پیشنهادهای امیرحسین سیاوشی خیابانی (٣٢,٤٣٣)
یه / یک کله
یک / یه کله
یک ریز. [ ی َ / ی ِ ] ( ق مرکب ) متصل . پیوسته . دائم . مدام . پیاپی . پشت هم . ( یادداشت مؤلف ) . پشت سرهم . پی درپی : او یک ریز حرف زد.
یک بند. [ ی َ / ی ِ ب َ ] ( ق مرکب ) متصل. پیوسته. دایم. متوالیاً. مدام : دیشب تا صبح یک بند بارید. بیمار شب را یک بند هذیان گفت. ( یادداشت مؤلف ) .
یک سر و یک بالین فرهنگ گنجواژه مرد یک زنه.
هفت یک . [ هََ ی َ / ی ِ ] ( اِ مرکب ) یکی از هفت بخش چیزی . سبع. ( یادداشت مؤلف ) .
هشت یک . [ هََ ی َ / ی ِ ] ( اِ مرکب ) یک هشتم . یکی از هشت بخش هر چیزی . ثُمن . ( یادداشت مؤلف ) . || ( اصطلاح فقه ) ارثی که زن صاحب اولاد از ترکه ...
یک ز دیگر ( ز دگر ) ؛ به جای از یکدیگر. ( یادداشت مؤلف ) . از همدیگر. یکی از دیگری : بهار جوانی زمستان پیری نبرّند چون روز و شب یک ز دیگر. ناصرخسرو ...
یک ز دیگر ( ز دگر ) ؛ به جای از یکدیگر. ( یادداشت مؤلف ) . از همدیگر. یکی از دیگری : بهار جوانی زمستان پیری نبرّند چون روز و شب یک ز دیگر. ناصرخسرو ...
یک اندر دگر ؛ یکی با دیگری. به یکدیگر : فلکها یک اندر دگر بسته شد بجنبید چون کار پیوسته شد. فردوسی. به پوزش یک اندر دگر نامه ساز مگر خسرو آید به را ...
یک با دگر ؛ با یکدیگر. با هم. با همدیگر : به آواز گفتند یک با دگر که شاهی بود زو سزاوارتر. فردوسی. تویی جنگجوی و منم جنگ خواه بگردیم یک با دگر بی س ...
یک با دگر ؛ با یکدیگر. با هم. با همدیگر : به آواز گفتند یک با دگر که شاهی بود زو سزاوارتر. فردوسی. تویی جنگجوی و منم جنگ خواه بگردیم یک با دگر بی س ...
it serves somebody right
it served somebody right
همین و بس So this is a meeting to find out what's what. I'll tell you what's what. You littluns started all this, with the fear talk. Beasts! Where ...
با تشریفات
ceremonially
زاغ سه پر. [ غ ِ س ِ پ َ ] ( ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) کنایه از تیر است ( آنندراج ) : دو زاغ کمان چون پرید ازسه سرگذر کرد زاغ سه پر از سه سر. سعید اشرف ...
سه سوته
سه سوته
سه سوته
سه سوته
سه لبه . [ س ِ ل َ ب َ / ب ِ ] ( ص نسبی مرکب ) لب شکری . آنکه یکی از دو لب زیرین یا زبرین او شکافته ٔ مادرزاد باشد. ( یادداشت بخط مؤلف ) . رجوع به س ...
هن و هن کردن
نفس گشادن . [ ن َ ف َ گ ُ دَ ] ( مص مرکب ) کلام کردن . ( آنندراج ) ( غیاث اللغات ) . سخن گفتن . ایراد کردن بن افکندن سخن ؛ عنوان کردن. گفتن. ( یا ...
نفس گشادن . [ ن َ ف َ گ ُ دَ ] ( مص مرکب ) کلام کردن . ( آنندراج ) ( غیاث اللغات ) . سخن گفتن . ایراد کردن بن افکندن سخن ؛ عنوان کردن. گفتن. ( یا ...
نفس گشادن . [ ن َ ف َ گ ُ دَ ] ( مص مرکب ) کلام کردن . ( آنندراج ) ( غیاث اللغات ) . سخن گفتن . ایراد کردن بن افکندن سخن ؛ عنوان کردن. گفتن. ( یا ...
نفس صبح. [ ن َ ف َ س ِ ص ُ ] ( ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) دم صبح. نسیم ملایمی که به گاه طلوع صبح وزد. نفحه بامدادی : آمدنفس صبح و سلامت نرسانید بوی تو ب ...
