پیشنهادهای علی باقری (٣٨,٧٩٧)
دست به سینه: [عامیانه، کنایه ] آماده ی فرمان، در نهایت ادب و احترام.
دست به سیاه و سفید نزدن : [عامیانه، کنایه ] به هیچ گونه کاری نپرداختن، ابدن کاری نکردن.
دست به سر و روی چیزی کشیدن: [عامیانه، کنایه ] چیزی را تعمیر و تمیز کردن.
دست به سر و روی کسی کشیدن : [عامیانه، کنایه ] کسی را نوازش کردن، کسی را اندکی آرایش کردن.
دست به سر کردن کسی: [عامیانه، کنایه ] کسی را به بهانه ای برای انجام کاری بیرون فرستادن، کسی را رد کردن.
دست به ریش گرفتن : [عامیانه، کنایه ] ضمانت و تعهد دادن.
دست به دهن رسیدن: [عامیانه، کنایه ] چیزی اندک ولی کافی برای معاش داشتن.
دست به روی کسی بلند کردن : [عامیانه، کنایه ] کسی را کتک زدن.
دست به ریش کشیدن: [عامیانه، کنایه ] با التماس خواهش کردن.
دست به دهن: [عامیانه، اصطلاح] کسی که به اندازه ی مخارجش درآمد روزانه دارد، آدم کم درآمد و تهی دست.
دست به دست مالیدن: [عامیانه، کنایه ] تردید نشان دادن، هیچ کاری نکردن.
دست به دل کسی گذاشتن: [عامیانه، کنایه ] با یادآوری خاطره ای دل کسی را اندوهگین کردن.
دست به دست گشتن : [عامیانه، کنایه ] هر از گاهی نزد کسی بودن، از دستی به دست دیگری رفتن.
دست به دست کردن : [عامیانه، کنایه ] تردید کردن، کوتاهی کردن، وقت کشتن.
دست به دست گرفتن: [عامیانه، کنایه ] از یکدیگر پشتیبانی کردن.
دست به دامان کسی شدن : [عامیانه، کنایه ] به کسی پناه آوردن، به کسی متوسل شدن.
دست به دست دادن: [عامیانه، کنایه ] دست عروس را در دست داماد گذاشتن.
دست به چیزی شدن : [عامیانه، کنایه ] بی درنگ آن چیز را برداشتن، آماده ی استفاده از آن چیز شدن.
دست به چماق: [عامیانه، کنایه ] چماق در دست، آماده ی چماق زدن.
دست به جیب: [عامیانه، کنایه ] بخشنده، خرج کن.
دست به آب رسانیدن: [عامیانه، کنایه ] به دستشویی رفتن، به توالت رفتن.
دست به آب: [عامیانه، اصطلاح] داشتن ادرار، دستشویی، توالت.
دست بلند کردن: [عامیانه، کنایه ] بالا بردن دست به نشانه ی آمادگی پاسخ گویی، اعلام رای و نظر.
دست بر قضا: [عامیانه، اصطلاح] از قضا، به طور غیر منتظره، ناگهان.
دست بردن در چیزی: [عامیانه، کنایه ] چیزی را تغییر دادن.
دستبرد زدن: [عامیانه، اصطلاح] دزدیدن، غارت کردن.
دست بده داشتن: [عامیانه، کنایه ] بخشنده بودن.
دست بردار نبودن: [عامیانه، کنایه ] پافشاری کردن، رها نکردن.
دست بردار : [عامیانه، اصطلاح] دست بردارنده، ترک کننده.
دست بالا کردن: [عامیانه، کنایه ] پیش قدم شدن، آستین بالا زدن.
دست ِ بالا گرفتن: [عامیانه، کنایه ] حد اکثر را فرض کردن.
دست بالا را گرفتن : [عامیانه، کنایه ] حداکثر را فرض کردن.
دست اول: [عامیانه، اصطلاح] نو و تازه.
دست اندر کار شدن: [عامیانه، کنایه ] آغاز به کاری کردن.
دست اندر کار: [عامیانه، اصطلاح] دارای سهمی در انجام کاری، مشغول به کار.
دست انداختن به روی چیزی: [عامیانه، کنایه ] چیزی زا غاصبانه تصرف کردن.
دست از همه جا کوتاه شدن: [عامیانه، کنایه ] بی چاره و بی پناه شدن.
دست آموز کردن : [عامیانه، اصطلاح] تربیت کردن ( حیوان ) .
دست از جان شستن : [عامیانه، کنایه ] از جان گذشتن، پروای جان نکردن.
دست از سر کچل کسی بر نداشتن: [عامیانه، کنایه ] کسی را به حال خود نگذاشتن.
دست از پا دراز تر: [عامیانه، کنایه ] مایوس شده، ناموفق.
دست از پا خطا نکردن : [عامیانه، کنایه ] هیچ کار اشتباهی نکردن، تکان نخوردن.
دزدی گرگی : [عامیانه، اصطلاح] دله دزدی.
دزدیده نگاه کردن : [عامیانه، کنایه ] زیر چشمی نگریستن، بدون آن که طرف بداند او را زیر نظر گرفتن.
دزد و دغل: [عامیانه، اصطلاح] نادرست و مکار.
دزدیدن قد: [عامیانه، اصطلاح] خود را برای دیده نشدن خم کردن .
دزد و حیز : [عامیانه، اصطلاح] نادرست و مکار.
دزد زدن : [عامیانه، اصطلاح] مورد دزدی قرار گرفتن.
دزد سر گردنه: [عامیانه، کنایه ] کاسب نادرست و گران فروش.
دزد بازار : [عامیانه، اصطلاح] پر هرج و مرج، جایی که در آن دزدی زیاد می شود، جای بی قانون.