پیشنهادهای علی باقری (٣٨,٢٧١)
کم سابقه ؛ کسی که در کاری و شغلی سابقه زیاد ندارد. مبتدی. مقابل سابقه دار. ( فرهنگ فارسی معین ) .
کم زوری ؛ ضعف و عجز و ناتوانی. ( ناظم الاطباء ) . کم زور بودن. اندک نیرو بودن. ( فرهنگ فارسی معین ) . و رجوع به ترکیب قبل شود.
کم زَهرگی ؛ حالت و صفت کم زهره. رجوع به ترکیب بعد شود.
کم زهره ؛ کم دل. کم جرأت. بی جرأت. جبان. بددل. بی دل ، مقابل پرزهره و شجاع. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) .
کم زبانی ؛ خاموشی و سکوت و کم حرفی. ( ناظم الاطباء ) . کم زبان بودن. ( فرهنگ فارسی معین ) . و رجوع به ترکیب قبل شود.
کم زندگانی ؛ کم عمر. کوتاه عمر. کوته زندگانی. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) : شه نیک با کامرانی بود چو بد گشت کم زندگانی بود. اسدی. بحکم آنکه آن کم ...
کم زور ؛ مقابل پر زور است. ( آنندراج ) . ضعیف و عاجز و ناتوان. ( ناظم الاطباء ) . کسی که زور و نیروی او اندک است. ( فرهنگ فارسی معین ) .
کم زادی ؛ حالت و صفت کم زاد. رجوع به دو ترکیب قبل شود.
کم زبان ؛ کم سخن. ( فرهنگ فارسی معین ) . خاموش و ساکت. ( ناظم الاطباء ) .
کم زبان ؛ کم سخن. ( فرهنگ فارسی معین ) . خاموش و ساکت. ( ناظم الاطباء ) . - || کنایه از کسی که هر چه او را فرموده شود بجای آرد و در برابر آن زبان ع ...
کم زادوولد ؛ کم زاد. رجوع به ترکیب قبل شود.
کم زاد ؛ نزور. ( فرهنگ فارسی معین ) . زنی یا چارپایی که کم بزاید. کم فرزند. کم زا.
کم زا ؛ کم زاد. رجوع به ترکیب کم زاد شود.
کم ریع ؛برنجی که پس از پخته شدن حجم آن افزایشی اندک یابد.
کم ریش ؛ آنکه بر رخسار و زنخ ، موی اندک داشته باشد. آنکه ریش تنک و کم پشت داشته باشد : کوسه کم ریش دلی داشت تنگ ریش کشان دید دو کس را به جنگ گفت رخم ...
کم رویی ؛ حالت و کیفیت کم رو. ( فرهنگ فارسی معین ) . حجب. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) . و رجوع به ترکیب رو شود. - || اصطلاحی در روان شناسی ، هر ک ...
کم ره ؛ کم راه. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) . رجوع به کم راه شود.
کم روز ؛ خردسال. کودک. طفل. کوچک : ایاپور کم روز اندک خرد روانت ز اندیشه رامش برد. فردوسی.
کم روزی ؛ مقابل پرروزی. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) . کسی که رزق وی اندک باشد.
کم رو ؛ کسی که بسیار خجالت کشد. خجالتی. ( فرهنگ فارسی معین ) . در تداول عامه ، محجوب. خجول. شرمگین. سخت شرمناک. باحیا. مقابل پررو. ( یادداشت به خط مر ...
کم رو ؛ مقابل تیزرو، مانند اسب و غیر آن. ( آنندراج ) . اسب آهسته رو و کاهل در رفتار. ( ناظم الاطباء ) .
کم رنگی ؛ حالت و کیفیت کم رنگ. مقابل پررنگی. ( فرهنگ فارسی معین ) .
کم رنگ ؛ هر چیزی که دارای رنگ خفیف و کمی باشد و رنگ آن آشکار و هویدا نباشد. ( ناظم الاطباء ) . آنچه که دارای رنگی ضعیف و پریده باشد. مقابل پررنگ. ( ف ...
کم رختی ؛ بی ساز و برگی. تنگی معیشت. قلت اسباب و سامان زندگی. تهیدستی. کم غذایی : رخش سیمای کم رختی گرفته مزاج نازکش سختی گرفته. نظامی.
