پیشنهادهای امیرحسین سیاوشی خیابانی (٣٢,٤٦٦)
گوی تنهایی زدن ؛ کنایه از گوشه نشینی و انزوا گزیدن : دوش در صحرای خلوت گوی تنهایی زدم خیمه بربالای منظوران بالایی زدم. سعدی. خرقه پوشان صوامع را دو ...
ملامت گوی ؛ سرزنش کننده : ملامت گوی عاشق را چه گوید مردم دانا که حال غرقه در دریا نداند خفته برساحل. سعدی. ملامت گوی بی حاصل نداند درد سعدی را مگر ...
ملامت گوی ؛ سرزنش کننده : ملامت گوی عاشق را چه گوید مردم دانا که حال غرقه در دریا نداند خفته برساحل. سعدی. ملامت گوی بی حاصل نداند درد سعدی را مگر ...
خام گوی ؛ یاوه سرا. که سخن سنجیده نگوید : چرا پیش تو کاوه خام گوی بسان همالان کند سرخ روی. فردوسی.
اغراق گوی ؛ که اغراق گوید. اغراق گوینده. مبالغه گو.
اغراق گوی ؛ که اغراق گوید. اغراق گوینده. مبالغه گو.
گوی گردان ؛ کره زمین : چو نیمی ز تیره شب اندر گذشت سپهر از بر گوی گردان بگشت. فردوسی. چنین چند گردی در این گوی گردان کزین گوی گردان شدت پشت چوگان. ...
گوی گردان ؛ کره زمین : چو نیمی ز تیره شب اندر گذشت سپهر از بر گوی گردان بگشت. فردوسی. چنین چند گردی در این گوی گردان کزین گوی گردان شدت پشت چوگان. ...
گوی گردان ؛ کره زمین : چو نیمی ز تیره شب اندر گذشت سپهر از بر گوی گردان بگشت. فردوسی. چنین چند گردی در این گوی گردان کزین گوی گردان شدت پشت چوگان. ...
گوی از کسی بردن و گوی بردن از کسی ؛ پیشی گرفتن ومقدم شدن به دلیری یا علم یا صفت بر دیگری : نریمان که گوی از دلیران ببرد به فرمان شاه آفریدون گرد. فر ...
گوی از کسی بردن و گوی بردن از کسی ؛ پیشی گرفتن ومقدم شدن به دلیری یا علم یا صفت بر دیگری : نریمان که گوی از دلیران ببرد به فرمان شاه آفریدون گرد. فر ...
گوی از کسی بردن و گوی بردن از کسی ؛ پیشی گرفتن ومقدم شدن به دلیری یا علم یا صفت بر دیگری : نریمان که گوی از دلیران ببرد به فرمان شاه آفریدون گرد. فر ...
گوی از کسی بردن و گوی بردن از کسی ؛ پیشی گرفتن ومقدم شدن به دلیری یا علم یا صفت بر دیگری : نریمان که گوی از دلیران ببرد به فرمان شاه آفریدون گرد. فر ...
گوی از کسی بردن و گوی بردن از کسی ؛ پیشی گرفتن ومقدم شدن به دلیری یا علم یا صفت بر دیگری : نریمان که گوی از دلیران ببرد به فرمان شاه آفریدون گرد. فر ...
گوی از کسی بردن و گوی بردن از کسی ؛ پیشی گرفتن ومقدم شدن به دلیری یا علم یا صفت بر دیگری : نریمان که گوی از دلیران ببرد به فرمان شاه آفریدون گرد. فر ...
گوی از کسی بردن و گوی بردن از کسی ؛ پیشی گرفتن ومقدم شدن به دلیری یا علم یا صفت بر دیگری : نریمان که گوی از دلیران ببرد به فرمان شاه آفریدون گرد. فر ...
گوی از کسی بردن و گوی بردن از کسی ؛ پیشی گرفتن ومقدم شدن به دلیری یا علم یا صفت بر دیگری : نریمان که گوی از دلیران ببرد به فرمان شاه آفریدون گرد. فر ...
گوی از کسی بردن و گوی بردن از کسی ؛ پیشی گرفتن ومقدم شدن به دلیری یا علم یا صفت بر دیگری : نریمان که گوی از دلیران ببرد به فرمان شاه آفریدون گرد. فر ...
گوی از کسی بردن و گوی بردن از کسی ؛ پیشی گرفتن ومقدم شدن به دلیری یا علم یا صفت بر دیگری : نریمان که گوی از دلیران ببرد به فرمان شاه آفریدون گرد. فر ...
گوی از کسی بردن و گوی بردن از کسی ؛ پیشی گرفتن ومقدم شدن به دلیری یا علم یا صفت بر دیگری : نریمان که گوی از دلیران ببرد به فرمان شاه آفریدون گرد. فر ...
