پیشنهاد‌های علی باقری (٣٦,٣٤٨)

بازدید
٢١,٧٥٨
تاریخ
١ ماه پیش
پیشنهاد
٠

آرزو راندن ؛ جامه عمل بدان پوشاندن. بدان تحقق دادن. برآوردن آرزو: بیک دو شب ، بسه چار اهل ، پنج شش ساعت بهفت هشت حیل ، نه ده آرزو راندیم. خاقانی.

تاریخ
١ ماه پیش
پیشنهاد
٠

احتساب راندن ؛ کار محتسب کردن. کیفر دادن خطا کار را : ذره خاک درش کار دوصد دره کرد راند بدان آفتاب بر ملکوت احتساب. خاقانی. و عمرخطاب با دره احتساب ...

پیشنهاد
٠

دولت و زندگانی راندن ؛ حکومت کردن. - || به مجاز، گذراندن بخت و زندگی : بانصاف ران دولت و زندگانی که نامت بگیتی بماند مخلد. سعدی.

تاریخ
١ ماه پیش
پیشنهاد
٠

روز راندن ؛ گذرانیدن روز. ( ناظم الاطباء ) .

پیشنهاد
٠

زندگانی راندن ؛ زندگانی کردن. روزگار گذرانیدن. عمر کردن : فرعون پیر شده بود و ضعیف گشته و چهارصد سال زندگانی رانده بود. ( ترجمه تاریخ طبری بلعمی ) .

تاریخ
١ ماه پیش
پیشنهاد
٠

بر دل راندن ؛ بیاد آوردن. ( ناظم الاطباء ) . بخاطر آوردن. بخاطر گذراندن : چو قیصر نگه کرد و نامه بخواند ز هرگونه اندیشه در دل براند. فردوسی. هر آن ...

تاریخ
١ ماه پیش
پیشنهاد
٠

جهان راندن ؛ عمر گذاشتن. گذران کردن. گذرانیدن عمر. سپری کردن عمر. زیستن در جهان : خوش برانیم جهان در نظر راهروان فکر اسب سیه و زین مغرق نکنیم. حافظ.

پیشنهاد
٠

سیل خون راندن ؛ کنایه از کشتار بسیار کردن. - || کنایه از بشدت اشک ریختن. بسیار گریه کردن : بیکسان پدر خون چکاند همی برخ بر ز خون سیل راند همی. فرد ...

پیشنهاد
٠

نم راندن از دیده ؛ اشک ریختن. سرشک جاری کردن. کنایه از گریه کردن : درآمد دل زال و رستم بغم برخساره راندند از دیده نم. فردوسی. برآمدز دل هر دو را در ...

پیشنهاد
٠

بنام نیک راندن ؛ بنام نیک گذراندن. بنام نیک سپری کردن : زان تا بنام نیک برانی ، جهان ترا از مهر دایه وار بپرورد در کنار. سوزنی.

پیشنهاد
٠

رود خون راندن ؛ آن مایه کشتار کردن که خون چون رود روان شود. بسیار خون ریختن : شکسته کنم من بدو پشت پیل ز خون رود رانم چو دریای نیل. فردوسی.

تاریخ
١ ماه پیش
پیشنهاد
٠

سرشک راندن ؛ اشک ریختن. اشک جاری کردن. سرشک روان ساختن. بشدت گریه کردن : سرشک از دل و دیده راندن گرفت ز نو نوحه هجر خواندن گرفت. فردوسی. چو برخواند ...

پیشنهاد
٠

سیلاب خون راندن ؛سیل خون روان کردن. کنایه از خون فراوان ریختن : در آن قوم باقی نهادند تیغ که رانند سیلاب خون بیدریغ. ( بوستان ) . - || کنایه از ب ...

تاریخ
١ ماه پیش
پیشنهاد
٠

خون راندن ؛ جاری ساختن خون. خون روان کردن : و سوگند خورد که چندان بکشد از مردم اصطخر که خون براند. باصطخر آمد و بجنگ بستد. پس حصار در آن و خون همگان ...

پیشنهاد
٠

راندن آب جویی بجایی یا جویی دیگر ؛ بردن آب آن را. ( یادداشت مؤلف ) : و آن سال که او آب بمشهد کوفه میراند از فرات. ( تاریخ بیهق ) . چو جوی مردمی و م ...

پیشنهاد
٠

راندن آب اندر جوی ؛ آب افکندن در آن. جاری ساختن آب در آن : گویی اندر جوی دل آبی ز کوثر رانده ام یا بباغ جان نهالی از جنان آورده ام. خاقانی.

