پیشنهاد‌های علی باقری (٣٩,٦٨٦)

بازدید
٢٩,٤٩٩
تاریخ
١٠ ماه پیش
پیشنهاد
٠

آشتی جویانه: صفت. دارای گرایش به آشتی کردن ( لحن آشتی جویانه، رفتار آشتی جویانه. ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )

تاریخ
١٠ ماه پیش
پیشنهاد
٠

آشتی پذیر: دارای آمادگی برای آشتی کردن یا پذیرفتن پیشنهاد آشتی ( خوی آشتی پذیری دارد و اصولاً خوش خلق است. ) ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهن ...

تاریخ
١٠ ماه پیش
پیشنهاد
٠

آشتی کردن: از قهر یا دشمنی دست کشیدن ( زن و شوهر آشتی کردند. با پدرم آشتی کردم ) ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر

تاریخ
١٠ ماه پیش
پیشنهاد
٠

آش ابو دردا:[فرهنگ مردم ] آشی که نیت شفای بیمار می پزند و میان مردم قسمت می کنند. ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر

تاریخ
١٠ ماه پیش
پیشنهاد
٠

آشپزخانه اُپِن: آشپزخانه ای که فاقد در و فضای محصور جداگانه است. معمولاً در گوشه سرسرا یا اتاق مسکونی قرار دارد. آشپزخانه باز [فرهنگستان] ( صدری اف ...

تاریخ
١٠ ماه پیش
پیشنهاد
١

لطیف جان ؛ پاکیزه جان. خوش قلب : لطیف جوهر و جانی غریب قامت و شکلی نظیف جامه و جسمی بدیعصورت و خوئی. سعدی ( ایضاً ص 659 ) .

تاریخ
١٠ ماه پیش
پیشنهاد
٠

قبله جان ؛ پرستشگاه جان. سجده گاه جان. پیشوای جان. معشوق. دلبر : ای قبله جان کجات جویم جانی و بجان هوات جویم. خاقانی.

تاریخ
١٠ ماه پیش
پیشنهاد
٠

دل بجان رسیدن ؛ بجان رسیدن. تا حدمردن آمدن : ز جور چرخ چو حافظ بجان رسیددلت بسوی دیومحن ناوک شهاب انداز. حافظ.

تاریخ
١٠ ماه پیش
پیشنهاد
٠

کار بجان رسیدن ؛ جان بلب رسیدن : تو ندانی که مرا کارد گذشته است از گوشت تو ندانی که مرا کار رسیده است بجان. فرخی. ز فرقت لب مرجان شکرآگینت بجان رسی ...

تاریخ
١٠ ماه پیش
پیشنهاد
٠

درد بجان رسیدن ؛ بهلاکت نزدیک شدن : خوش است با غم هجران دوست سعدی را اگر چه درد بجان میرسد امید دواست. سعدی. عاقبت درد دل بجان برسید نیش فکرت به اس ...

تاریخ
١٠ ماه پیش
پیشنهاد
٠

دشمن جان ؛ سخت دشمن : سگ آن به که خواهنده نان بود چو سیرش کنی دشمن جان بود. فردوسی.

تاریخ
١٠ ماه پیش
پیشنهاد
٠

خانه جان ؛ آنجای که جان زید. محلی که جان در آن است. جسم. تن. بدن : ای بهزار جان دلم مست وفای روی تو خانه جان بچارحد وقف هوای روی تو. خاقانی.

پیشنهاد
٠

تا پای جان ایستادن ؛ تا آخرین نفس پشت کاری را گرفتن.

تاریخ
١٠ ماه پیش
پیشنهاد
٠

تازه جان ؛ جان تازه. جان دوباره. جان جدید : در تن هر مرده دل عیسی صفت از تلطف تازه جانی کرده ای. مجدالدین بن رشید عزیزی ( از لباب ) .

پیشنهاد
٠

بر جای بیجان شدن ؛ در جای مردن : همه تنش بر جای لرزان شدی وز آن لرزه بر جای بیجان شدی. فردوسی.

