پیشنهادهای امیرحسین سیاوشی خیابانی (٣٣,٥٤٤)
اندرکشنده. [ اَ دَ ک َ / ک ِ ش َ دَ / دِ ] ( نف مرکب ) جذب کننده. ( فرهنگ فارسی معین ) . و رجوع به اندر کشیدن شود.
اندرکشنده. [ اَ دَ ک َ / ک ِ ش َ دَ / دِ ] ( نف مرکب ) جذب کننده. ( فرهنگ فارسی معین ) . و رجوع به اندر کشیدن شود.
کژیدن ( تحریف )
کژیدن
کژوژ. [ ک َژْ وَ ] ( نف مرکب ) کج وز. کژوزنده. بادی که کج وزد. باد مخالف. نکباء. ( التفهیم ) .
کژوژ. [ ک َژْ وَ ] ( نف مرکب ) کج وز. کژوزنده. بادی که کج وزد. باد مخالف. نکباء. ( التفهیم ) .
کژراهه
کژ رو
کژراهه
کژخاطر. [ ک َ طِ ] ( ص مرکب ) کژدل. کنایه از کسی که مزاج او بر استقامت نباشد و در موزون و ناموزون فرق نکند. ( آنندراج ) . ناموزون. کج طبیعت. ( ناظم ا ...
کژ کردن دهن ؛ بقصد ریشخند و استهزا، شکل کج بدهان دادن : آن دهن کژ کرد و از تسخر بخواند نام احمد را دهانش کژ بماند. مولوی.
کژ کردن دهن ؛ بقصد ریشخند و استهزا، شکل کج بدهان دادن : آن دهن کژ کرد و از تسخر بخواند نام احمد را دهانش کژ بماند. مولوی.
کژگویی. [ ک َ ] ( حامص مرکب ) عمل کژگوی. کج گویی. دروغزنی. دروغگویی. مقابل راست گویی : ز کژگویی سخن را قدر کم گشت کسی کو راستگو شد محتشم گشت. نظامی.
کژه گوی. [ ک َژْ ژَ / ژِ ] ( نف مرکب ) کژه گوینده. کژه گو. آنکه سخن به کژی گوید. دروغزن. کج گوی. ناراست گوی : بدانست خسرو که آن کژه گوی همان آب خون ا ...
کژه گوی. [ ک َژْ ژَ / ژِ ] ( نف مرکب ) کژه گوینده. کژه گو. آنکه سخن به کژی گوید. دروغزن. کج گوی. ناراست گوی : بدانست خسرو که آن کژه گوی همان آب خون ا ...
کژگویی. [ ک َ ] ( حامص مرکب ) عمل کژگوی. کج گویی. دروغزنی. دروغگویی. مقابل راست گویی : ز کژگویی سخن را قدر کم گشت کسی کو راستگو شد محتشم گشت. نظامی.
سستی گرفتن
سستی گرفتن
چستی. [ چ ُ ] ( حامص ) مقابل سستی. ( آنندراج ) . چالاکی و زبردستی و جلدی و تیزدستی و بیداری و سرعت. ( ناظم الاطباء ) . چابکی و فرزی. زبری و زرنگی و ه ...
راستی ها ؛ در مقامی گویند که کسی حرف زند و خواهد که حرف او بر مخاطب ثابت شود چنانچه شبهه و شک را در آن دخلی نباشد. ( آنندراج ) . حقیقت این است که. وا ...
راستی ها ؛ در مقامی گویند که کسی حرف زند و خواهد که حرف او بر مخاطب ثابت شود چنانچه شبهه و شک را در آن دخلی نباشد. ( آنندراج ) . حقیقت این است که. وا ...
راستی را ؛ در حقیقت. حقیقةً. الحق. براستی : به مازندران دارد اکنون امید چنین دادمش راستی را نوید. فردوسی. راستی را اگر کتاب نبود علم جز نقش روی آب ...
