنده چنین بادی همه ساله ولی در سایه تو شاد و تو در سایه یزدان. ...
چون سایه در دنبال کسی بودن ؛ در تعقیب کسی بودن. کسی را تعقیب کردن. پیوسته ملازم و مراقب او بودن : همه شب پریشان از او حال من همه روز چون سایه دنبال م ...
سایه رب النعیم ؛ کنایه از خلیفةاﷲ. ( برهان ) ( آنندراج ) ( شرفنامه ) . - || کنایه از پادشاه. ( شرفنامه ) ( برهان ) ( آنندراج ) . السلطان ظل اﷲ. رجو ...
سایه سر ؛ بمجاز بمعنی شوهر است : دوستی تو و فرزندان تو مر مرا نور دل و سایه سر است. ناصرخسرو. زن را سایه سری ضروری است.
از سایه شدن کار ؛ از تدبیر بیرون شدن کار. لاعلاج گشتن آن : غارت دل میکنی شرط وفا نیست این کار من از سایه شد سایه برافکن ببین. خاقانی.
از سایه خود گریختن ؛ سخت ترسیدن : سایه خویش همی بیند و بگریزد از او گوید این لشکر میر است که آید بقطار. قاآنی.
بی سر و سامان داشتن ؛ پریشان خاطر داشتن. مضطرب و مشوش داشتن : گر تو زین دست مرا بی سر و سامان داری من به آه سحرت زلف مشوش دارم. حافظ.
سخن بی سر و سامان ؛ بی سر و ته. تافه. لاطائل : آنست گزیده که خدایش بگزیند بیهوده چه گویی سخن بی سر و سامان. ناصرخسرو.
بی سر و سامان شدن ؛ بی خانمان شدن : ور به بسطام شدن نیز ز بی سامانیست پس سران بی سر و سامان شدنم نگذارند. خاقانی.
بی سامان کردن ؛ آشفته کردن. پراکنده ساختن : گمرهانی که کشیدند سر از طاعت او سر تیغش همه رابی سر و بی سامان کرد. معزی.
بسامان کردن ؛ ترتیب دادن. آراستن. مرتب کردن. نظم دادن : عصیب و گرده برون کن تو زودو برهم کوب جگر بیازن و آگنج را بسامان کن. کسایی. ایا شهی که جهان ...
سرسام یعنی بیماری سر که همان سر درد است سرسام آور : یعنی آنچه دردسر ساز باشد . آنچه موجب درد سر شود
ده ساله ؛ آنکه سالش بده رسیده باشد : که ده ساله کودک چنین کارکرد به افغان سیه رزم و پیکار کرد. فردوسی. پیری صد و پنجاه ساله در حالت نزع است. سعدی. ...
سال آزمای ؛ سال دار. سال دیده.
ساکن رگ ؛ ورید. عِرق ساکن.
ساکن شدن درد ؛ تسکین یافتن آن. برطرف شدن درد. رفع درد.
اقیانوس ساکن ؛ اقیانوس کبیر. اقیانوس آرام.
حرف ساکن ؛ حرفی که حرکت ندارد.
ساکن بودن ؛ متوطن بودن.
ساکت ماندن ؛ خاموش شدن.
ابتداء به ساکن ؛ شروع به حرفی غیرمتحرک : ابتداء به ساکن محال است. در تداول عوام ، یعنی بلامقدمه. بی سابقه. بی آمادگی.
ساکت شدن غضب ؛ فرونشستن خشم.
ساکت گردیدن ؛خاموش و بی صدا شدن.
آیه 80 سوره کهف: وَأَمَّا الْغُلَامُ فَکَانَ أَبَوَاهُ مُؤْمِنَیْنِ فَخَشِینَا أَنْ یُرْهِقَهُمَا طُغْیَانًا وَکُفْرًا ترجمه : وَأَمَّا الْغُلَامُ ف ...
می در ساغر انداختن ؛ ساغر پر از می کردن : بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم. حافظ. بیا ساقی که بیخ غم ...
سنگ در ساغر زدن ؛ طرد کردن. بدور افکندن : سنگ در ساغرنیک و بد ایام زنند وز کف سنگدلان نصفی و ساغرگیرند. مجیر بیلقانی.
سنگ بر ساغر افکندن ؛ ساغر شکستن : ور فلک شربت غرور دهد سنگ بر ساغر فلک فکنید. خاقانی.
ساغر دریانشان ؛ ساغر بزرگ : کو ساقی دریاکشان ، کو ساغر دریانشان کز عکس آن گوهرفشان ، بینی صدف سان صبح را. خاقانی.
ساغر کشتی نشان ؛ ساغر بزرگ : چون نهنگان از پی دریاکشی ساغر کشتی نشان درخواستند. خاقانی.
خط ساغر ؛ خطی که از شراب در پیاله پدیدار است. هریک از هفت خط جام. رجوع به هفت خط در برهان قاطع و لغت نامه شود : روز و شب آزاددل از بندبند مصحفم سال و ...
کتیبه ساسانی ؛ کتیبه بزبان پهلوی ساسانی. سنگ نبشته بازمانده از دوره ٔساسانی.
ابوساسان ؛ کنیة کسری انوشروان ملک الفرس و هو اعجمی و قال بعضهم انما هو انوساسان بالنون. ( تاج العروس ) ( شرح قاموس ) : هذا ابوساسان قد اشجاکم ماذا لق ...
بیت ساسان ؛ خاندان ساسانی.
گوهر ساسان ؛ نژاد ساسانی : خلق همه ز آب و خاک و آتش و بادند وین ملک از آفتاب گوهر ساسان. رودکی ( از تاریخ سیستان ص 320 ) .
صحرای گبی به معنای "بیابان" است و نامی است که در زبان مغولی برای بیابان های بزرگ استفاده می شود. این بیابان در شمال چین و جنوب مغولستان قرار دارد و پ ...
نیرنگ و ساز ؛ بند و ساز. مکر و حیله. رجوع به ساز شود.