گوی از کسی بردن و گوی بردن از کسی ؛ پیشی گرفتن ومقدم شدن به دلیری یا علم یا صفت بر دیگری : نریمان که گوی از دلیران ببرد به فرمان شاه آفریدون گرد. فر ...
گوی از کسی بردن و گوی بردن از کسی ؛ پیشی گرفتن ومقدم شدن به دلیری یا علم یا صفت بر دیگری : نریمان که گوی از دلیران ببرد به فرمان شاه آفریدون گرد. فر ...
گوی از کسی بردن و گوی بردن از کسی ؛ پیشی گرفتن ومقدم شدن به دلیری یا علم یا صفت بر دیگری : نریمان که گوی از دلیران ببرد به فرمان شاه آفریدون گرد. فر ...
پایان یافتن
آخر آمدن
آخر آمدن
آخر آمدن
بی/بدون فوت وقت
( ناآمده ) ناآمده. [ م َ دَ / دِ ] ( ن مف مرکب ) اندک توقف داشته. درنگ اندک کرده. درنگ ناکرده : ناآمده رفتن این چه ساز است ناکشته درودن این چه راز ...
( ناآمده ) ناآمده. [ م َ دَ / دِ ] ( ن مف مرکب ) اندک توقف داشته. درنگ اندک کرده. درنگ ناکرده : ناآمده رفتن این چه ساز است ناکشته درودن این چه راز ...
( ناآمده ) ناآمده. [ م َ دَ / دِ ] ( ن مف مرکب ) اندک توقف داشته. درنگ اندک کرده. درنگ ناکرده : ناآمده رفتن این چه ساز است ناکشته درودن این چه راز ...
( ناآمده ) ناآمده. [ م َ دَ / دِ ] ( ن مف مرکب ) در آینده. در آتیه. عاقبت. که هنوز نیامده است : چهارم که دل دور داری ز غم ز ناآمده بد نباشی دژم. ف ...
( ناآمده ) ناآمده. [ م َ دَ / دِ ] ( ن مف مرکب ) نیامده. واقع نشده. که اتفاق نیفتاده است : بگوید همی تا بدان می خوریم غم روز ناآمده نشمریم. فردوسی. ...
آخر کردن . [ خ ِ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) بپایان رسانیدن .
آخر کردن . [ خ ِ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) بپایان رسانیدن .
آخر کردن . [ خ ِ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) بپایان رسانیدن .
آخر کردن . [ خ ِ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) بپایان رسانیدن .
آخر کردن . [ خ ِ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) بپایان رسانیدن .
آخر کردن . [ خ ِ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) بپایان رسانیدن .
( چرب آخوری ) چرب آخوری. [ چ َ خوَ / خ ُ ] ( حامص مرکب ) آخورچربی. فراخ عیشی. پرنعمتی : همت خاقانی است طالب چرب آخوری چون سر کوی تو هست نیست مزیدی بر ...
( چرب آخوری ) چرب آخوری. [ چ َ خوَ / خ ُ ] ( حامص مرکب ) آخورچربی. فراخ عیشی. پرنعمتی : همت خاقانی است طالب چرب آخوری چون سر کوی تو هست نیست مزیدی بر ...
مرفه الحال
( آخورچرب ) ( ~. چَ ) ( ص مر. ) کسی که در رفاه و نعمت باشد، بسیاری مال .
( چرب آخوری ) چرب آخوری. [ چ َ خوَ / خ ُ ] ( حامص مرکب ) آخورچربی. فراخ عیشی. پرنعمتی : همت خاقانی است طالب چرب آخوری چون سر کوی تو هست نیست مزیدی بر ...
( آخورچرب ) ( ~. چَ ) ( ص مر. ) کسی که در رفاه و نعمت باشد، بسیاری مال .
آخر بیت
دوستی کردن = زفاف نمودن. ( ناظم الاطباء ) .
اندروقت. [ اَ دَ وَ ] ( ق مرکب ) فوراً. فی الحال. دروقت. ( فرهنگ فارسی معین ) . در همان وقت. در حال : و اندروقت دو حله آوردند از بهشت بنور و رنگ خورش ...
اندروقت. [ اَ دَ وَ ] ( ق مرکب ) فوراً. فی الحال. دروقت. ( فرهنگ فارسی معین ) . در همان وقت. در حال : و اندروقت دو حله آوردند از بهشت بنور و رنگ خورش ...
اندرزمان. [ اَ دَ زَ ] ( ق مرکب ) در همان زمان. درهمان دم. فوراً. بی درنگ. فی الفور. ( از یادداشتهای مؤلف ) : چوبیننده دیدارش از دور دید هم اندرزمان ...