پیشنهادهای علی باقری (٣٩,٦٨٦)
چاقو خوردن ؛ چاقو زده شدن.
توسری خوردن ؛ قبول مشت و ضربه بسر خود کردن.
تنه خوردن ؛ ضربه بدن کسی را تحمل کردن.
تازیانه خوردن ؛ شلاق خوردن : ملاح بخندید و گفت اینچه تو گفتی یقین است و دیگر میل خاطر من برهانیدن این یکی بیشتر بود که وقتی در بیابانی مانده بودم او ...
پشت گردنی خوردن ؛ قفا خوردن. قبول ضربه در پشت گردن نمودن.
بر سر خوردن ؛ ضربه بر سر فرودآمدن : چو سندان کسی سخت رویی نکرد که خایسک تأدیب بر سر نخورد. سعدی ( بوستان ) .
بیل خوردن ؛ با بیل زده شدن. کنایه از رفتن و مردن.
بام خوردن ؛ مشت بر سر خوردن. بامبه خوردن. توسری خوردن.
مال مردم خوردن ؛ مال دیگران را بنفع خود ضبط کردن و خرج کردن و تلف کردن : یکی مال مردم بتلبیس خورد چو برخاست لعنت بر ابلیس کرد. سعدی.
اردنگ خوردن ؛ لگد خوردن از طریق کاسه زانو.
بامبه خوردن ؛ بام خوردن. توسری خوردن.
باقیمانده خوردن ؛ باقیمانده طلبی را اخذ کردن و خرج کردن.
تتمه خوردن ؛ باقیمانده خوردن. باقیمانده طلبی یا ثروتی را خرج کردن.
سر کسی را خوردن ؛ موجب تلف شدن او از شومی.
مسکر خوردن ؛ نوشیدن مسکر. آشامیدن مسکر.
مشروب خوردن ؛ آشامیدن مشروب.
لت خوردن ؛ آب بموقع نخوردن کشت. آب در وقت نخوردن زرع. بنوبه آب گیاهی بر هم خوردن.
آب خنک خوردن ؛ تعبیری طنزآمیز از حبس شدن در جای بدآب وهوا.
بازخوردن ؛ برخوردن. تصادف کردن. تلاقی کردن : چو رفتند نیمی ره از بیش و کم سپه بازخوردند هر دو بهم. اسدی. همی خواست یاری بزاری و درد ز ناگه نریمان ب ...
برخوردن به امری ؛ به امری تصادف کردن. به امری متوجه شدن. ملتفت شدن.
هوا خوردن باده ؛ کنایه از زایل شدن کیفیت شراب است ، چه تصرف هوا مزیل نشأه شراب است. ( غیاث از مصطلحات ) : رنگ نماند در لبش از نفس فسردگان باده هوا چ ...
هوا خوردن ؛ استنشاق هوا کردن. هوا بدرون سینه فروبردن.
نوش خوردن ؛ شیرینی و شهد خوردن.
میهمانی خوردن ؛ میهمان شدن. در میهمانی شرکت کردن : چون شاه در شهر سراندیب آمد و مهمانی کید [ پادشاه هند ] بخورد سه روز آنجایگاه ببود روز چهارم از آنج ...
نمک خوردن ؛ کنایه از رهین منت کسی شدن.
ناهار خوردن ؛ غذای ظهر خوردن. بوقت ظهر طبق معمول غذا خوردن.
مفت خوردن ؛ بدون رنج و زحمت و پرداخت قیمت از چیزی استفاده کردن.
سحری خوردن ؛ در وقت سحر غذا خوردن برای روزه گرفتن.
ناشتائی خوردن ؛ صبحانه خوردن.
دود چراغ خوردن ؛ کنایه از زحمت کشیدن و تلاش کردن در امری خاصه کارهای علمی : دود چراغ بیفایده خوردن کار خردمندان نیست. ( گلستان ) .