تاریخ
١ ماه پیش
پیشنهاد
٠

اشک راندن ؛ اشک ریختن. سرشک جاری کردن. گریه کردن : اشکها راندم و گر حاضرمی تعزیت داشتمی آن ِ اسد. خاقانی. تا بگوش ابر آن گویا چو خواند تا چو مشک از ...

تاریخ
١ ماه پیش
پیشنهاد
٠

حیض راندن ، بول و حیض راندن ؛ جاری ساختن آن : فودنج. . . حیض براند. ( اختیارات بدیعی ) .

تاریخ
١ ماه پیش
پیشنهاد
٠

- آب راندن ؛ جاری ساختن آب. آب روان کردن : باد میوزانیم و نبات میرویانیم و آب می رانیم. ( کتاب المعارف ) . راند حق این آب را در جوی تو آفرین بر دست ...

پیشنهاد
٠

آب راندن دهان از خوردن ترشی ؛ آب افتادن آن. ( یادداشت دهخدا ) .

پیشنهاد
٠

آب از مژه راندن ؛ کنایه از گریه کردن و اشک ریختن : وگرش آب نبودی و حاجتی بودی ز نوک هر مژه ای آب راندمی صد بست. خسروانی.

تاریخ
١ ماه پیش
پیشنهاد
٠

آب چشم راندن ؛ کنایه از اشک ریختن و گریه کردن : براند آب دو چشم از آن چشمه بیش همیخواست ریزد گناهان خویش. اسدی.

پیشنهاد
٠

آب از دیده راندن ؛ کنایه از گریه کردن و اشک ریختن : کید این میگفت و از دیده آب میراند. ( اسکندرنامه نسخه نفیسی ) . وزآن خط که چون قطره آب خواند بسا ...

تاریخ
١ ماه پیش
پیشنهاد
٠

کمیز راندن ؛ بول کردن. ( یادداشت مؤلف ) .

پیشنهاد
٠

راندن و براندن شکم ؛ اسهال. ( یادداشت مؤلف ) .

تاریخ
١ ماه پیش
پیشنهاد
٠

شکم راندن ؛ اسهال. اطلاق شکم. اسهال آوردن. ( یادداشت مؤلف ) : شکم من براند نان تهیش راست چون قفل ملح و کانیرو. ؟ ( از فرهنگ اسدی نخجوانی ) . و اگر ...

پیشنهاد
٠

خدنگ راندن در چرخ ؛ قرار دادن تیر در کمان. تیر در کمان نهادن : نگه کرد تا جای گردان کجاست خدنگش بچرخ اندرون راند راست. فردوسی.

تاریخ
١ ماه پیش
پیشنهاد
٠

تیر راندن ؛ افکندن. انداختن. گشاد دادن. ( یادداشت مؤلف ) . بهدف رساندن. بهدف زدن. بر نشانه زدن : چو در باختر راند تیری بکین زند بر نشانه بخاور زمین. ...

تاریخ
١ ماه پیش
پیشنهاد
٠

نیزه راندن ؛ نیزه زدن : بر هر زرهی که نیزه راند یک حلقه زره در آن نماند. نظامی.

تاریخ
١ ماه پیش
پیشنهاد
٠

نرم راندن ، نرم نرم راندن ؛ به آهستگی حرکت کردن. آهسته آهسته براه رفتن. بتأنی براه رفتن : ببارید از دیدگان خون گرم پس قارن اندر همی راند نرم. فردوس ...

تاریخ
١ ماه پیش
پیشنهاد
٠

باسیری راندن ؛ باسیری بردن. به اسارت بردن : بقیه شهریاران را بشمشیر بگذرانیدند و بعضی پیشه وران را به اسیری براندند. ( جامع التواریخ رشیدی ) .

پیشنهاد
٠

راندن تیر بر کمان ؛ تیر داخل کمان نهادن. قرار دادن تیر در کمان. نهادن تیر در کمان. تیر در چله بستن : همی تاخت پیش اندرون اردشیر چو نزدیک شد بر کمان ر ...

پیشنهاد
٠

شب و روز راندن ؛ توقف نکردن. ( یادداشت مؤلف ) . بدون درنگ و توقف شتافتن. لاینقطع حرکت کردن. بی گرفتن خستگی در حرکت بودن : شب و روز راندند با کام و ن ...

پیشنهاد
٠

راندن سوی جایی ؛ روانه شدن بدانجا. رفتن بدانسوی : سپه را بدان مرز ایران بماند خود و ویژگان سوی توران براند. فردوسی.

