پیشنهادهای امیرحسین سیاوشی خیابانی (٣٢,٤٦٦)
دردم. [ دَ دَ ] ( ق مرکب ) فوراً. فی الفور. درزمان. درساعت. دروقت. همان دم. حالی. بی درنگ. برفور : نگون اندرآمد شماساس گرد بیفتاد بر جای ودردم بمرد. ...
اندرزمان. [ اَ دَ زَ ] ( ق مرکب ) در همان زمان. درهمان دم. فوراً. بی درنگ. فی الفور. ( از یادداشتهای مؤلف ) : چوبیننده دیدارش از دور دید هم اندرزمان ...
اندرزمان. [ اَ دَ زَ ] ( ق مرکب ) در همان زمان. درهمان دم. فوراً. بی درنگ. فی الفور. ( از یادداشتهای مؤلف ) : چوبیننده دیدارش از دور دید هم اندرزمان ...
اندرزمان. [ اَ دَ زَ ] ( ق مرکب ) در همان زمان. درهمان دم. فوراً. بی درنگ. فی الفور. ( از یادداشتهای مؤلف ) : چوبیننده دیدارش از دور دید هم اندرزمان ...
اندرزمان. [ اَ دَ زَ ] ( ق مرکب ) در همان زمان. درهمان دم. فوراً. بی درنگ. فی الفور. ( از یادداشتهای مؤلف ) : چوبیننده دیدارش از دور دید هم اندرزمان ...
اندرکشیدن گذشتن. سپری شدن : بیامد در آن باغ و می درکشید چو پاسی زتیره شب اندرکشید. فردوسی. چو نیمی شب تیره اندرکشید سپهبد می یک منی برکشید. فردوس ...
اندرکشیدن گذشتن. سپری شدن : بیامد در آن باغ و می درکشید چو پاسی زتیره شب اندرکشید. فردوسی. چو نیمی شب تیره اندرکشید سپهبد می یک منی برکشید. فردوس ...
اندرکشیدن گذشتن. سپری شدن : بیامد در آن باغ و می درکشید چو پاسی زتیره شب اندرکشید. فردوسی. چو نیمی شب تیره اندرکشید سپهبد می یک منی برکشید. فردوس ...
اندرکشیدن حرکت کردن. رفتن : و از آنجا سوی پارس اندرکشید که در پارس بد گنجها را کلید. فردوسی. بسوی حصار دژ اندرکشید بیابان بیره سپه گسترید. فردوسی ...
اندرکشیدن حرکت کردن. رفتن : و از آنجا سوی پارس اندرکشید که در پارس بد گنجها را کلید. فردوسی. بسوی حصار دژ اندرکشید بیابان بیره سپه گسترید. فردوسی ...
اندرکشیدن حرکت کردن. رفتن : و از آنجا سوی پارس اندرکشید که در پارس بد گنجها را کلید. فردوسی. بسوی حصار دژ اندرکشید بیابان بیره سپه گسترید. فردوسی ...
لاجرعه سرکشیدن
لاجرعه سرکشیدن
اندرکشیدن نوشیدن. بیکبار نوشیدن : بروی شهنشاه جام نبید بیک دم همانگاه اندرکشید. فردوسی.
اندرکشیدن نوشیدن. بیکبار نوشیدن : بروی شهنشاه جام نبید بیک دم همانگاه اندرکشید. فردوسی.
خاموشی گزیده ، زبان اندرکشیده
روی اندرکشیدن ؛ مخفی شدن. نهان شدن. ( از یادداشتهای مؤلف ) : شیر گردون روی همچون خارپشت اندرکشید چون شود نیلوفرتیغ تو گلگون در شکار. سیدحسن غزنوی.
روی اندرکشیدن ؛ مخفی شدن. نهان شدن. ( از یادداشتهای مؤلف ) : شیر گردون روی همچون خارپشت اندرکشید چون شود نیلوفرتیغ تو گلگون در شکار. سیدحسن غزنوی.
زبان اندرکشیدن ؛ کنایه از خاموشی گزیدن : چون طمع یکسو نهادم پایمردی گو مباش چون زبان اندرکشیدم ترجمانی گو مباش. سعدی.
زبان اندرکشیدن ؛ کنایه از خاموشی گزیدن : چون طمع یکسو نهادم پایمردی گو مباش چون زبان اندرکشیدم ترجمانی گو مباش. سعدی.
روی اندرکشیدن ؛ مخفی شدن. نهان شدن. ( از یادداشتهای مؤلف ) : شیر گردون روی همچون خارپشت اندرکشید چون شود نیلوفرتیغ تو گلگون در شکار. سیدحسن غزنوی.
اندر کشیدن. [ اَ دَ ک َ / ک ِ دَ ] ( مص مرکب ) جذب کردن. ( فرهنگ فارسی معین ) : اما جواب ما مر این سؤال را از خاصیت مقناطیس. . . آن است که گوییم از ...
اندرکشنده. [ اَ دَ ک َ / ک ِ ش َ دَ / دِ ] ( نف مرکب ) جذب کننده. ( فرهنگ فارسی معین ) . و رجوع به اندر کشیدن شود.
