پیشنهادهای امیرحسین سیاوشی خیابانی (٣٣,٥٤٤)
بن افکندن سخن ؛ عنوان کردن. گفتن. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) : بر رستم آمد بگفت آن سخن که افکند پور سپهدار بن. فردوسی.
بن افکندن. [ ب ُ اَ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) پی افکندن. پی ریختن. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) : همت او بر فلک ز فلخ بنا کرد بر سر کیوان فکند بن پی ایوان.
بن افکندن. [ ب ُ اَ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) پی افکندن. پی ریختن. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) : همت او بر فلک ز فلخ بنا کرد بر سر کیوان فکند بن پی ایوان.
بن افکندن. [ ب ُ اَ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) پی افکندن. پی ریختن. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) : همت او بر فلک ز فلخ بنا کرد بر سر کیوان فکند بن پی ایوان.
- ازبن برکندگی ؛ از ریشه ، از بیخ افکنی. - از بن برکندن ؛ نابود کردن. از بن کندن. از بن برافکندن. از ریشه و اصل برانداختن. استیصال : بخنجر دل دشمنا ...
سبزدرسبز، سبزه در سبزه . ( آنندراج ) . سبزی پیوسته در سبزی. سبزه ٔ ممتد و کشت سبز پیوسته درهم. سبزه بدنبال سبزه. علفزار از پس علفزار : دید نزهتگهی گر ...
سبزه ناک. [ س َ زَ / زِ ] ( ص مرکب ) سبزه زار. دارای سبزه : خضر؛ جای سبزه ناک. ( منتهی الارب ) . اقضاب ؛ سبزه ناک شدن زمین. ( منتهی الارب ) .
بطریقی که . . . . . . .
مرزبانان ، صاحب طرفان
صاحب طرفان
تصدی حدود ، تصدی مرز
حافظ الحد
صاحب طرف. [ ح ِ طَ ] ( ص مرکب، اِ مرکب ) مرزبان. سرحددار. کنارنگ : و مرزبان صاحب طرفان را خوانده اند. . . ( مجمل التواریخ و القصص ) . و هنگام حرکت جم ...
صاحب طرف. [ ح ِ طَ ] ( ص مرکب، اِ مرکب ) مرزبان. سرحددار. کنارنگ : و مرزبان صاحب طرفان را خوانده اند. . . ( مجمل التواریخ و القصص ) . و هنگام حرکت جم ...
- ملوک اطراف ؛ پادشاهان مرزها : و اندر حدهای خراسان پادشاهانند و ایشان را ملوک اطراف خوانند. ( حدود العالم ) . و پادشای این ناحیت [ ناحیت گوزگانان ] ...
اطراف عرب ؛ وی از اطراف عرب است ؛ یعنی از اشراف و اهل بیوتات آن است. ( از اقرب الموارد ) .
اوساط و اطراف
- اطراف زیتون ؛ شاخه های زیتون. ( الفاظ الادویه ) .
- اطراف زیتون ؛ شاخه های زیتون. ( الفاظ الادویه ) .
- اطراف بدن ؛دو دست و دو پا و سر. ( از اقرب الموارد ) ( از متن اللغة ) . در تداول پزشکی و جز آن ، دو دست و دو پای. ( از یادداشت مؤلف ) . کف و قدم و ...
- اطراف الرجل ؛ یعنی پدر و برادران و اعمام و سایر خویشان. ( آنندراج ) . عموها و خاله ها و هر نزدیک محرمی. ( از متن اللغة ) . ابوین و برادران و اعمام ...
اصحاب اطراف. [ اَ ب ِ اَ ] ( ترکیب اضافی، اِ مرکب ) مرزداران. آنانکه مرزهای کشور را نگهبانی کنند. اصحاب ثغور: اصحاب اطراف بدو می نگرند و دم درکشند. ( ...
