ماندن


مترادف ماندن: اقامت گزیدن، ماندگار شدن، مقیم شدن، توقف کردن، درنگ کردن، درجا زدن، خسته شدن، فرسوده شدن، کوفته شدن، انتظار کشیدن، منتظرشدن، زنده ماندن، زیستن، عمر کردن، شبیه بودن، شباهت داشتن، مانستن، بیتوته کردن، دوام آور

معنی انگلیسی:
bide, continue, linger, remain, stay, stick, abide, to remain, to be left, to stay, to last, to wear

لغت نامه دهخدا

ماندن. [ دَ ] ( مص ) توقف کردن. ( ناظم الاطباء ). توقف کردن. درنگ کردن. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). ایرانی باستان ، من . پهلوی ، ماندن . پارسی باستان و اوستا، من ( انتظار کشیدن ). پهلوی ، مانیشتن ، مانیشن . پازند، ماندن . ارمنی ، منام ( ماندن ، انتظار کشیدن ، خدمت کردن ). لاتینی ، منئو . یونانی ، منو . کردی ، مائین ( ماندن )... ( حاشیه برهان چ معین ) : خراد برزین و بزرگ دبیر او را گفتند که ای ملک بی این سپاه چه ماندی که جنگ نتوانی کردن و می بینی که همه سپاه از تو بشدند. ( ترجمه طبری بلعمی ).
من اینجا دیر ماندم خوار گشتم
عزیز از ماندن دایم شود خوار.
دقیقی.
ممان دیر تا خسرو سرفراز
بکوبد به اندیشه راه دراز.
فردوسی.
همان به که گیتی نبیند کسی
چو بیند بدو در نماند بسی.
فردوسی.
پس پرده پوشیدگان را ببین
زمانی بمان تا کنند آفرین.
فردوسی.
چو دانی که ایدر نمانی دراز
به تارک چرا برنهی تاج آز.
فردوسی.
- از فلان نمی ماند ؛ یعنی در رتبه از او کم نیست. ( آنندراج ) :
زبس جوش دل غمدیده من
نمی ماند زدریا دیده من.
( از آنندراج ).
- باز ماندن ؛ پس افتادن و عقب افتادن.( ناظم الاطباء ).
- پای ماندن ؛ برقرار شدن. ( ناظم الاطباء ).
- در انتظار ماندن ؛ انتظار کشیدن و چشم براه بودن :
وزان پس خسرو اندر کار مانده
دلش در انتظار یار مانده.
نظامی.
- در غم چیزی ماندن ؛ گرفتار و پابند و در اندیشه آن بودن :
ای زخدا غافل و از خویشتن
درغم جان مانده و در رنج تن.
نظامی.
- در فکر چیزی ماندن ؛ متذکر آن بودن. در باب آن غور و تأمل کردن :
گفت من کشتی و دریا خوانده ام
مدتی در فکر آن می مانده ام.
مولوی.
- درماندن ؛ بیچاره شدن. ( ناظم الاطباء ). و رجوع به همین ماده شود.
|| باقی بودن. طول داشتن :
بسیار مانده نیست که بدهد ترا پدر
آن چیز کز جهان تو بدان چیز درخوری.
فرخی.
پنجاه روز ماند که تا من چو بندگان
درمجلس توآیم با گونه گون نثار.
فرخی.
|| نگه داشتن. متوقف کردن : و سه شبانه روز شهر بسوخت و منادی فرمود که هرکه بیرون آید او را امان دهد و زیاد لشکر را از شهر دورتر مانده بود که ایشان بیرون آیند. ( تاریخ بخارا ص 76 ).بیشتر بخوانید ...

فرهنگ فارسی

( مصدر ) مانستن : تو گفتی بمردم نماند همی روانش خرد برفشاند همی . ( شا.بخ ۵۳۶ : ۳ )

فرهنگ معین

(دَ ) [ په . ] ۱ - (مص ل . ) اقامت کردن . ۲ - عقب افتادن . ۳ - درمانده و ناتوان شدن . ۴ - شبیه بودن ، مانند بودن . ۵ - تعجب کردن . ۶ - شکیبیدن ، صبر کردن . ۷ - (مص م . ) سپردن ، واگذاردن . ۸ - باقی گذاشتن ، به جا گذاشتن .