راستی را ؛ در حقیقت. حقیقةً. الحق. براستی : به مازندران دارد اکنون امید چنین دادمش راستی را نوید. فردوسی. راستی را اگر کتاب نبود علم جز نقش روی آب ...
راستی را ؛ در حقیقت. حقیقةً. الحق. براستی : به مازندران دارد اکنون امید چنین دادمش راستی را نوید. فردوسی. راستی را اگر کتاب نبود علم جز نقش روی آب ...
راستی را ؛ در حقیقت. حقیقةً. الحق. براستی : به مازندران دارد اکنون امید چنین دادمش راستی را نوید. فردوسی. راستی را اگر کتاب نبود علم جز نقش روی آب ...
راستی را ؛ در حقیقت. حقیقةً. الحق. براستی : به مازندران دارد اکنون امید چنین دادمش راستی را نوید. فردوسی. راستی را اگر کتاب نبود علم جز نقش روی آب ...
راستی آنکه ؛ حقیقت آن است که. واقعیت امر آنکه : بحکم بر ملک خلیفه بکلی مستولی شد و راستی آنکه ملک بسیاست داشت. ( تاریخ گزیده چ لیدن ص 345 ) . - راس ...
راستی آنکه ؛ حقیقت آن است که. واقعیت امر آنکه : بحکم بر ملک خلیفه بکلی مستولی شد و راستی آنکه ملک بسیاست داشت. ( تاریخ گزیده چ لیدن ص 345 ) . - راس ...
ناراستی ؛ راست نبودن. دروغ : و گر نامور شد به ناراستی دگر راست باور ندارند ازو. سعدی.
بخت برنا ؛ بخت جوان. بخت مساعد و بلند : بر آنند کاندرستخر اردشیر کهن گشت و شد بخت برناش پیر. فردوسی. بخت برنا وقایه عمر است چشم بیناطلایه رخسار. خ ...
برناوش ؛ مانند برنا. برناگونه. جوان گونه : بر کف این پیر که برناوش است دسته گل می نگری وآتش است. نظامی.
اقویاء. [اَق ْ ] ( ع ص ، اِ ) ج ِ قَوی . ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ) ( ناظم الاطباء ) . نیرومندان. رجوع به قوی شود.
زورمندان
اقویاء. [اَق ْ ] ( ع ص ، اِ ) ج ِ قَوی . ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ) ( ناظم الاطباء ) . نیرومندان. رجوع به قوی شود.
قدرقدرت. [ ق َ دَ ق ُ رَ ] ( ص مرکب ) آنکه قدرتش برابر قدرت قضا و قدر است : اعلیحضرت قدرقدرت.
قدرقدرت. [ ق َ دَ ق ُ رَ ] ( ص مرکب ) آنکه قدرتش برابر قدرت قضا و قدر است : اعلیحضرت قدرقدرت.
قدرقدرت. [ ق َ دَ ق ُ رَ ] ( ص مرکب ) آنکه قدرتش برابر قدرت قضا و قدر است : اعلیحضرت قدرقدرت.
مقطع کلام ؛ آخر کلام. ( ناظم الاطباء ) .
مقطع
حسن مقطع ؛ حسن انتها. خوبی پایان در شعر و کلام.
حسن مقطع ؛ حسن انتها. خوبی پایان در شعر و کلام.
تپه کردن
تپه کردن
تپه کردن
هاچیدن ( لهجه و گویش تهرانی ) روی هم چیدن، کنار هم چیدن ، جمع کردن
هاچیدن ( لهجه و گویش تهرانی ) روی هم چیدن، کنار هم چیدن ، جمع کردن
هاچیدن ( لهجه و گویش تهرانی ) روی هم چیدن، کنار هم چیدن ، جمع کردن
هاچیدن ( لهجه و گویش تهرانی ) روی هم چیدن، کنار هم چیدن ، جمع کردن
هاچین و واچین ( لهجه و گویش تهرانی ) جمع کن و باز کن
واچیده. [ دَ / دِ ] ( ن مف مرکب ) پخش شده پس از چیدن ومرتب شدن. به هم خورده پس از آنکه چیده شده باشد.