پیشنهادهای علی باقری (٣٩,٦٨٦)
کم حرمتی نمودن ؛ اندک احترام و تکریم کردن و توقیر نکردن و گستاخی و بی ادبی کردن. ( ناظم الاطباء ) .
کم حواسی ؛ در تداول عامه ، نسیان. فراموشکاری. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا )
کم حرکت ؛ سست و کاهل و غافل. ( ناظم الاطباء ) .
کم حرمتی ؛ بی احترامی. ( ناظم الاطباء ) .
کم حرف ؛ آنکه کمتر سخن می گوید و آنکه خاموش است. ( ناظم الاطباء ) . کسی که کم سخن گوید و بیش خاموش ماند. ( فرهنگ فارسی معین ) . کم گوی. ( یادداشت به ...
کم حرفی ؛ کم سخن گفتن. ( فرهنگ فارسی معین ) . حالت و چگونگی کم حرف.
کم حجمی ؛ حالت و چگونگی کم حجم. کم حجم بودن. تنگی و کوچکی حجم چیزی. و رجوع به ترکیب قبل شود.
کم حرص ؛ کسی که طمع اندک داشته باشد. ( فرهنگ فارسی معین ) . کم آز. کم طمع : یک رویه دوستم من و کم حرص مادحم هم راست در خلاام و هم پاک در ملا. مسعودس ...
کم حرصی ؛ اندک طمعی. ( فرهنگ فارسی معین ) . حالت و چگونگی کم حرص. و رجوع به ترکیب قبل شود.
کم حجم ؛ آنچه گنجایش آن اندک است. ظرفی که حجم آن اندک باشد و مظروف کمتر در آن جای گیرد.
کم حال ؛ آنکه در کارها کاهل است : فلان آدم کم حالی است. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) .
کم حالی ؛ حالت و چگونگی کم حال. کم حال بودن. کاهلی و گرانی در کارها. و رجوع به ترکیب قبل شود.
کم حافظه ؛ آنکه قوه حافظه او ضعیف است. آنکه مطلبی را زود فراموش کند یا دیر به حافظه سپارد. فراموشکار.
کم حافظگی ؛ حالت و چگونگی کم حافظه. کم حافظه بودن. ضعف قوه حافظه. زود فراموشی. فراموشکاری.
کم حاصلی ؛ حالت و چگونگی کم حاصل. کم حاصل بودن. و رجوع به ترکیب قبل شود.
کم ِ چیزی بودن ؛ فرض عدم آن. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) : از ستوران دیگر آید یاد کم ِ خر باد و آن کاه و شعیر. سوزنی.
کم ِ چیزی گرفتن ؛ ناشده و نابود انگاشتن بدان که لفظ کم در مقام معدوم و نفی مطلق استعمال کنند. ( غیاث ) ( آنندراج ) . یا کم ِ کسی گرفتن ، آن را به شما ...
کم حاصل ؛ کم ثمر. کم بار. کم میوه. کم محصول.
کم چربی ؛ غذا یا گوشتی که چربی آن اندک باشد.
کم چیز ؛ فقیر. نادار. اندک سرمایه. کم بضاعت : با مردم کم چیز و نوکیسه و. . . معامله مکن. ( قابوسنامه ) .
کم چارگی ؛ قلت تدبیر. ( فرهنگ فارسی معین ) : دلیل کند برآشفتگی و سبکی و لهو و دوستی و کم چارگی و مختلف کاری. ( التفهیم ص 353 از فرهنگ فارسی معین ) .
کم چاره ؛ کسی که تدبیرش اندک باشد. کم تدبیر. ( فرهنگ فارسی معین ) .
کم جمعیتی ؛ کم بودن سکنه محلی. ( فرهنگ فارسی معین ) . حالت و چگونگی کم جمعیت. کم جمعیت بودن. و رجوع به ترکیب قبل شود
کم جواب ؛ آنکه کمتر جواب می دهد و یا هیچ نمی گوید. ( ناظم الاطباء ) . کسی که کمتر پاسخ دیگران را دهد. ( فرهنگ فارسی معین ) : کوک گردیده ست با هم خوش ...
