پیشنهادهای امیرحسین سیاوشی خیابانی (٣٣,٥٤٤)
چشم انتظار
چشم انتظار
چشم انتظار
چیز میز
جل و پلاس
جل و پلاس
جل و پلاس
جل و پلاس
جل و پلاس
جل و پلاس
جل و پلاس ( اسباب کم بها )
وطن پریش
خوی ریزان
خوی چکان. [ خوَی ْ / خَی ْ / خِی ْ / خُی ْ ] ( نف مرکب، ق مرکب ) عرق ریزان : ای پیکر منور محرور خوی چکان ثعبان آتشین دم و روئینه استخوان. خواجوی کرم ...
خوی چکان. [ خوَی ْ / خَی ْ / خِی ْ / خُی ْ ] ( نف مرکب، ق مرکب ) عرق ریزان : ای پیکر منور محرور خوی چکان ثعبان آتشین دم و روئینه استخوان. خواجوی کرم ...
روزگارِ پیشتر ؛ سابقا ، قبلا وطن پریش تر از روزگار پیش ترم هنوز می روم و نام دیگرم سفر است علیرضا کیانی
روزگارِ پیشتر وطن پریش تر از روزگار پیش ترم هنوز می روم و نام دیگرم سفر است علیرضا کیانی
روزگارِ پیشتر وطن پریش تر از روزگار پیش ترم هنوز می روم و نام دیگرم سفر است علیرضا کیانی
روزگارِ پیشتر وطن پریش تر از روزگار پیش ترم هنوز می روم و نام دیگرم سفر است علیرضا کیانی
روزگارِ پیشتر وطن پریش تر از روزگار پیش ترم هنوز می روم و نام دیگرم سفر است علیرضا کیانی
روانه شدن ، راهی شدن
روانه شدن
بی خداحافظی
زین پس
دیده بر هم نهادن ؛ دیده برهم بستن ؛ چشم برهم نهادن. کنایه از خوابیدن : در خدمت پدر نشسته بودم و همه ٔ شب دیده بر هم نبسته. ( گلستان ) . چه داند لت ا ...
دیده بر هم نهادن ؛ دیده برهم بستن ؛ چشم برهم نهادن. کنایه از خوابیدن : در خدمت پدر نشسته بودم و همه ٔ شب دیده بر هم نبسته. ( گلستان ) . چه داند لت ا ...
- بی دیده ؛ کور. نابینا : حکایت بشهر اندر افتاد و جوش که بی دیده ای دیده بر کرد دوش. سعدی. در خاک چو من بیدل و بیدیده نشاندش اندر نظر هر که پریوار ...
- بی دیده ؛ کور. نابینا : حکایت بشهر اندر افتاد و جوش که بی دیده ای دیده بر کرد دوش. سعدی. در خاک چو من بیدل و بیدیده نشاندش اندر نظر هر که پریوار ...
آب دیده
آب دیده
تنها همین امشب من
بی جرم و بی جنایت
twinkle
برق نگاه
گرفته لب. [ گ ِ رِ ت َ / ت ِ ل َ ] ( ص مرکب ) کنایه از مردم خاموش باشد. ساکت ، خاموش ( برهان ) : دید مرا گرفته لب آتش پارسی ز تب نطق من آب تازیان برد ...
گرفته لب. [ گ ِ رِ ت َ / ت ِ ل َ ] ( ص مرکب ) کنایه از مردم خاموش باشد. ( برهان ) : دید مرا گرفته لب آتش پارسی ز تب نطق من آب تازیان برده به نکته ٔ د ...
لب بر لب نهادن
سرشک قدح. [ س ِ رِ ک ِ ق َ دَ ] ( ترکیب اضافی، اِمرکب ) کنایه از قطرات شراب. ( آنندراج ) : سرشک قدح ناله ٔ ارغنون روان کرد از چشمها رود خون. نظامی.
تاریک رای. ( ص مرکب ) رای تاریک. بدفکر. بداندیشه. بدگمان.
سرشک افکندن
سرشک افکندن
سرشک افکندن
گریه کردن
گذشته از جان
سرشک غم
اشک گریه
نگر ؛ بدان، آگاه باش، هوشیار باش ، دانسته باش
نگر ؛ بدان، آگاه باش، هوشیار باش ، دانسته باش
بدان ، نگر ، آگاه باش
دانسته باش