اندرکشنده. [ اَ دَ ک َ / ک ِ ش َ دَ / دِ ] ( نف مرکب ) جذب کننده. ( فرهنگ فارسی معین ) . و رجوع به اندر کشیدن شود.
کژیدن ( تحریف )
کژیدن
کژوژ. [ ک َژْ وَ ] ( نف مرکب ) کج وز. کژوزنده. بادی که کج وزد. باد مخالف. نکباء. ( التفهیم ) .
کژوژ. [ ک َژْ وَ ] ( نف مرکب ) کج وز. کژوزنده. بادی که کج وزد. باد مخالف. نکباء. ( التفهیم ) .
کژراهه
کژ رو
کژراهه
کژخاطر. [ ک َ طِ ] ( ص مرکب ) کژدل. کنایه از کسی که مزاج او بر استقامت نباشد و در موزون و ناموزون فرق نکند. ( آنندراج ) . ناموزون. کج طبیعت. ( ناظم ا ...
کژ کردن دهن ؛ بقصد ریشخند و استهزا، شکل کج بدهان دادن : آن دهن کژ کرد و از تسخر بخواند نام احمد را دهانش کژ بماند. مولوی.
کژ کردن دهن ؛ بقصد ریشخند و استهزا، شکل کج بدهان دادن : آن دهن کژ کرد و از تسخر بخواند نام احمد را دهانش کژ بماند. مولوی.
کژگویی. [ ک َ ] ( حامص مرکب ) عمل کژگوی. کج گویی. دروغزنی. دروغگویی. مقابل راست گویی : ز کژگویی سخن را قدر کم گشت کسی کو راستگو شد محتشم گشت. نظامی.
کژه گوی. [ ک َژْ ژَ / ژِ ] ( نف مرکب ) کژه گوینده. کژه گو. آنکه سخن به کژی گوید. دروغزن. کج گوی. ناراست گوی : بدانست خسرو که آن کژه گوی همان آب خون ا ...
کژگویی. [ ک َ ] ( حامص مرکب ) عمل کژگوی. کج گویی. دروغزنی. دروغگویی. مقابل راست گویی : ز کژگویی سخن را قدر کم گشت کسی کو راستگو شد محتشم گشت. نظامی.
کژه گوی. [ ک َژْ ژَ / ژِ ] ( نف مرکب ) کژه گوینده. کژه گو. آنکه سخن به کژی گوید. دروغزن. کج گوی. ناراست گوی : بدانست خسرو که آن کژه گوی همان آب خون ا ...
سستی گرفتن
سستی گرفتن
چستی. [ چ ُ ] ( حامص ) مقابل سستی. ( آنندراج ) . چالاکی و زبردستی و جلدی و تیزدستی و بیداری و سرعت. ( ناظم الاطباء ) . چابکی و فرزی. زبری و زرنگی و ه ...
راستی ها ؛ در مقامی گویند که کسی حرف زند و خواهد که حرف او بر مخاطب ثابت شود چنانچه شبهه و شک را در آن دخلی نباشد. ( آنندراج ) . حقیقت این است که. وا ...
راستی ها ؛ در مقامی گویند که کسی حرف زند و خواهد که حرف او بر مخاطب ثابت شود چنانچه شبهه و شک را در آن دخلی نباشد. ( آنندراج ) . حقیقت این است که. وا ...
راستی را ؛ در حقیقت. حقیقةً. الحق. براستی : به مازندران دارد اکنون امید چنین دادمش راستی را نوید. فردوسی. راستی را اگر کتاب نبود علم جز نقش روی آب ...
راستی را ؛ در حقیقت. حقیقةً. الحق. براستی : به مازندران دارد اکنون امید چنین دادمش راستی را نوید. فردوسی. راستی را اگر کتاب نبود علم جز نقش روی آب ...
راستی را ؛ در حقیقت. حقیقةً. الحق. براستی : به مازندران دارد اکنون امید چنین دادمش راستی را نوید. فردوسی. راستی را اگر کتاب نبود علم جز نقش روی آب ...
راستی را ؛ در حقیقت. حقیقةً. الحق. براستی : به مازندران دارد اکنون امید چنین دادمش راستی را نوید. فردوسی. راستی را اگر کتاب نبود علم جز نقش روی آب ...
راستی را ؛ در حقیقت. حقیقةً. الحق. براستی : به مازندران دارد اکنون امید چنین دادمش راستی را نوید. فردوسی. راستی را اگر کتاب نبود علم جز نقش روی آب ...
راستی آنکه ؛ حقیقت آن است که. واقعیت امر آنکه : بحکم بر ملک خلیفه بکلی مستولی شد و راستی آنکه ملک بسیاست داشت. ( تاریخ گزیده چ لیدن ص 345 ) . - راس ...
راستی آنکه ؛ حقیقت آن است که. واقعیت امر آنکه : بحکم بر ملک خلیفه بکلی مستولی شد و راستی آنکه ملک بسیاست داشت. ( تاریخ گزیده چ لیدن ص 345 ) . - راس ...