کم جوش ؛ در صفت برنج ، مقابل پرجوش. برنجی که چون جوشانند زود وا رود. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) .
کم جمعیت ؛ جایی که دارای سکنه اندک باشد. مقابل پرجمعیت. ( فرهنگ فارسی معین ) . کم مردم. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) : شهر کم جمعیت.
کم جرأتی ؛ بزدلی. بی جرأتی. ( فرهنگ فارسی معین ) . حالت و چگونگی کم جرأت. کم جرأت بودن.
کم جثگی ؛ حالت و چگونگی کم جثه. کم جثه بودن. و رجوع به ترکیب بعد شود.
کم جثه ؛ کوچک و خرد. ( ناظم الاطباء ) . که تنی کوچک دارد. ( ازیادداشت به خط مرحوم دهخدا ) : حَبتَل ، حُباتِل ؛ مرد کم گوشت و کم جثه و غیرتناور. ( منت ...
کم جرأت ؛ بزدل. ( آنندراج ) . جبان و ترسو و کم دل. ( ناظم الاطباء ) . آنکه جرأتی ندارد. بزدل. ( فرهنگ فارسی معین ) . کم زهره. کم دل. مقابل پرجرأت. ...
کم ثروتی ؛ دارای مالی اندک بودن. ( فرهنگ فارسی معین ) .
کم جان ؛ که زود از هم گسلد؛ ریسمان کم جان. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) . کم تاب. و رجوع به ترکیب کم تاب شود.
کم توجهی ؛ عدم توجه و تغافل و بی اعتنایی. ( ناظم الاطباء ) .
کم توشه ؛ اندک زاد و برگ. بی چیز. فقیر :
کم تحمل ؛ کم تاب. رجوع به ترکیب کم تاب ( معنی دوم ) شود.
کم توان ؛ کم قوه. کم نیرو. کم طاقت. کم تاب.
کم تجربه ؛ کسی که فاقد تجربه کافی باشد. ناآزموده. ناپخته. مقابل مجرب. ( فرهنگ فارسی معین ) .
کم تجربگی ؛ حالت و چگونگی کم تجربه. ناآزمودگی. ناپختگی. فقدان تجربه. و رجوع به ترکیب بعد شود.
کم تابی کر کم تابی کردن ؛ در برابر شداید و ناملایمات ، ناشکیبایی و ناتوانی نمودن. اندک بودن تحمل و مقاومت درمقابل سختیها. در برابر مصائب صبر و ایستاد ...
کم تجربت ؛ کم تجربه. رجوع به ترکیب کم تجربه شود
کم تاب ( ریسمان ، نخ ، ابریشم ، رسن ) ؛ که پیچ آن کم است. که تاب بسیار ندارد. مقابل پُرتاب. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) . کم دوام و سست و زودگسل. ...
کم تابی ؛ حالت و چگونگی کم تاب.
کم پیمایی ؛ حالت و چگونگی کم پیما. رجوع به دو ترکیب قبل شود.
کم پیمود ؛ کم پیمای. کم فروش. ( فرهنگ نوادر لغات شمس چ فروزانفر ) : بادپیما بادپیمایان خود را آب ده کوری آن حرص افزون جوی کم پیمود را. مولوی.
کم پیمودن ؛ پر کردن پیمانه را کمتر از حد معین : تطفیف ؛ کم پیمودن. ( ترجمان القرآن ) . کم پیمودن کیل. ( تاج المصادر بیهقی ) . کم پیمودن پیمانه را و آ ...
کم پی ؛ کم کشش. که به یکدیگر نچسبد. مقابل پرپی ؛ گوشت کم پی کوفته اش وا می رود. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) .
کم پیما ؛ مُطَفِّف. کم فروش در پیمودنیها. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) : خر خم شوی و دول کم پیما می نابش ترش چو سرکه ناب. سوزنی ( یادداشت ایضاً ) .
کم پیمای ؛ کم پیما. رجوع به ترکیبهای کم پیما و کم پیمودن شود.
کم پهنا ؛ کم وَر. کم عرض. مقابل پرپهنا. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) .
کم پولی ؛ حالت و چگونگی کم پول. و رجوع به ترکیب قبل شود.