تاریخ
١٠ ماه پیش
پیشنهاد
٠

بجان گریختن ؛ از ترس جان فرار کردن : مردم از قاتل عمدا بگریزند بجان پاکبازان بر شمشیر بعمدا آیند. سعدی.

تاریخ
١٠ ماه پیش
پیشنهاد
٠

بجان گفتن ؛ صمیمانه گفتن. پاک و بی ریاگفتن. از دل گفتن : بجان گفت باید نفس بر نفس که شکرش نه کار زبانست و بس. سعدی.

تاریخ
١٠ ماه پیش
پیشنهاد
٠

بر جان نهادن ؛ بجان و دل پذیرفتن. صمیمانه چیزی را قبول کردن : چون اشارتهاش را بر جان نهی در وفای آن اشارت جان دهی. مولوی.

پیشنهاد
٠

بجان کسی گریان بودن ؛ به احتمال خطری که متوجه جان کسی است گریان شدن : پسر بد مر او را یکی خوبروی. . . بجانش پر از مهر گریان بدی ز بیم جدائیش بریان ب ...

تاریخ
١٠ ماه پیش
پیشنهاد
٠

بجان کوشیدن ؛ صمیمانه به انجام کاری کوشیدن. تا پای جان در کاری سعی کردن. بحد مردن آمدن از بس تعب بردن : تا جهد بود بجان بکوشم وانگه بضرورتی از این کو ...

تاریخ
١٠ ماه پیش
پیشنهاد
٠

بجان خواستن ؛ صمیمانه چیزی را طلب کردن : هر کس که بجان آرزوی وصل تو خواهد دشوار برآید که محقر ثمن است آن. سعدی.

تاریخ
١٠ ماه پیش
پیشنهاد
٠

بجان دادن ؛ چیزی را درعوض جان دادن : گر می بجان دهندت بستان که پیش دانا ز آب حیات خوشتر خاک شرابخانه. سعدی.

پیشنهاد
٠

با جان کوشیدن در ؛ با کمال جد. از صمیم قلب : به پیش تو با جان بکوشم بجنگ چو یابم رهائی ز زندان تنگ. فردوسی.

پیشنهاد
٠

از جان سیر آمدن ؛ یعنی زندگانی خوش نمی آید. ( مؤید الفضلاء ) ( آنندراج ) . سیر شدن از زندگی. ( ناظم الاطباء ) .

تاریخ
١٠ ماه پیش
پیشنهاد
١

از جان گذشتگی ؛کیفیت و عمل از جان گذشته.

تاریخ
١٠ ماه پیش
پیشنهاد
٠

از جان ؛ ازصیمیم قلب : من از جان بنده سلطان اویسم اگرچه یادش از چاکر نباشد. حافظ.

پیشنهاد
٠

از جان اندر آوردن ؛ میراندن. کشتن : نبرد کسی جوید اندر جهان که او ژنده پیل اندر آرد ز جان. فردوسی.

تاریخ
١٠ ماه پیش
پیشنهاد
٠

آشنای ِ جان ؛ آنکه یا آنچه جان به او انس دارد. مطبوع. مورد پسند. دل پذیر : بی بوی تو کاشنای جان است رنگی ز حیات جان مبینام. خاقانی.

تاریخ
١٠ ماه پیش
پیشنهاد
٠

کلمه مذبوحانه با کلمه ذبح همخانواده است. ذبح یعنی سر بریدن. راغب می گوید: اصل ذبح پاره کردن گلوی حیوانات است و به معنی مذبوح نیز آمده است ناگفته نمان ...

تاریخ
١٠ ماه پیش
پیشنهاد
٧

کلمه مذبوحانه با کلمه ذبح همخانواده است. ذبح یعنی سر بریدن. راغب می گوید: اصل ذبح پاره کردن گلوی حیوانات است و به معنی مذبوح نیز آمده است. ناگفته نما ...

تاریخ
١٠ ماه پیش
پیشنهاد
٠

آشپزخانه اُپِن: آشپزخانه ای که فاقد در و فضای محصور جداگانه است. معمولاً در گوشه سرسرا یا اتاق مسکونی قرار دارد. آشپزخانه باز [فرهنگستان] ( صدری اف ...