چَشْته خوردن ؛ طعم چیزی بدهان بودن. کنایه از عادتی است که کسی بر اثر نفعی پیدا می کند و خیال می کند همیشه مثل دفعه اول می تواند آن بهره و نفع را برگی ...
پر خوردن ؛ بسیار خوردن : اسیر بند شکم را دو شب نگیرد خواب شبی ز معده خالی شبی ز پر خوردن. سعدی ( گلستان ) .
جگر خوردن ؛ کنایه از رنج کشیدن. درد و الم کشیدن : من گرفتم که می خورم جگری در تو از دور میکنم نظری. نظامی. - || خوردن ِ جگر، چون : فلانی جگرخور اس ...
بر خوردن ؛ میوه خوردن. کنایه از منتفع شدن. متمتع شدن : از اندیشه گردون همی بگذرد ز رنج تو دیگر کسی بر خورد. فردوسی. بمراد دل من باش و دلم نیز مخور ...
بار خوردن ؛ میوه خوردن. کنایه ازنفع بردن : درختی که پیوسته بارش خوری تحمل کن آنگه که خارش خوری. سعدی ( بوستان ) .
بسیار خوردن ؛ پر خوردن. مقابل اندک خوردن.
اندک خوردن ؛ کم خوردن.
موافق با قوت و توانایی و شأن و رتبه. ( ناظم الاطباء ) .
درخور هم ؛ متناسب با یکدیگر : خرقه زهد و جام می گرچه نه درخور همند این همه نقش می زنم از جهت رضای تو. حافظ.
درخور افتادن ؛ لایق آمدن. مناسب بودن : چو آن درگاه را درخور نیفتم بزور آن به که از در درنیفتم. نظامی.
درخور تن ؛ متناسب با شخص و کالبد : هرچه درین پرده نشانیش هست درخور تن قیمت جانیش هست. نظامی.
درخور شدن ؛ شایسته و زیبا شدن. مناسب شدن : نبینی باغ را کز گل چگونه خوب و دلبر شد نبینی راغ را کز لاله چون زیبا و درخور شد. فرخی. مار و مرغ آری چو ...
درخواست تبعی ؛ ( اصطلاح حقوقی ) در مقابل درخواست اصلی است و این درخواست در وقتی است که مدعی در مبانی درخواست اصلی خود تردید داشته یا اینکه احتمال می ...
درخواست دستور موقت ؛ ( اصطلاح حقوقی ) و آن �دادرسی فوری � مانند �دادخواست �در دعاوی غیرفوری است. این درخواست قیود و تشریفات دادخواست را ندارد و ممکن ...
درخواست دو وجهی ؛ ( اصطلاح حقوقی ) درخواستی است که ناظر به یکی از دو امر است و انتخاب بین آن دو از طرف مدعی به عهده دادگاه یا مدعی علیه واگذار می شود ...
درخواست اصلی ؛ ( اصطلاح حقوقی ) درخواستی که ناظر به ماهیت حقوق مورد اختلاف است ، یعنی مدعی در دادخواست خود چیزی را از دادگاه می خواهد که مربوط به ماه ...
درخشیدن بخت ؛ رو کردن و بیدار شدن. بخت : تو خواهش کنی گر ترا بخشدم مگر بخت پژمرده بدرخشدم. فردوسی.
روی پیچیدن ؛ برگشتن از. گریختن. روی برگاشتن. پشت بدادن : بدانست سُرفه که پایاب اوی ندارد، غمین گشت و پیچید روی. فردوسی.
پیچیدن سر ؛ دوار. بچرخ آمدن سر : دلش نگیرد ازین کوه و دشت و بیشه و رود سرش نپیچد از این آبکند و لوره و جرّ. عنصری.
سر از فرمان کسی پیچیدن ؛ عصیان آوردن : ندانست کاین شیر پرخاشخر ز فرمانش پیچد بدینگونه سر. فردوسی.