پیشنهادهای علی باقری (٣٦,٢٥٨)
ناسزا رفتن ؛ حرف ناسزا گفته شدن. حرف زشت بر زبان آمدن یا سخن ناخوب و حرکت ناشیرین : از سخن چینان ملامتها پدید آمد ولی گر میان هم نشینان ناسزایی رفت ر ...
ذکر رفتن ؛ ذکر شدن. مذکور افتادن. یاد شدن : نام ایشان در آخر این کتاب ذکر رفته است. ( فارسنامه ابن بلخی ) .
سخن رفتن ؛ گفته شدن سخن. گفتگو شدن. ( یادداشت مؤلف ) : سخن کز دهان بزرگان رود چو نیکو بود داستانی بود. ابوشکور. پرآواز شد سندلی چارسوی سخن رفت هر ...
بر لفظ یا به لفظ کسی رفتن ؛ گفتن وی سخنی را. ( یادداشت مؤلف ) : بر لفظ امیر رفت که هر چه ترا از دزدان زیان شده است همه بتو بازداده آید. ( تاریخ بیهق ...
بر لفظ یا به لفظ کسی رفتن ؛ گفتن وی سخنی را. ( یادداشت مؤلف ) : بر لفظ امیر رفت که هر چه ترا از دزدان زیان شده است همه بتو بازداده آید. ( تاریخ بیهق ...
حدیث رفتن ؛ گفتگو شدن. گفته شدن. سخن بمیان آمدن : به حدیثی که رود بند بر ابرو چه زنی همچو گرگان نتوان بست به یکبار دهان. فرخی. به تشریفم حدیث از گن ...
اگر مگر رفتن در چیزی ؛ مورد شک و تصور قرار گرفتن آن. مورد تردید واقع شدن آن چیز : درین اگر مگری می رود حقیقت نیست کجا حقیقت باشد اگر مگر نبود. سوزنی.
ر زبان کسی رفتن یا بر زبان رفتن ؛ گفتن سخنی را: مگر وقتی بر زبان او رفته بود. ( یادداشت مؤلف ) . جاری شدن بر زبان کسی : در همه عمر نرفته ست و ازین پ ...
رفتن درم و دینار و زر ؛ رواج یافتن آن. ( آنندراج ) : ما دل ناسره داریم به بازار غمت درم قلب ندانم برود یا نرود. سلمان ساوجی ( از آنندراج ) .
از زبان رفتن ، یا از زبان بیرون رفتن ؛ گفته شدن. بر زبان رفتن. بر زبان جاری شدن. ( یادداشت مؤلف ) :هر چه از زبان شکربار آن مهتر بیرون رفت همه نیکو ر ...
کارزار رفتن ؛ جنگ شدن. واقع شدن کارزار : برآویخت با هرمز شهریار فراوان برین رفتشان کارزار. فردوسی.
تقصیر رفتن ؛ واقع شدن آن. ( آنندراج ) . کوتاهی شدن. قصور شدن : گفت پیغمبری کار عظیمی است ترسیدم که تقصیری رود. ( قصص الانبیاء ص 176 ) . تقصیر و تقاعد ...
قلم رفتن ؛ نوشتن قلم. ( آنندراج ) . کنایه از معین شدن سرنوشت. مقدر شدن سرنوشت : قلم به آمدنی رفت اگر رضا به قضا دهی وگر ندهی بودنی بخواهد بود. سعدی. ...
رفتن کاری ، یا کار از کسی رفتن ؛ انجام شدن آن. واقع شدن آن. اتفاق افتادن آن. از دست کسی کار برآمدن. ( یادداشت مؤلف ) : بدانید کز کردگار جهان چنین رف ...
رفته شدن ؛ رفتن. جاری شدن. انجام گرفتن. واقع شدن : بموجب آنکه بر دست و زبان ملوک هر چه رفته شود. . . هر آینه به افواه گفته شود. ( گلستان ) .
