پیشنهادهای علی باقری (٣٨,٧٩٧)
دل و جگر زلیخا: [عامیانه، کنایه ] تکه تکه، پاره پاره.
دل و جگر چیزی را بیرون آوردن: [عامیانه، کنایه ] چیزی را به هم ریختن، نامرتب و درهم و بر هم کردن.
دلنگ و دلنگ : [عامیانه، اصطلاح] صدای زنگ و ناقوس.
دل گرفتگی: [عامیانه، اصطلاح] غم، غمگین بودن.
دل کسی را زدن : [عامیانه، کنایه ] سیر شدن از چیزی، بی میل و رغبت شدن نسبت به چیزی یا کسی.
دل کسی روی دل آدم بودن: [عامیانه، کنایه ] درد دیگران را درک کردن، با دیگران غمخواری کردن.
دل کسی گرفتن: [عامیانه، کنایه ] غمگین شدن، متاثر شدن.
دل کسی را به دست آوردن: [عامیانه، کنایه ] کسی را با نیکی و محبت از خود خشنود کردن.
دل کسی را خون کردن: [عامیانه، کنایه ] کسی را سخت رنجاندن.
دل کسی خون بودن سخت رنجیده بودن، بسیار اندوهناک بودن.
دل کسی را آب کردن: [عامیانه، کنایه ] به اوج تمنا رساندن، بسیار مشتاق کردن، بی تاب کردن.
دل کسی برای چیزی لک زدن: [عامیانه، کنایه ] بسیار آرزومند چیزی بودن، سخت در حسرت چیزی بودن.
دل کسی تاقچه نداشتن : [عامیانه، کنایه ] بی نهایت رک و صریح بودن.
دل کسی تو ریختن : [عامیانه، کنایه ] دچار دلهره ی ناگهانی شدن، وحشت کردن.
دل کسی آب شدن: [عامیانه، کنایه ] به اوج تمنا رسیدن، بسیار مشتاق شدن، بی تاب شدن .
دل قرصی: [عامیانه، اصطلاح] اطمینان.
دل قرصی دادن: [عامیانه، کنایه ] اطمینان خاطر دادن.
دل غشه گرفتن : [عامیانه، کنایه ] متاثر و ناراحت شدن، بی حال شدن، دچار ضعف شدن.
دل فرو ریختن: [عامیانه، کنایه ] سخت وحشت کردن، بسیار ترسیدن .
دل را آب کردن: [عامیانه، کنایه ] سخت آرزومند کردن، مشتاق کردن.
دل دل را خوردن: [عامیانه، کنایه ] عجله داشتن، بی تاب بودن.
دلخور کردن : [عامیانه، کنایه ] مایه ی گله مندی و نارضایتی کسی را فراهم کردن.
- دلخور کردن ؛ رنجانیدن. افسرده کردن. مایه دلخوری و گله مندی ونارضایی کسی را با رفتاری نامساعد فراهم آوردن. ( فرهنگ لغات عامیانه )
دلخور شدن: [عامیانه، کنایه ] گله مند شدن، ناراضی شدن.
دلخور شدن از کسی یا از چیزی ؛ دل تنگ شدن از آن. رنجیدن از آن. رنجیدن به دل از آن. ناراضی و گله مند شدن. ( فرهنگ لغات عامیانه ) .
دل خالی کردن : [عامیانه، کنایه ] کین خود را گرفتن، از رنج دشمن شاد شدن.
دلخور بودن : [عامیانه، کنایه ] گله مند بودن، ناراضی بودن.
دلچرکین شدن ؛ متنفر شدن از چیزی. بد آمدن شخص از چیزی. ( فرهنگ عوام ) . از او کراهتی در خود احساس کردن. آنرا بشگون خوب نگرفتن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) ...
دلچرکی: [عامیانه، اصطلاح] ناخوشایندی، اکراه.
از چیزی دلچرکین بودن ؛ آنرا قلباً نپسندیدن. آنرا بشگون بد دانستن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) .
دلجور: [عامیانه، اصطلاح] همدل.
دلچرک: [عامیانه، اصطلاح] ناخوشایند، دارای اکراه.
دل توی دل نبودن: [عامیانه، کنایه ] بی تاب و بی قرار بودن.
دل تو ریختن: [عامیانه، کنایه ] مضطرب و وحشت زده شدن بر اثر شنیدن خبر ناگوار.
دل ترکیدن : [عامیانه، اصطلاح] ترکیدن شکم بر اثر پر خواری.
دل پُر داشتن: [عامیانه، کنایه ] کینه و دلخوری دیرینه داشتن.
دل پَر زدن: [عامیانه، کنایه ] بسیار مشتاق بودن.
دلپخت: [عامیانه، اصطلاح] پختن مغر چیزی.
دل پایین ریختن: [عامیانه، کنایه ] ترسیدن، وحشت کردن.
دل به دل رفتن : [عامیانه، کنایه ] دوستی و دشمنی از دو سو بودن.
دل به دل راه داشتن: [عامیانه، کنایه ] احساس متقابل داشتن. احساس نزدیکی دو نفر به یکدیگر.
دل به دریا زدن : [عامیانه، کنایه ] بدون توجه به خطر به کاری اقدام کردن، هرچه بادا باد گفتن.
دل ای دل کردن: [عامیانه، کنایه ] آواز اندوهگین خواندن.
دل آمدن: [عامیانه، اصطلاح] به چیزی تن در دادن ( دلم نیامد ) ، راضی کردن وجدان ( چطور دلت می آید؟ ) .
دلال محبت: [عامیانه، اصطلاح] پا انداز، خانم بیار.
دل آشوبه گرفتن: [عامیانه، اصطلاح] دچار حالت تهوع شدن.
دلال بازی: [عامیانه، اصطلاح] به شیوه دلالان از راه مبالغه و دروغ کاری را بزرگ جلوه دادن، واسطه گری.
دل آب شدن برای چیزی : [عامیانه، کنایه ] بسیار مشتاق چیزی شدن .
دک و دنده : [عامیانه، اصطلاح] بالا تنه.
دک و دهن: [عامیانه، اصطلاح] نگا. دک و پوز.