پیشنهاد
٠

آش نخوردن و دهن سوختن:[ مجازی] کیفر گناه ناکرده دیدن. ( پول او را او برد و مرا دستگیر کردند. شدم آش نخورده و دهن سوخته. ( صدری افشار، غلامحسین و هم ...

پیشنهاد
٠

آش را با کاسه اش یا جایش خوردن:[ مجازی] آزمندی و ناسپاسی کردن. ( از آنهاست که آش را با کاسه اش می خورد ) ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فا ...

پیشنهاد
٠

آش در کاسه کسی ریختن:[ کنایی] سودی به کسی رساندن. ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )

پیشنهاد
٠

آش به دهن داشتن:[ کنایی] نامفهوم سخن گفتن. ( مگر آش به دهن داشتی؟ می خواستی درست توضیح بدهی ) ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )

پیشنهاد
٢

آش برای کسی پختن:[مجازی] مقدمه چینی کردن برای آزاریا زیان رساندن به کسی. ( آشی برایت بپزم که رویش یک وجب روغن باشد. معلوم می شود خوب آشی برایش پخته ا ...

تاریخ
١٠ ماه پیش
پیشنهاد
٠

آش گِل گیوه:[کنایی] آش بی رمق و بدمزه که گویی به جای ماست در آن گلِ گیوه ریخته اند. ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )

تاریخ
١٠ ماه پیش
پیشنهاد
٠

آش عزا: آشی که در مراسم عزاداری می پزند. آش تعزیه. ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )

تاریخ
١٠ ماه پیش
پیشنهاد
٠

آش ساده: آشی که در آن گوشت ادویه و چاشنی نمی ریزند. ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )

تاریخ
١٠ ماه پیش
پیشنهاد
٠

آش دهن سوز:[ کنایی] چیز با ارزش ( آن شغل آش دهن سوزی نیست. ) ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )

تاریخ
١٠ ماه پیش
پیشنهاد
٠

آش دندانی:[ فرهنگ مردم] آشی که به شکرانه درآمدن نخستین دندان نوزاد می پزند. آش دندان. ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )

تاریخ
١٠ ماه پیش
پیشنهاد
٠

آش پیش پا:[فرهنگ مردم] آشی که به شکرانه بازگشت مسافر می پزند. ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )

تاریخ
١٠ ماه پیش
پیشنهاد
٠

آش پشت پا:[فرهنگ مردم] آشی که به نیت خوشی و سلامت مسافر، پس از رفتن او می پزند. ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )

تاریخ
١٠ ماه پیش
پیشنهاد
٠

آش پرهیز: آش ساده که برای بیماران می پزند. ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )

تاریخ
١٠ ماه پیش
پیشنهاد
٠

آش اُماج: آشی که در آن به جای رشته گلوله های کوچک خمیر نان می ریزند. ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )

تاریخ
١٠ ماه پیش
پیشنهاد
٠

آسفالت ریزی: اسم. عمل آماده سازی سطح و ریختن آسفالت بر آن. آسفالت کاری. ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )

تاریخ
١٠ ماه پیش
پیشنهاد
٠

آستین سرخود: ۱ - صفت ۰دارای آستین بدون حلقه آستین که همراه با تنه و به صورت یکپارچه بریده و دوخته شده است. آستین بدون حلقه آستین ( پیراهن آستین سرخود ...

تاریخ
١٠ ماه پیش
پیشنهاد
٠

آسفالت داغ: آسفالتی که در دمای ۱۶۰ تهیه می شود. ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )

تاریخ
١٠ ماه پیش
پیشنهاد
٠

آسفالت کردن: پوشاندن سطحی به وسیله آسفالت ( هفته پیش شهردار ی کوچه را آسفالت کرد. ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )

تاریخ
١٠ ماه پیش
پیشنهاد
٠

آسفالته: صفت. آسفالت شده. ( جاده تا ده کیلو متر آسفالته بود ) ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )