پیشنهادهای علی باقری (٣٨,٧٩٧)
دک و پوز : [عامیانه، اصطلاح] دهان و لب و دندان.
دکمه را انداختن: [عامیانه، اصطلاح] دکمه ی لباس را بستن.
دکان کسی را تخته کردن : [عامیانه، کنایه ] کسب کسی را از رونق انداختن، دست کسی را از چیزی کوتاه کردن. دکان کسی را تخته کردن ؛ وی را بی اعتبار کردن. ...
دکان و دستگاه به هم زدن: [عامیانه، کنایه ] سر و سامان یافتن، قدرت و ثروت پیدا کردن.
دق مرده : [عامیانه، اصطلاح] گرفتار شده به بیماری دق، غمگین.
دقیانوس : [عامیانه، اصطلاح] نام یکی از پادشاهان سامی که اصحاب کهف را تعقیب می کرد، گذشته ی بسیار دور.
دق کُش کردن : [عامیانه، کنایه ] سبب مردن کسی از غم و اندوه شدن
دق دل در آوردن ( خالی کردن ) : [عامیانه، کنایه ] انتقام گرفتن.
دعوت حق را لبیک گفتن : [عامیانه، کنایه ] مردن.
دعوا راه انداختن: [عامیانه، کنایه ] سبب جنگ و جدال شدن.
دعوا مرافعه : [عامیانه، اصطلاح] جنگ و جدال بر سر چیزی.
دشت کسی را کور کردن اولین فروش کاسب را نسیه خریدن.
دست یکی داشتن: [عامیانه، کنایه ] همدست شدن، متحد شدن.
دستی به سر و صورت کشیدن: [عامیانه، کنایه ] خود را مرتب کردن، آرایش کردن.
دستی پس، دستی پیش: [عامیانه، ضرب المثل ] سخت تهی دست، بی چیز .
دستی از دور بر آتش داشتن : [عامیانه، کنایه ] از حقیقت امری بی خبر بودن، قضاوتی سطحی از چیزی داشتن.
دسته دیزی: [عامیانه، اصطلاح] قوم و خویش دور.
دسته راه انداختن : [عامیانه، کنایه ] دسته و جمعیت ترتیب دادن.
دسته چاقو نشستن : [عامیانه، کنایه ] نشستن روی دو پا و بغل کردن دو رانو، چمباتمه نشستن.
دسته اش را در کردن : [عامیانه، کنایه ] تصفیه حساب کردن، جبران کردن کاری.
در زبان یونانی به میوه Karpos گفته می شود .
دسته : [عامیانه، اصطلاح] جمعیت سینه زن.
دست و رو نشسته: [عامیانه، اصطلاح] ناکس، ناچیز.
در زبان ترکی به بی آبرو گفته می شود" اؤزو سوسوز "
دست و رو شسته: [عامیانه، اصطلاح] بی شرم، وقیح.
دست و دل کسی به کار نرفتن: [عامیانه، کنایه ] میل به کار نداشتن.
دست و پای خود را جمع کردن: [عامیانه، کنایه ] ترسیدن و مواظب گفتار و کردار خود شدن.
دست و پای خود را گم کردن: [عامیانه، کنایه ] دست پاچه شدن.
دست و پنجه نرم کردن : [عامیانه، کنایه ] گلاویز شدن، جنگیدن. کنایه از زور آزمایی کردن است.
دست و پا نمدی: [عامیانه، اصطلاح] نگا. دست و پا پنبه ای.
دست و پا گیر : [عامیانه، اصطلاح] مزاحم، مانع از کاری.
دست و پا شکسته : [عامیانه، اصطلاح] ناقص، ناتمام.
دست و پا چلفتی: [عامیانه، اصطلاح] بی عرضه، نالایق، بی دست و پا.
دست و پا توی هم رفتن: [عامیانه، کنایه ] بی پول شدن، گرفتاری مالی پیدا کردن.
دست و پا پنبه ای : [عامیانه، اصطلاح] دست و پا چلفتی، بی عرضه، بی دست و پا.
دست و پا : [عامیانه، اصطلاح] توانایی، عُرضه.
دست ننه ات درد نکند: [عامیانه، اصطلاح] به تمسخر به کسی که کار نادرست کرده است می گویند.
دست و بال کسی تنگ بودن: [عامیانه، کنایه ] تنگدست بودن، فقیر بودن.
دست و بال : [عامیانه، اصطلاح] دور و بر، اطراف.
دست من و دامن تو : [عامیانه، اصطلاح] نگا. دستم به دامنت.
دستم به دامنت : [عامیانه، کنایه ] به یاری ات سخت نیاز دارم.
دستمال به دست بودن: [عامیانه، کنایه ] چاپلوس بودن، متملق بودن.
دستمال سفره: [عامیانه، اصطلاح] پارچه ای که کنار سفره می نهند تا با آن دست و لب را از غذا پاک کنند.
دستمال ابریشمی برداشتن: [عامیانه، کنایه ] چاپلوسی کردن، تملق کردن.
دستمال به دست : [عامیانه، کنایه ] چاپلوس، متملق.
دستمال ابریشمی : [عامیانه، کنایه ] چاپلوسی، تملق.
دستگیره ی خطر: [عامیانه، اصطلاح] وسیله ای حلقه مانند در قطار برای بازداشتن قطار از حرکت به هنگام خطر.
دست گرفتن کسی : [عامیانه، کنایه ] مسخره کردن، به ریشخند گرفتن.
دست گرفتن برای کسی : [عامیانه، کنایه ] خطای کسی را مرتب به رخ او کشیدن.
دست کم گرفتن : [عامیانه، کنایه ] کم بها دادن، اهمیت ندادن، حقیر شمردن .