رفتن قضا یا تقدیر ؛ حتم شدن قضا و قدر. ( یادداشت مؤلف ) . مقدر شدن. پیش آمد کردن : قضا رفت و قلم بنوشت فرمان ترا جز صبر کردن چیست درمان. ( ویس و ر ...
رفتن کار وشغل برکسی ؛ یا بر دست کسی یا از کسی ؛ گشادن از او. برآمدن بدست او. انجام گرفتن آن بوسیله او. ( یادداشت مؤلف ) . انجام کار بر عهده او قرار ...
رفتن کار وشغل برکسی ؛ یا بر دست کسی یا از کسی ؛ گشادن از او. برآمدن بدست او. انجام گرفتن آن بوسیله او. ( یادداشت مؤلف ) . انجام کار بر عهده او قرار ...
جفا یا جور رفتن ؛ واقع شدن آن. ( آنندراج ) : مالکان از سر ملکها برفته بودند بیشترین از جور و قسمتها که بر ایشان می رفت. ( فارسنامه ابن بلخی ص 182 ) . ...
جنگ رفتن ؛ درگرفتن جنگ. واقع شدن : میان او و ترک بسیار جنگ رفت. ( فارسنامه ابن بلخی ص 40 ) . چون گودرز به لشکر افراسیاب رسید جنگهای عظیم رفت. ( فارسن ...
حال یا حالت رفتن ؛ حال پیش آمدن. وضع پیش آمدن. ذوق و حال دست دادن. واقعه رخ دادن : اما پیغمبر ( ع ) همان روز خبرداد که آنجا این حال رفته بود. ( فارسن ...
نشاط رفتن ؛ به سرور و شادمانی طی شدن : دیگر روز بسیار نشاط رفت و نماز دیگر بپراکندند. ( تاریخ بیهقی ) . امیر در شراب بود خواجه را و مرا [بونصر] بازگر ...
تعبیر رفتن ؛ تعبیر کرده شدن. ( یادداشت مؤلف ) . تعبیر شدن : دیدم به خواب دوش که ماهی برآمدی کز عکس روی او شب هجران سر آمدی تعبیر رفت یار سفر کرده می ...
راز رفتن ؛ واقع شدن راز. شدن آن : هماندم که در خفیه این راز رفت حکایت به گوش ملک باز رفت. سعدی ( بوستان ) .
محابارفتن ؛ ملاحظه شدن. رعایت گردیدن : می شنودم از علی پوشیده وقتی مرا گفت که از هر چه بوسهل مثال داد از کردار زشت در باب این مرد از ده یکی کرده آمدی ...
رفتن آب ؛ بی رونق شدن و پژمرده گشتن. ( ناظم الاطباء ) . زایل شدن. دور شدن. یکسو شدن. برطرف شدن.
رفتن نماز ؛ قضا شدن آن. فوت شدن آن : نمازم رفت. ( از یادداشت مؤلف ) : هشتاد روز بود که هیچ نخورده بود و هیچ نمازش از جماعت نرفته بود. ( کشف المحجوب ...
اختصار رفتن ؛ به اختصار کشیدن و کشانیدن. مختصر شدن. به اختصار مطلبی را گفتن یا نوشتن.
از جهان رفتن ، یا از این جهان رفتن ؛ مردن. درگذشتن : نه کافور باید نه مشک و عبیر که من زین جهان خسته رفتم به تیر. فردوسی.
رفتن چراغ ؛ کنایه است از خاموش شدن چراغ. ( آنندراج ) . خاموش شدن. چراغ و شمع و جز آن : بی وصیت دلم از خود نرود شام فراق این چراغی است که از رفتن خود ...
نفس فرورفتن ؛ شهیق. ( یادداشت مؤلف : ) هر نفسی که فرومی رود ممد حیات است و چون برمی آید مفرح ذات. ( گلستان ) . - || کنایه از خاموش شدن : نه عجب گر ...
در هم رفتن ؛ باز هم رفتن. بهم آمدن و در هم کشیدن. ( ناظم الاطباء ) .