سرحد بانان
مرزداران
اصحاب اطراف. [ اَ ب ِ اَ ] ( ترکیب اضافی، اِ مرکب ) مرزداران. آنانکه مرزهای کشور را نگهبانی کنند. اصحاب ثغور: اصحاب اطراف بدو می نگرند و دم درکشند. ( ...
اصحاب اطراف. [ اَ ب ِ اَ ] ( ترکیب اضافی، اِ مرکب ) مرزداران. آنانکه مرزهای کشور را نگهبانی کنند. اصحاب ثغور: اصحاب اطراف بدو می نگرند و دم درکشند. ( ...
اطراف نزدیکان و خویشاوندان کسی. ( ناظم الاطباء ) . خویشان. ( یادداشت مؤلف ) .
اطراف نزدیکان و خویشاوندان کسی. ( ناظم الاطباء ) . خویشان. ( یادداشت مؤلف ) .
اطراف نزدیکان و خویشاوندان کسی. ( ناظم الاطباء ) . خویشان. ( یادداشت مؤلف ) .
اطراف ؛ حدود و سرحدات. ( ناظم الاطباء ) : قصد اطراف مملکتی میدارند. ( تاریخ بیهقی ص 378 ) . امیر محمود بدو سه دفعه از راه زمین داور بر اطراف غور زد. ...
اطراف ؛ حدود و سرحدات. ( ناظم الاطباء ) : قصد اطراف مملکتی میدارند. ( تاریخ بیهقی ص 378 ) . امیر محمود بدو سه دفعه از راه زمین داور بر اطراف غور زد. ...
اطراف ؛ حدود و سرحدات. ( ناظم الاطباء ) : قصد اطراف مملکتی میدارند. ( تاریخ بیهقی ص 378 ) . امیر محمود بدو سه دفعه از راه زمین داور بر اطراف غور زد. ...
اطراف ؛ حدود و سرحدات. ( ناظم الاطباء ) : قصد اطراف مملکتی میدارند. ( تاریخ بیهقی ص 378 ) . امیر محمود بدو سه دفعه از راه زمین داور بر اطراف غور زد. ...
- اطراف نشین ؛ مرزنشین. کسی که در سرحدها و کناره های کشور بسر برد : و رنود و اوباش شهرها پیش ایشان [دزدان ] میرفتند و بعضی روستائیان و اطراف نشینان ب ...
- اطراف نشین ؛ مرزنشین. کسی که در سرحدها و کناره های کشور بسر برد : و رنود و اوباش شهرها پیش ایشان [دزدان ] میرفتند و بعضی روستائیان و اطراف نشینان ب ...
اطراف - اطراف عرب ؛ وی از اطراف عرب است ؛ یعنی از اشراف و اهل بیوتات آن است. ( از اقرب الموارد ) .
اطراف ولایات: ولایت های دور دست، در عربی طرف الا عرض یعنی کرانه و ناحیه دورتر آن. ( گزیده تاریخ بیهقی، خطیب رهبر، چاپ پنجم، ۱۳۷۲، ص ۱٠ ) ( برگرف ...
در موقعیکه
دم در کشیدن ( مصدر ) سکوت کردن ساکت شدن خاموش گشتن .
دم در کشیدن ( مصدر ) سکوت کردن ساکت شدن خاموش گشتن .
همان طور که عادت بر آن جاریست . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
همان طور که عادت بر آن جاریست . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
گرداگرد
چنین تصمیم گرفته شده بود که . . . . . . . . . . . . . .
خستگی از تنم گرفت و شنگولم کرد
شنگول خرطوم فیل. ( برهان ) ( ناظم الاطباء ) .
شنگولی. [ ش َ ] ( ص نسبی ) منسوب به شنگول. رجوع به شنگول شود : غلام همت شنگولیان و رندانم نه زاهدان که نظر میکنند پنهانت. سعدی.
آب شنگولی
آب شنگولی
آب شنگولی