پیشنهادهای امیرحسین سیاوشی خیابانی (٣٣,٥٥٢)
به ترتیب معمول / سابق
به ترتیب معمول/سابق
به تریب سابق / معمول
به تریب سابق / معمول
به تریب سابق / معمول
به تریب سابق / معمول
به ترتیب سابق / معمول
به ترتیب معمول/سابق
به ترتیب معمول
به ترتیب معمول
به ترتیب معمول
به ترتیب معمول
به ترتیب معمول
مملکت فروزی. [ م َ ل َ / ل ِ ک َف ُ ] ( حامص مرکب ) کشورداری. کشورآرایی : دادم از مملکت فروزی خویش هر کسی را برات روزی خویش. نظامی.
مملکت فروزی. [ م َ ل َ / ل ِ ک َف ُ ] ( حامص مرکب ) کشورداری. کشورآرایی : دادم از مملکت فروزی خویش هر کسی را برات روزی خویش. نظامی.
مملکت گیر. [ م َ ل َ / ل ِ ک َ ] ( نف مرکب ) گیرنده مملکت. کشورگشا. کشورستان : اسب او را چه لقب ساخته اند مملکت گیر و ولایت پیمای. فرخی.
مملکت گیر. [ م َ ل َ / ل ِ ک َ ] ( نف مرکب ) گیرنده مملکت. کشورگشا. کشورستان : اسب او را چه لقب ساخته اند مملکت گیر و ولایت پیمای. فرخی.
مثل پوستین تابستان ؛ چیزی نه بجایگاه خود. بی ارز. بیهوده : روئی که چو آتش بزمستان خوش بود امروز چو پوستین بتابستانست. سعدی.
مثل پوستین تابستان ؛ چیزی نه بجایگاه خود. بی ارز. بیهوده : روئی که چو آتش بزمستان خوش بود امروز چو پوستین بتابستانست. سعدی.
مثل پوستین تابستان ؛ چیزی نه بجایگاه خود. بی ارز. بیهوده : روئی که چو آتش بزمستان خوش بود امروز چو پوستین بتابستانست. سعدی.
مثل پوستین تابستان ؛ چیزی نه بجایگاه خود. بی ارز. بیهوده : روئی که چو آتش بزمستان خوش بود امروز چو پوستین بتابستانست. سعدی.
مثل پوستین تابستان ؛ چیزی نه بجایگاه خود. بی ارز. بیهوده : روئی که چو آتش بزمستان خوش بود امروز چو پوستین بتابستانست. سعدی.
مثل پوستین تابستان ؛ چیزی نه بجایگاه خود. بی ارز. بیهوده : روئی که چو آتش بزمستان خوش بود امروز چو پوستین بتابستانست. سعدی.
از برهنه پوستین کندن ؛ کار بیهوده کردن : نی برای آنکه تا سودی کنم وز برهنه پوستینی برکنم. مولوی.
از برهنه پوستین کندن ؛ کار بیهوده کردن : نی برای آنکه تا سودی کنم وز برهنه پوستینی برکنم. مولوی.
از برهنه پوستین کندن ؛ کار بیهوده کردن : نی برای آنکه تا سودی کنم وز برهنه پوستینی برکنم. مولوی.
از برهنه پوستین کندن ؛ کار بیهوده کردن : نی برای آنکه تا سودی کنم وز برهنه پوستینی برکنم. مولوی.
از برهنه پوستین کندن ؛ کار بیهوده کردن : نی برای آنکه تا سودی کنم وز برهنه پوستینی برکنم. مولوی.
نمدی آفتاب کردن ؛ کنایه از لختی برآسودن و نفسی تازه کردن. گویند: نگذاشت نمدی آفتاب کنیم ؛ هنوز از گرد راه نارسیده و اندکی نیاسوده ، به کار دیگر فرمان ...
نمدی آفتاب کردن ؛ کنایه از لختی برآسودن و نفسی تازه کردن. گویند: نگذاشت نمدی آفتاب کنیم ؛ هنوز از گرد راه نارسیده و اندکی نیاسوده ، به کار دیگر فرمان ...
