پیشنهادهای علی باقری (٢٩,٨٨٣)
خورش خوری : [عامیانه، کنایه ] ظرفی که در آن خورش می ریزند.
خوش آب و رنگ: [عامیانه، کنایه ] سرخ و سفید چهره، زیبا و ملیح.
خورش دل ضعفه داشتن: [عامیانه، کنایه ] هیچ گونه خوردنی نداشتن.
خوشان خوشان : [عامیانه، اصطلاح] نهایت خوشی و لذت.
خوشا به حال ماهی: [عامیانه، اصطلاح] خیلی تشنه ام.
خوش خوشان : [عامیانه، اصطلاح] اندک اندک، به تدریج، کم کم.
خوش خوشان کسی شدن : [عامیانه، کنایه ] بسیار لذت بردن.
خوش سر و زبان: [عامیانه، اصطلاح] خوش سخن، شیرین گفتار، حراف.
خوش غیرتی: [عامیانه، اصطلاح] زیاده غیرت نشان دادن، به طنز یعنی بی غیرتی کردن.
خوش ِ کسی بودن : [عامیانه، کنایه ] به هنگام شگفتی مانند چشمم روشن! گویند ( خوشم باشه ! ) .
خوش وعده : [عامیانه، اصطلاح] آن که به وعده اش وفا می کند.
خوش نقش و نگار : [عامیانه، اصطلاح] نگا. خوش نقش.
خوشی زیر دل کسی زدن: [عامیانه، کنایه ] به بخت خود پشت کردن، موقعیت خوب را با ندانم کاری از دست دادن.
خوشوقت شدن : [عامیانه، اصطلاح] شاد شدن، راضی شدن.
خون به پا کردن : [عامیانه، کنایه ] دعوا و آشوب راه انداختن، سر و صدا و جنجال کردن.
خون به راه انداختن: [عامیانه، کنایه ] آشوب و فتنه ی سخت به پا کردن.
خون خون کسی را خوردن: [عامیانه، کنایه ] بسیار خشمگین شدن و چیزی نگفتن.
خون دماغ شدن : [عامیانه، کنایه ] خون از بینی جاری شدن.
خون جگر خوردن: [عامیانه، کنایه ] رنج بسیار کشیدن، غم فراوان خوردن.
خون دیدن زن : [عامیانه، کنایه ] عادت ماهانه شدن زن.
خون سیاوش: [عامیانه، اصطلاح] انگیزه ای که سبب نابودی دو خانواده، دو شهر یا دو کشور شود.
خون کسی را به جوش آوردن: [عامیانه، کنایه ] کسی را بسیار خشمگین ساختن.
خون کسی در نیامدن : [عامیانه، کنایه ] بی نهایت خشمگین بودن.
خون کسی از خون دیگری رنگین تر بودن: [عامیانه، کنایه ] همسان و هم ارز نبودن، کسی بر کسی ترجیح داشتن.
خون کسی را حلال کردن : [عامیانه، کنایه ] کسی را کشتن.
خون کسی را به شیشه کردن : [عامیانه، کنایه ] کسی را رنج و آزار بسیار دادن.
خون کسی را مکیدن : [عامیانه، کنایه ] مال کسی را به تزویر غارت کردن، به کسی تعدی و ستم کردن.
خون کسی را کثیف کردن : [عامیانه، کنایه ] کسی را بسیار عصبانی کردن.
خون گرفته: [عامیانه، کنایه ] آن که قتلی کرده و نگرانی آن او را از حال عادی خارج کرده است.
خون کسی کثیف شدن : [عامیانه، کنایه ] به شدن خشمگین شدن.
خون گرفته ی کسی بودن: [عامیانه، کنایه ] در برابر کسی مسئول بودن.
خون مردن : [عامیانه، اصطلاح] منجمد شدن خون در زیر پوست بر اثر ضربه.
خونی : [عامیانه، اصطلاح] قاتل، دشمن سخت، مخالف شدید. نوعی پرتغال که رنگ داخل آن قرمز به رنگ خون است .
خیابان گردی: [عامیانه، اصطلاح] بی کاری، ولگردی.
خونین و مالین : [عامیانه، اصطلاح] زخمی، خونی شده. ( ( دائی شکری وقتی از قهوخانه بیرون آمد بارش سبک شده بود. او زده بود. دائی رحمن را خوب زده بود وخ ...
خیابان گز کردن: [عامیانه، اصطلاح] ول گشتن.
خیال کسی تخت بودن: [عامیانه، کنایه ] آسوده خیال بودن، کاملن مطمئن بودن.
خیال کسی را راحت کردن : [عامیانه، کنایه ] موجب اطمینان خاطر کسی شدن، به کسی جواب رد دادن.
خیت شدن: [عامیانه، اصطلاح] شرمنده شدن، کنفت شدن، بور شدن.
خیرات کردن: [عامیانه، کنایه ] چیزی را ( اغلب خوردنی ) تهیه کردن و برای آمرزش مردگان به مستحقان دادن.
خیت کردن: [عامیانه، اصطلاح] شرمنده کردن، کنفت کردن، بور کردن.
خیر باشد : [عامیانه، اصطلاح] پس از شنیدن خواب کسی به فال نیک به او می گویند.
خیر ندیده : [عامیانه، اصطلاح] نفرینی است به معنی امیدوارم خیر نبیند.
خیر ببینی : [عامیانه، اصطلاح] دعایی است در حق کسی که کمکی کرده باشد.
خیس آب شدن : [عامیانه، کنایه ] سر تا پا تر شدن.
خیز گرفتن: [عامیانه، اصطلاح] آماده ی حمله شدن، در نظر گرفتن مسافتی برای اطمینان از رسیدن به مقصد.
خیس کردن برنج : [عامیانه، اصطلاح] در آب ریختن برنج.
خیس گذاشتن : [عامیانه، اصطلاح] در آب ریختن آرد برای تهیه ی خمیر.
خیس کرده : [عامیانه، اصطلاح] تر کرده، در آب قرار داده.
خیط شدن: [عامیانه، اصطلاح] نگا. خیت شدن.