پیشنهادهای علی باقری (٣٩,٦٨٥)
آشتی جویانه: صفت. دارای گرایش به آشتی کردن ( لحن آشتی جویانه، رفتار آشتی جویانه. ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )
آشتی پذیر: دارای آمادگی برای آشتی کردن یا پذیرفتن پیشنهاد آشتی ( خوی آشتی پذیری دارد و اصولاً خوش خلق است. ) ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهن ...
آشتی کردن: از قهر یا دشمنی دست کشیدن ( زن و شوهر آشتی کردند. با پدرم آشتی کردم ) ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر
آش ابو دردا:[فرهنگ مردم ] آشی که نیت شفای بیمار می پزند و میان مردم قسمت می کنند. ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر
آشپزخانه اُپِن: آشپزخانه ای که فاقد در و فضای محصور جداگانه است. معمولاً در گوشه سرسرا یا اتاق مسکونی قرار دارد. آشپزخانه باز [فرهنگستان] ( صدری اف ...
لطیف جان ؛ پاکیزه جان. خوش قلب : لطیف جوهر و جانی غریب قامت و شکلی نظیف جامه و جسمی بدیعصورت و خوئی. سعدی ( ایضاً ص 659 ) .
قبله جان ؛ پرستشگاه جان. سجده گاه جان. پیشوای جان. معشوق. دلبر : ای قبله جان کجات جویم جانی و بجان هوات جویم. خاقانی.
دل بجان رسیدن ؛ بجان رسیدن. تا حدمردن آمدن : ز جور چرخ چو حافظ بجان رسیددلت بسوی دیومحن ناوک شهاب انداز. حافظ.
کار بجان رسیدن ؛ جان بلب رسیدن : تو ندانی که مرا کارد گذشته است از گوشت تو ندانی که مرا کار رسیده است بجان. فرخی. ز فرقت لب مرجان شکرآگینت بجان رسی ...
درد بجان رسیدن ؛ بهلاکت نزدیک شدن : خوش است با غم هجران دوست سعدی را اگر چه درد بجان میرسد امید دواست. سعدی. عاقبت درد دل بجان برسید نیش فکرت به اس ...
دشمن جان ؛ سخت دشمن : سگ آن به که خواهنده نان بود چو سیرش کنی دشمن جان بود. فردوسی.
خانه جان ؛ آنجای که جان زید. محلی که جان در آن است. جسم. تن. بدن : ای بهزار جان دلم مست وفای روی تو خانه جان بچارحد وقف هوای روی تو. خاقانی.
تا پای جان ایستادن ؛ تا آخرین نفس پشت کاری را گرفتن.
تازه جان ؛ جان تازه. جان دوباره. جان جدید : در تن هر مرده دل عیسی صفت از تلطف تازه جانی کرده ای. مجدالدین بن رشید عزیزی ( از لباب ) .
بر جای بیجان شدن ؛ در جای مردن : همه تنش بر جای لرزان شدی وز آن لرزه بر جای بیجان شدی. فردوسی.
بجان گریختن ؛ از ترس جان فرار کردن : مردم از قاتل عمدا بگریزند بجان پاکبازان بر شمشیر بعمدا آیند. سعدی.
بجان گفتن ؛ صمیمانه گفتن. پاک و بی ریاگفتن. از دل گفتن : بجان گفت باید نفس بر نفس که شکرش نه کار زبانست و بس. سعدی.
بر جان نهادن ؛ بجان و دل پذیرفتن. صمیمانه چیزی را قبول کردن : چون اشارتهاش را بر جان نهی در وفای آن اشارت جان دهی. مولوی.
بجان کسی گریان بودن ؛ به احتمال خطری که متوجه جان کسی است گریان شدن : پسر بد مر او را یکی خوبروی. . . بجانش پر از مهر گریان بدی ز بیم جدائیش بریان ب ...
بجان کوشیدن ؛ صمیمانه به انجام کاری کوشیدن. تا پای جان در کاری سعی کردن. بحد مردن آمدن از بس تعب بردن : تا جهد بود بجان بکوشم وانگه بضرورتی از این کو ...
بجان خواستن ؛ صمیمانه چیزی را طلب کردن : هر کس که بجان آرزوی وصل تو خواهد دشوار برآید که محقر ثمن است آن. سعدی.
بجان دادن ؛ چیزی را درعوض جان دادن : گر می بجان دهندت بستان که پیش دانا ز آب حیات خوشتر خاک شرابخانه. سعدی.