کم رسی ؛ کوتاهی و کمی است در اندازه ای که باید از چیزی. ( آنندراج ) .
کم رنج ؛ کسی که اندک رنج بیند. آنکه کمتر آسیب و گزند بیند : ابله از چشم زخم کم رنج است اکمه از درد چشم کم ضرر است. خاقانی.
کم راهی ؛ حالت و چگونگی کم راه. کم راه بودن.
کم رحمت ؛ اندک رحم. سنگدل : و این [ خرخیزیان ] مردمانیند که طبع ددگان دارند و درشت صورتند و کم موی و بیدادکار و کم رحمت و مبارز و جنگ کن. ( حدود العا ...
کم راه ؛ اسب آهسته رو و کاهل در حرکت. ( ناظم الاطباء ) . اسب و استر و جز آن که زود واماند. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) .
کم ذهنی ؛ بی ادراکی و فراموشی. ( ناظم الاطباء ) . حالت و چگونگی کم ذهن.
کم ذوق ؛ کسی که دارای ذوق اندک باشد. بی سلیقه. ( فرهنگ فارسی معین ) .
کم ذوقی ؛ ذوق اندک داشتن. بی سلیقگی. ( فرهنگ فارسی معین ) . حالت و چگونگی کم ذوق.
کم ذهن ؛ فراموشکار و بی ادراک. ( ناظم الاطباء ) .
کم ذات ؛ پست نهاد از مردم و فرومایه. ( ناظم الاطباء ) .
کم دید شدن چشم ؛ ضعف بصر پیدا کردن. ضعف باصره پیدا کردن. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) .
کم ذات ؛ پست نهاد از مردم و فرومایه. ( ناظم الاطباء ) .
کم دهی ؛ حالت و چگونگی کم ده. کم پیمایی : با تو نمایند نهانیت را کم دهی و بیش ستانیت را. نظامی.
کم دید ؛ کم قوت در دیدن ؛ چشم من کم دید است. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) . کم سو. کم نور؛ چشمم کم دید شده است. ( فرهنگ لغات عامیانه جمالزاده ) .
کم دوست ؛ کسی که دوستان وی اندک باشند. ( فرهنگ فارسی معین ) : خواهی که کم دوست نباشی کینه مدار. ( قابوسنامه ، از فرهنگ فارسی معین ) .
کم دوستی ؛ دوستان اندک داشتن. ( فرهنگ فارسی معین ) . حالت و چگونگی کم دوست.
کم ده ؛ کم دهنده. آنکه کم دهد. آنکه پیمانه یا ترازو را کم پیماید. کم پیمای. مطفف : دره محتسب که داغ نه است از پی دوغ کم دهان ده است. نظامی. هیچ بسی ...
کم دوامی ؛ حالت و چگونگی کم دوام. کم دوام بودن
کم دوام ؛ در تداول عامه ، که زود از میان بشود. که زود پاره یا مندرس گردد. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) .
کم درم ؛ کسی که درم وی اندک است. کم پول. کم ثروت : اگر بزرگی و جاه و جلال در درم است ز کردگار بر آن مرد کم درم ستم است. ناصرخسرو.
کم دلی ؛جبن و ترس. ( ناظم الاطباء ) . کم جرأتی. ( فرهنگ فارسی معین ) . حالت و چگونگی کم دل.
کم دل ؛ بی جرأت و جبان و ترسو. ( ناظم الاطباء ) . کم جرأت. ( فرهنگ فارسی معین ) . جبان. کم زهره. کم جرأت. مقابل پردل. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ...
کم دخل ؛ کم درآمد. و رجوع به ترکیب بعد شود.
کم درخت ؛ جایی که درخت اندک باشد : [ و سیرگان ] جایی کم درخت است. ( حدود العالم ) .
کم درآمد ؛ کسی که مداخل وی اندک است. ( فرهنگ فارسی معین ) . کم دخل.
کم دانش ؛ کم علم. آنکه دانش وی اندک باشد. کم دان : منش پست و کم دانش آن کس که گفت منم کم ز دانش کسی نیست جفت. فردوسی.