رفتن چیزی در چیزی ؛ خلیدن چون خار و سوزن و تیر و مانند آن. ( آنندراج ) : دی رفت ناوکش به دل ناتوان او امروز خود به دیدن تأثیر می رود. محسن تأثیر ( ...
رفتن در پوستین کسی ؛ کنایه از غیبت کردن کسی و ناسزا گفتن به وی : مردکی خشک مغز را دیدم رفته در پوستین صاحب جاه. سعدی ( گلستان ) . مردکی خشک مغز را ...
در خود فرورفتن ؛ در خود غوطه ور شدن. سخت به اندیشه فرورفتن : به اندیشه در خون فرورفت پیر که ای نفس کوته نظر پند گیر. سعدی ( بوستان ) .
در قبا رفتن ؛ جامه پوشیدن. قبا به تن کردن. لباس پوشیدن : خورشید خاوری کند از رشک جامه چاک گر ماه مهرپرور من در قبا رود. حافظ.
در نقاب رفتن ؛ پنهان شدن. روی پوشیدن. روی پوشانیدن. رخساره پنهان کردن در زیر نقاب : چو ماه نو ره بیچارگان نظاره زند به گوشه ابرو و در نقاب رود. حافظ.
در حرام رفتن ؛ در راه حرام صرف شدن. خرج گردیدن : نقد دلی که بود مرا صرف باده شد قلب سیاه بود از آن در حرام رفت. حافظ.
در خشم یا به خشم رفتن ؛ در خشم شدن. خشمگین شدن. خشمناک شدن. غضبناک گردیدن. غضب آلود شدن : یکی را از ملوک کنیزکی چینی آوردند. . . ملک در خشم رفت و مر ...
در خشم یا به خشم رفتن ؛ در خشم شدن. خشمگین شدن. خشمناک شدن. غضبناک گردیدن. غضب آلود شدن : یکی را از ملوک کنیزکی چینی آوردند. . . ملک در خشم رفت و مر ...
توی هم رفتن ؛ در تداول عامه بهم مخلوط شدن. بهم آمیختن. ( یادداشت دهخدا ) .
در تاب رفتن ؛ بهیجان آمدن. در سوز و گداز شدن : در تاب رفت و تشت طلب کرد و ناله کرد خالی درون ز خون دل چندساله کرد. ؟
باز هم رفتن ؛ در هم رفتن. بهم آمدن و در هم کشیده شدن. ( ناظم الاطباء ) .
رفتن جان یا روان ؛ مردن. درگذشتن. ( از یادداشت مؤلف ) . اگر محاباتی کند جانش برفت. ( تاریخ بیهقی ) . آهسته رو ای کاروان تندی مکن با ساربان کز عشق آ ...
برون رفتن از خود ؛ بیهوش شدن و از خود رفتن و بعضی گویند این وقتی صحیح بود که رفتن و بیرون رفتن به یک معنی باشد والا فلا. ( آنندراج ) : برخیز سوی عالم ...
خورشید ( کسی ) بر دیوار رفتن ؛ کنایه از مردن. ( مجموعه مترادفات ص 325 ) .
بدر رفتن ؛ بیرون شدن. - || گریختن.
از هم برفتن ؛ از هم جدا شدن. منفصل شدن : پیش از آن کز هم برفتی هفت اندام زمین رفت پیش گاو و ماهی ساخت سدی از قضا. خاقانی.
از میان رفتن ؛ نابود شدن. از بین رفتن. به مجاز مردن. درگذشتن. هلاک شدن. ( یادداشت مؤلف ) : چو رفت از میان نامور شهریار پسر شد بجای پدر نامدار. فردو ...
از هوش رفتن ؛ بیهوش شدن. ( یادداشت دهخدا ) : کسی را کآن سخن در گوش رفتی گر افلاطون بدی از هوش رفتی. نظامی. ز غیرت دستها بر هم گرفته وز آن شیرین سخن ...