تاریخ
١ ماه پیش
پیشنهاد
٠

راندن گرفتن ، شروع برفتن کردن . آغاز کردن بروانه شدن : آن مردم حشری هزیمت کرد و لشکری چون هزیمت دید نیز راندن گرفت. ( تاریخ سیستان ) .

پیشنهاد
٠

راندن با کسی یا با گروهی ؛ همراهی کردن با کسی یا گروهی در رفتن. دوشادوش با گروهی براه رفتن. موافقت کردن در طی طریق با کسی یا گروهی : ز شاهان برنای سی ...

پیشنهاد
٠

راندن با کسی یا با گروهی ؛ همراهی کردن با کسی یا گروهی در رفتن. دوشادوش با گروهی براه رفتن. موافقت کردن در طی طریق با کسی یا گروهی : ز شاهان برنای سی ...

پیشنهاد
٠

بر سر کسی راندن ؛ حمله کردن بر او. تاخت آوردن بر او : و فرصت نگاه همی داشتند تا بوقتی که بر سر قومی رانده بودند و بقعه خالی مانده. ( گلستان ) .

پیشنهاد
٠

- خوش خوش راندن ؛ آهسته آهسته حرکت کردن. بآهستگی طی راه کردن. آهسته رفتن : امیر علامت را فرمود تا پیشتر میبردند و خود خوش خوش براثر آن می راند. ( تار ...

پیشنهاد
٠

دو اسبه راندن ؛ بتندی رفتن. شتافتن : شب و روز بر طرف آن جویبار دو اسبه همی راند بر کوه و غار. نظامی. - || بتندی بردن. بشتاب روان ساختن : باز بر مو ...

پیشنهاد
٠

راندن از جایی ؛ از آنجا بتندی آمدن. ( یادداشت مؤلف ) . از آنجا حرکت کردن. از آنجا راه افتادن. از آنجا عزیمت کردن. برآمدن از آنجا : من ایدر به رزم آم ...

تاریخ
١ ماه پیش
پیشنهاد
٠

مرکب راندن ؛ حرکت دادن مرکب. اسب راندن. تاختن اسب. دوانیدن و راه بردن اسب : ناصحان گفتند از حد مگذران مرکب استیزه را چندین مران . مولوی. پسر دانست ...

پیشنهاد
٠

اندر شتاب راندن ؛ بشتاب رفتن. با عجله حرکت کردن : از آن پس بفرمود افراسیاب که تا بارمان راند اندر شتاب. فردوسی.

تاریخ
١ ماه پیش
پیشنهاد
٠

تیز راندن ؛ تند رفتن. بشتاب رفتن : تیز مران کآب فلک دیده ای آب دهن خور که نمک دیده ای. نظامی.

تاریخ
١ ماه پیش
پیشنهاد
٠

گله راندن ؛ برفتن واداشتن گله. سوق دادن گله. بردن. پیش کردن : سوم موبد چنان زد داستانی که با گرگی گله راند شبانی. نظامی.

تاریخ
١ ماه پیش
پیشنهاد
٠

لشکر راندن ؛ سوق دادن لشکر. لشکر کشیدن. لشکرکشی کردن : بدان جایگه شاه ماهی بماند چو آسوده شد باز لشکر براند. فردوسی. همه زیردستان خود را بخواند شب ...

پیشنهاد
٠

کسی را بچوب دیگری راندن ؛ حکم دومین را بر نخستین اجرا کردن : بنشین و مرو اگر ترا گیتی خواهد که بچوب این خران راند. ناصرخسرو. نه هر خر را بچوبی راند ...

تاریخ
١ ماه پیش
پیشنهاد
٠

کشتی راندن ؛ سوق دادن کشتی. بردن کشتی : مرد ملاح تیز اندک رو راند بر باد کشتی اندر ژو. عنصری. امیر در کشتی نشست و ندیمان و مطربان و غلامان در کشتی ...

پیشنهاد
٠

فرس در جنگ راندن ؛ رفتار خصومت آمیز کردن. نبردکردن : فرس با من چنان در جنگ رانده ست که جای آشتی رنگی نمانده ست. نظامی.

تاریخ
١ ماه پیش
پیشنهاد
٠

کاروان راندن ؛ سوق دادن کاروان. حرکت دادن کاروان. روانه ساختن کاروان : همایش همی گفت کای ساروان نخست از کجا رانده ای کاروان ؟ فردوسی. چنین گفت : این ...