پیشنهادهای امیرحسین سیاوشی خیابانی (٣٢,٤٣٣)
دیر میر. ( نف مرکب ) مقابل زودمیر. گران جان . سخت جان . جان سخت . آنکه به سختی میرد. آنکه زود نمیرد. ( یادداشت مؤلف ) .
دیر زیستن. [ ت َ ] ( مص مرکب ) عمر بسیار کردن. دراز زیستن : شاد باش و دیر باش و دیرمان و دیرزی کام جوی و کام یاب و کام خواه و کام ران. فرخی. دیرزی ...
دیرزی ؛ بسیار بمان و زندگانی کن. ( برهان ) ( انجمن آرا ) دیرپا. دیربپای. اطال اﷲ بقاک : دیرزی در نشاط و لهوو لعب دیرزی دیر و جاودانه ممیر. سوزنی. ش ...
دیر زیستی
نه دیر. [ ن َ ] ( ق مرکب ) زود. بزودی : من این لشکرم را یکایک نه دیرکنم یکسر از گنج و دینار سیر. فردوسی .
نه دیر. [ ن َ ] ( ق مرکب ) زود. بزودی : من این لشکرم را یکایک نه دیرکنم یکسر از گنج و دینار سیر. فردوسی .
نه دیر. [ ن َ ] ( ق مرکب ) زود. بزودی : من این لشکرم را یکایک نه دیرکنم یکسر از گنج و دینار سیر. فردوسی .
خوش جوش . [ خوَش ْ / خُش ْ ] ( ص مرکب ) سماور یا دیگی که زود بجوش آید. || کنایه از خوش ترکیب . || کنایه از شخصی که زود با دیگران دوست شود.
خوش جوش . [ خوَش ْ / خُش ْ ] ( ص مرکب ) سماور یا دیگی که زود بجوش آید. || کنایه از خوش ترکیب . || کنایه از شخصی که زود با دیگران دوست شود.
خوش جوش . [ خوَش ْ / خُش ْ ] ( ص مرکب ) سماور یا دیگی که زود بجوش آید. || کنایه از خوش ترکیب . || کنایه از شخصی که زود با دیگران دوست شود.
گیجالو لهجه و گویش تهرانی کسی که زود فریب میخورد پخمه
گیجالو لهجه و گویش تهرانی کسی که زود فریب میخورد
صبحِ نگوزیده لهجه و گویش تهرانی صبح زود
صبح علی الطلوع
صبحِ نگوزیده لهجه و گویش تهرانی صبح زود
دیر و زود. [ رُ ] ( ق مرکب ) در زمان نزدیک یا دور. سرانجام. عاقبت : گفتی که دیر و زودبحالت نظر کنم آری کنی چو بر سر خاکم گذر کنی. سعدی. دیر و زود ا ...
دیر و زود. [ رُ ] ( ق مرکب ) در زمان نزدیک یا دور. سرانجام. عاقبت : گفتی که دیر و زودبحالت نظر کنم آری کنی چو بر سر خاکم گذر کنی. سعدی. دیر و زود ا ...
زود جُنب لهجه و گویش تهرانی فرز و چالاک
زود جُنب لهجه و گویش تهرانی فرز و چالاک
سفله نواز. [ س ِ ل َ / ل ِ ن َ] ( نف مرکب ) دون پرور. فرومایه پرورنده : ای نیش بدل زین فلک سفله نوازوی شیشه ٔ عشرت شکن شعبده باز. خاقانی . دیدی این ر ...
سفله نواز. [ س ِ ل َ / ل ِ ن َ] ( نف مرکب ) دون پرور. فرومایه پرورنده : ای نیش بدل زین فلک سفله نوازوی شیشه ٔ عشرت شکن شعبده باز. خاقانی . دیدی این ر ...
محتشم زاده . [ م ُ ت َ ش َ دَ / دِ ] ( ص مرکب ) بزرگ زاده . از خاندان محتشم . عریق : ز یونانیان محتشم زاده ای ندیده چو او گیتی آزاده ای . نظامی . در ...
and all that
that's what it is = Very old - fashioned upper - class British expression seeking agreement with whatever you've just said. Similar to "don't you thi ...
ول دادن. [ وِ دَ ] ( مص مرکب ) رها کردن. آزاد کردن. آزاد گذاشتن.
از طوق بندگی رهاندن
از طوق بندگی رهاندن
گردن آزاد کردن . [ گ َ دَ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) آزاد کردن . از بندگی رهاندن : گرد کسی گردم کز بند جهل طاعتش آزاد کند گردنم . ناصرخسرو.
مثل سرو آزاد ؛ سخت خرّم : چو طینوش بشنید ازو شاد گشت بسان یکی سرو آزاد گشت. فردوسی. سیاوش ز ایرانیان شاد شد بسان یکی سرو آزاد شد. فردوسی.
مثل سرو آزاد ؛ سخت خرّم : چو طینوش بشنید ازو شاد گشت بسان یکی سرو آزاد گشت. فردوسی. سیاوش ز ایرانیان شاد شد بسان یکی سرو آزاد شد. فردوسی.
معنی ضرب المثل - > تحفه نطنز اصطلاحاً به چیز و حتی به شخص بی مقدار کم ارزش می گویند.
نُس لَق لهجه و گویش تهرانی تک پران
نُس لَق لهجه و گویش تهرانی تک پران
نُس لَق لهجه و گویش تهرانی تک پران
تک رو. [ ت َ رَ / رُو ] ( نف مرکب ) در تداول امروز تک رونده. خودسر. که توجهی به تصمیم دسته جمعی افراد گروه نکند. سرکشی کننده از عقاید دیگران و این مع ...
تک رو. [ ت َ رَ / رُو ] ( نف مرکب ) در تداول امروز تک رونده. خودسر. که توجهی به تصمیم دسته جمعی افراد گروه نکند. سرکشی کننده از عقاید دیگران و این مع ...
نرم تک . [ ن َ ت َ ] ( ص مرکب ) اسبی که نرم رود.
یک گُله جا لهجه و گویش تهرانی جای کوچک
نَموره، یک نموره لهجه و گویش تهرانی اندک، کمی
نَموره، یک نموره لهجه و گویش تهرانی اندک، کمی
نَموره، یک نموره لهجه و گویش تهرانی اندک، کمی
نَموره، یک نموره لهجه و گویش تهرانی اندک، کمی
نَموره، یک نموره لهجه و گویش تهرانی اندک، کمی
نَموره، یک نموره لهجه و گویش تهرانی اندک، کمی
نَموره، یک نموره لهجه و گویش تهرانی اندک، کمی
یک پیاله مست لهجه و گویش تهرانی بی ظرفیت
تنک جام. [ ت َ ن ُ / ت ُ ن ُ ] ( ص مرکب ) تنک شراب. آنکه به اندک شراب خوردن بدمست شود ومل تنک و می تنک و تنک می مرادف این است. ( آنندراج ) . - تنک ...
یک پیاله مست لهجه و گویش تهرانی بی ظرفیت
یک پیاله مست لهجه و گویش تهرانی بی ظرفیت
خصم یک چشم . [ خ َ م ِ ی َ / ی ِ چ َ / چ ِ ] ( ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) کنایه از شیطان . || دجال . || دل . || کنایه از آسمان . ( از برهان قاطع ) .