فرهنگ عمید

مانستن، مانند بودن.
۱. توقف کردن در جایی، اقامت کردن.
۲. باقی بودن بر حالتی.
۳. [مجاز] زنده ماندن: از آن بیش دشمن نبیند کسی / و گر چند ماند به گیتی بسی (فردوسی: ۷/۵۹۵ ).
۴. [مجاز] متحیر و متعجب بودن.
۵. (مصدر متعدی ) [قدیمی] بر جا گذاشتن، باقی گذاشتن: به گیتی نماند به جز نام نیک / هر آن کس که خواهد سرانجام نیک (فردوسی۲: ۱۹۷۰ )، از امروز کاری به فردا ممان / که داند که فردا چه گردد زمان (فردوسی: ۷/۸۹ ).
۶. (مصدر متعدی ) [قدیمی، مجاز] زنده نگه داشتن: گرفتندشان در میان پیش وپس / از ایشان نماندند بسیارکس (اسدی: ۲۶۲ )، نه شنگل بمانم نه خاقان چین / نه گردان و مردان توران زمین (فردوسی۲: ۹۹۹ ).
۷. [قدیمی، مجاز] خسته شدن.
۸. [قدیمی] به ارث رسیدن.
۹. [قدیمی] صبر کردن: بمان تا کسی دیگر آید به رزم / تو با من بساز و بیارای بزم (فردوسی: ۲/۱۸۰ ).

واژه نامه بختیاریکا

مندِن؛ رِپله زِیدِن؛ وا تِراسِستِن

مترادف ها

settle (فعل)
فرو نشستن، ماندن، جا دادن، تصفیه کردن، معین کردن، مسکن گزیدن، تسویه کردن، فیصل دادن، ساکن کردن، مسکن دادن، واریز کردن، نشست کردن، مستقر شدن، مقیم کردن، مستقر ساختن، مقیم شدن، ته نشین شدن، تصفیه حساب کردن

abide (فعل)
ماندن، ایستادگی کردن، پایدار ماندن، ساکن شدن، ایستادن، منتظر شدن، وفا کردن، تاب اوردن، ساکن بودن

stay (فعل)
ماندن، باز داشتن، نگاه داشتن، باقی ماندن، توقف کردن

remain (فعل)
ماندن، باقی ماندن، اقامت کردن

be (فعل)
ماندن، بودن، شدن، زیستن، وجود داشتن، امر فعل بودن

stand (فعل)
ماندن، ایستادن، واداشتن، بودن، تحمل کردن، ایست کردن، قرار گرفتن، توقف کردن، راست شدن، واقع بودن

subsist (فعل)
ماندن، خوراک دادن، گذران کردن، زیست کردن

stall (فعل)
ماندن، از حرکت بازداشتن، طفره زدن، قصور ورزیدن، به اخور بستن، دور سرگرداندن

lie (فعل)
ماندن، خوابیدن، دروغ گفتن، واقع شدن، دراز کشیدن، قرار گرفتن، سخن نادرست گفتن، موقتا ماندن

hang up (فعل)
ماندن، زنگ زدن، در حال معلق ماندن، به صحبت تلفنی خاتمه دادن

فارسی به عربی

ابق , اقامة , اکذوبة , التزم به , کشک , مقعد , یکون

پیشنهاد کاربران

معنای امری هم داره .
وایستا . ، ( ی لحظه بمون الان میام )
باقی بودن بر حالتی
ماندن دو معنی کلیدی دارد
۱ ) برجای ماندن
۲ ) برجای گذاشتن ( فارسی قدیم )
استادن ایست اقامت کردن
بند شدن
حضر
ماندن: بر جای نهادن ، بجا گذاشتن .
( ( کم سگال ار عاشقی ، چون تو همی از نام آن
مانده ای معنی بجای و کرده صورت را گزین ) )
( تازیانه های سلوک، نقد و تحلیل قصاید سنائی، دکتر شفیعی کدکنی، زمستان ۱۳۸۳، ص 444. )

ریشه این مصدر ( مان ) در کلمات انگلیسی همچون ( re ( main و per ( man ) ent ( ماندگار ) و . . . به کار رفته است. این کلمات ریشه در مصدر لاتین man ) ere ) ( با ریشه man و پسوند مصدر ساز ere ) به معنی to stay دارند.
Man ) ere = ( Man ) dan )
مرجع: یوتیوب، کانال Originally Same

بپرس