نفس صبح. [ ن َ ف َ س ِ ص ُ ] ( ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) دم صبح. نسیم ملایمی که به گاه طلوع صبح وزد. نفحه بامدادی : آمدنفس صبح و سلامت نرسانید بوی تو ب ...
نفس داشتن . [ ن َ ف َ ت َ ] ( مص مرکب ) و نفسی داشتن ؛ رمقی داشتن . هنوز زنده بودن : حیف بود مردن بی عاشقی تا نفسی داری و نفسی بکوش . سعدی .
گنده نفسی
هر نفس ؛هر لحظه. هردم. در هر آن. متواتر. پیاپی : هر نفسی از سرطنازئی بازی شب ساخته شب بازئی. نظامی. زن مرده ای است نفس چو خرگوش و هر نفس نامش به شی ...
هر نفس ؛هر لحظه. هردم. در هر آن. متواتر. پیاپی : هر نفسی از سرطنازئی بازی شب ساخته شب بازئی. نظامی. زن مرده ای است نفس چو خرگوش و هر نفس نامش به شی ...
هر نفس ؛هر لحظه. هردم. در هر آن. متواتر. پیاپی : هر نفسی از سرطنازئی بازی شب ساخته شب بازئی. نظامی. زن مرده ای است نفس چو خرگوش و هر نفس نامش به شی ...
هر نفس ؛هر لحظه. هردم. در هر آن. متواتر. پیاپی : هر نفسی از سرطنازئی بازی شب ساخته شب بازئی. نظامی. زن مرده ای است نفس چو خرگوش و هر نفس نامش به شی ...
نزع روان ؛ جان کندن. مردن. درگذشتن : شنیدم که در وقت نزع روان به هرمز چنین گفت نوشیروان. سعدی.
نزع روان ؛ جان کندن. مردن. درگذشتن : شنیدم که در وقت نزع روان به هرمز چنین گفت نوشیروان. سعدی.
نزع روان ؛ جان کندن. مردن. درگذشتن : شنیدم که در وقت نزع روان به هرمز چنین گفت نوشیروان. سعدی.
نزع روان ؛ جان کندن. مردن. درگذشتن : شنیدم که در وقت نزع روان به هرمز چنین گفت نوشیروان. سعدی.
نفس سوار سینه شدن ؛ نفس به لب رسیدن. به حال نزع افتادن.
نفس سوار سینه شدن ؛ نفس به لب رسیدن. به حال نزع افتادن.
نفس سوار سینه شدن ؛ نفس به لب رسیدن. به حال نزع افتادن.
نفس سوار سینه شدن ؛ نفس به لب رسیدن. به حال نزع افتادن.
نفس درگرفتن ؛ تأثیر کردن سخن دردیگران. مؤثر افتادن سخن : در جامع بعلبک وقتی کلمه ای چند همی گفتم دیدم که نفسم در نمی گیرد. ( گلستان سعدی ) .
نفس درگرفتن ؛ تأثیر کردن سخن دردیگران. مؤثر افتادن سخن : در جامع بعلبک وقتی کلمه ای چند همی گفتم دیدم که نفسم در نمی گیرد. ( گلستان سعدی ) .
نفس درگرفتن ؛ تأثیر کردن سخن دردیگران. مؤثر افتادن سخن : در جامع بعلبک وقتی کلمه ای چند همی گفتم دیدم که نفسم در نمی گیرد. ( گلستان سعدی ) .
نفس درگرفتن ؛ تأثیر کردن سخن دردیگران. مؤثر افتادن سخن : در جامع بعلبک وقتی کلمه ای چند همی گفتم دیدم که نفسم در نمی گیرد. ( گلستان سعدی ) .
نفس درگرفتن ؛ تأثیر کردن سخن دردیگران. مؤثر افتادن سخن : در جامع بعلبک وقتی کلمه ای چند همی گفتم دیدم که نفسم در نمی گیرد. ( گلستان سعدی ) .
نفس بر نفس ؛ پیاپی. لاینقطع. نفس در نفس : به جان گفت باید نفس بر نفس که شکرش نه کار زبان است و بس. سعدی.
نفس بر لب رسیدن ؛ به حال نزع افتادن. به مردن رسیدن. - || بغایت مانده شدن و ناتوان گشتن.