نمدی آفتاب کردن ؛ کنایه از لختی برآسودن و نفسی تازه کردن. گویند: نگذاشت نمدی آفتاب کنیم ؛ هنوز از گرد راه نارسیده و اندکی نیاسوده ، به کار دیگر فرمان ...
نمدپاره پوش ؛ نمدپوش. ژنده پوش : چو دید اردبیلی نمدپاره پوش کمان در زه آورد وزه را به گوش. سعدی.
نمدپاره پوش ؛ نمدپوش. ژنده پوش : چو دید اردبیلی نمدپاره پوش کمان در زه آورد وزه را به گوش. سعدی.
کهن جامه
از نمد گذشتن ( بیرون رفتن ) شراب ؛ کنایه از صاف و خالص شدن شراب. ( از بهار عجم ) .
شعله انداختن. [ ش ُ ل َ / ل ِ اَ ت َ ] ( مص مرکب ) روشن و تابان کردن. نورانی ساختن. روشنایی بخشیدن : لعل در جام تا خط ازرق شعله در چرخ اخضر اندازد. ...
شعله انداختن. [ ش ُ ل َ / ل ِ اَ ت َ ] ( مص مرکب ) روشن و تابان کردن. نورانی ساختن. روشنایی بخشیدن : لعل در جام تا خط ازرق شعله در چرخ اخضر اندازد. ...
شعله انداختن. [ ش ُ ل َ / ل ِ اَ ت َ ] ( مص مرکب ) روشن و تابان کردن. نورانی ساختن. روشنایی بخشیدن : لعل در جام تا خط ازرق شعله در چرخ اخضر اندازد. ...
شعله انداختن. [ ش ُ ل َ / ل ِ اَ ت َ ] ( مص مرکب ) روشن و تابان کردن. نورانی ساختن. روشنایی بخشیدن : لعل در جام تا خط ازرق شعله در چرخ اخضر اندازد. ...
شعله انداختن. [ ش ُ ل َ / ل ِ اَ ت َ ] ( مص مرکب ) روشن و تابان کردن. نورانی ساختن. روشنایی بخشیدن : لعل در جام تا خط ازرق شعله در چرخ اخضر اندازد. ...
شعله انداختن. [ ش ُ ل َ / ل ِ اَ ت َ ] ( مص مرکب ) روشن و تابان کردن. نورانی ساختن. روشنایی بخشیدن : لعل در جام تا خط ازرق شعله در چرخ اخضر اندازد. ...
شعله سوار ؛ که بر شعله سوار باشد. بال و پر سوخته : با بی پر وبالان چه برد دعوی پرواز خاشاک به این شعله سواران بفروشیم. میرزا جلال اسیر ( از آنندراج ...
اصحاب منقل . [ اَ ب ِ م َ ق َ ] ( ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) بمعنی یاران همصحبت . ( از مصطلحات ) ( غیاث اللغات ) . بمعنی یاران همصحبت که در زمستان بدور ...
اصحاب منقل . [ اَ ب ِ م َ ق َ ] ( ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) بمعنی یاران همصحبت . ( از مصطلحات ) ( غیاث اللغات ) . بمعنی یاران همصحبت که در زمستان بدور ...
شعله زبان ؛ آنکه با زبان خود آتش افروزد. آنکه بیان آتشین داشته باشد : فیض شمعی که شد افسرده به محفل نرسد مردن شعله زبانان سخن خاموشی است. میرزا رضی ...
شعله زبان ؛ آنکه با زبان خود آتش افروزد. آنکه بیان آتشین داشته باشد : فیض شمعی که شد افسرده به محفل نرسد مردن شعله زبانان سخن خاموشی است. میرزا رضی ...
آتشین پنجه
آتشین پنجه
شعله زبان ؛ آنکه با زبان خود آتش افروزد. آنکه بیان آتشین داشته باشد : فیض شمعی که شد افسرده به محفل نرسد مردن شعله زبانان سخن خاموشی است. میرزا رضی ...
شعله جَوّال ؛ آن است که سر چوبی که آتش در او گیرند آنرا بگردانند و در گردانیدن بصورت دایره بنظر آید. شعله جَوّاله. ( آنندراج ) : ز لعب کینه به دست یل ...