با جان کوشیدن در ؛ با کمال جد. از صمیم قلب : به پیش تو با جان بکوشم بجنگ چو یابم رهائی ز زندان تنگ. فردوسی.
از جان سیر آمدن ؛ یعنی زندگانی خوش نمی آید. ( مؤید الفضلاء ) ( آنندراج ) . سیر شدن از زندگی. ( ناظم الاطباء ) .
از جان گذشتگی ؛کیفیت و عمل از جان گذشته.
از جان ؛ ازصیمیم قلب : من از جان بنده سلطان اویسم اگرچه یادش از چاکر نباشد. حافظ.
از جان اندر آوردن ؛ میراندن. کشتن : نبرد کسی جوید اندر جهان که او ژنده پیل اندر آرد ز جان. فردوسی.
آشنای ِ جان ؛ آنکه یا آنچه جان به او انس دارد. مطبوع. مورد پسند. دل پذیر : بی بوی تو کاشنای جان است رنگی ز حیات جان مبینام. خاقانی.
کلمه مذبوحانه با کلمه ذبح همخانواده است. ذبح یعنی سر بریدن. راغب می گوید: اصل ذبح پاره کردن گلوی حیوانات است و به معنی مذبوح نیز آمده است ناگفته نمان ...
کلمه مذبوحانه با کلمه ذبح همخانواده است. ذبح یعنی سر بریدن. راغب می گوید: اصل ذبح پاره کردن گلوی حیوانات است و به معنی مذبوح نیز آمده است. ناگفته نما ...
آشپزخانه اُپِن: آشپزخانه ای که فاقد در و فضای محصور جداگانه است. معمولاً در گوشه سرسرا یا اتاق مسکونی قرار دارد. آشپزخانه باز [فرهنگستان] ( صدری اف ...
آش نخوردن و دهن سوختن:[ مجازی] کیفر گناه ناکرده دیدن. ( پول او را او برد و مرا دستگیر کردند. شدم آش نخورده و دهن سوخته. ( صدری افشار، غلامحسین و هم ...
آش را با کاسه اش یا جایش خوردن:[ مجازی] آزمندی و ناسپاسی کردن. ( از آنهاست که آش را با کاسه اش می خورد ) ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فا ...
آش در کاسه کسی ریختن:[ کنایی] سودی به کسی رساندن. ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )
آش به دهن داشتن:[ کنایی] نامفهوم سخن گفتن. ( مگر آش به دهن داشتی؟ می خواستی درست توضیح بدهی ) ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )
آش برای کسی پختن:[مجازی] مقدمه چینی کردن برای آزاریا زیان رساندن به کسی. ( آشی برایت بپزم که رویش یک وجب روغن باشد. معلوم می شود خوب آشی برایش پخته ا ...
آش گِل گیوه:[کنایی] آش بی رمق و بدمزه که گویی به جای ماست در آن گلِ گیوه ریخته اند. ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )
آش عزا: آشی که در مراسم عزاداری می پزند. آش تعزیه. ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )
آش ساده: آشی که در آن گوشت ادویه و چاشنی نمی ریزند. ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )
آش دهن سوز:[ کنایی] چیز با ارزش ( آن شغل آش دهن سوزی نیست. ) ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )
آش دندانی:[ فرهنگ مردم] آشی که به شکرانه درآمدن نخستین دندان نوزاد می پزند. آش دندان. ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )
آش پیش پا:[فرهنگ مردم] آشی که به شکرانه بازگشت مسافر می پزند. ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )
آش پشت پا:[فرهنگ مردم] آشی که به نیت خوشی و سلامت مسافر، پس از رفتن او می پزند. ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )
آش پرهیز: آش ساده که برای بیماران می پزند. ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )
آش اُماج: آشی که در آن به جای رشته گلوله های کوچک خمیر نان می ریزند. ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )
آسفالت ریزی: اسم. عمل آماده سازی سطح و ریختن آسفالت بر آن. آسفالت کاری. ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )
آستین سرخود: ۱ - صفت ۰دارای آستین بدون حلقه آستین که همراه با تنه و به صورت یکپارچه بریده و دوخته شده است. آستین بدون حلقه آستین ( پیراهن آستین سرخود ...
آسفالت داغ: آسفالتی که در دمای ۱۶۰ تهیه می شود. ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )
آسفالت کردن: پوشاندن سطحی به وسیله آسفالت ( هفته پیش شهردار ی کوچه را آسفالت کرد. ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )
آسفالته: صفت. آسفالت شده. ( جاده تا ده کیلو متر آسفالته بود ) ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )