پیشنهادهای امیرحسین سیاوشی خیابانی (٣٣,٥٣٢)
نهیب آمدن ؛ گزند رسیدن. آسیب رسیدن.
دژآگاه . [ دُ ] ( ص مرکب ) دژاگه . سهمگین و خشم آلود. ( ازبرهان ) . سودائی . ( ناظم الاطباء ) . خشمگین : سوار جهان نیوزار دلیر چو پیل دژآگاه و درنده ...
دژآگاه . [ دُ ] ( ص مرکب ) دژاگه . سهمگین و خشم آلود. ( ازبرهان ) . سودائی . ( ناظم الاطباء ) . خشمگین : سوار جهان نیوزار دلیر چو پیل دژآگاه و درنده ...
دژآگاه . [ دُ ] ( ص مرکب ) دژاگه . سهمگین و خشم آلود. ( ازبرهان ) . سودائی . ( ناظم الاطباء ) . خشمگین : سوار جهان نیوزار دلیر چو پیل دژآگاه و درنده ...
دژآگاه . [ دُ ] ( ص مرکب ) دژاگه . سهمگین و خشم آلود. ( ازبرهان ) . سودائی . ( ناظم الاطباء ) . خشمگین : سوار جهان نیوزار دلیر چو پیل دژآگاه و درنده ...
دژآگاه . [ دُ ] ( ص مرکب ) دژاگه . سهمگین و خشم آلود. ( ازبرهان ) . سودائی . ( ناظم الاطباء ) . خشمگین : سوار جهان نیوزار دلیر چو پیل دژآگاه و درنده ...
دژآگاه . [ دُ ] ( ص مرکب ) دژاگه . سهمگین و خشم آلود. ( ازبرهان ) . سودائی . ( ناظم الاطباء ) . خشمگین : سوار جهان نیوزار دلیر چو پیل دژآگاه و درنده ...
بی ترحم
بی ترحم
بی ترحم
کمین کسی را کشیدن
کمین کسی را کشیدن
کمین کسی را کشیدن
کمین کسی را کشیدن
کمین کسی را کشیدن
ایرادی ( صفت ) منسوب به ایراد ایرادگیر بهانه گیر.
غولان روزگار ؛ کنایه از طالبان دنیا و مردم بدسیرت است. ( برهان قاطع ) ( آنندراج ) . رجوع به مجموعه مترادفات ص 237 شود : پس غولان روزگار مرو تو و بیغو ...
( صفت ) منسوب به ایراد ایرادگیر بهانه گیر.
ایرادی ( صفت ) منسوب به ایراد ایرادگیر بهانه گیر.
ایرادی ( صفت ) منسوب به ایراد ایرادگیر بهانه گیر.
معنی ضرب المثل - > ایراد بنی اسرائیلی ایرادهای بیجا و بهانه جویانه، درخواست های غیر قابل قبول.
ایراد نیش غولی ؛ در تداول عامه ، ایراد بنی اسرائیلی. مته به خشخاش گذاشتن و ایراد بیجا گرفتن. ایرادی که در آن طعنی نهفته باشد.
ایراد نیش غولی ؛ در تداول عامه ، ایراد بنی اسرائیلی. مته به خشخاش گذاشتن و ایراد بیجا گرفتن. ایرادی که در آن طعنی نهفته باشد.
ایراد نیش غولی ؛ در تداول عامه ، ایراد بنی اسرائیلی. مته به خشخاش گذاشتن و ایراد بیجا گرفتن. ایرادی که در آن طعنی نهفته باشد.
ایراد نیش غولی ؛ در تداول عامه ، ایراد بنی اسرائیلی. مته به خشخاش گذاشتن و ایراد بیجا گرفتن. ایرادی که در آن طعنی نهفته باشد.
بیدوام. [ دَ ] ( ص مرکب ) ( از: بی دوام ) که پایندگی ندارد. ناپایدار. مقابل بادوام. بدون دوام. بی ثبات : باز در عواقب کارهای عالم تفکری کردم. . . تا ...
بیدوام. [ دَ ] ( ص مرکب ) ( از: بی دوام ) که پایندگی ندارد. ناپایدار. مقابل بادوام. بدون دوام. بی ثبات : باز در عواقب کارهای عالم تفکری کردم. . . تا ...
خیال زده ، رویا زده
رویا زده
به یکسو ؛ بر یک جانب. بر یک کنار. بافاصله. با اندک فاصله. دورترک : به لشکرگه اندر یکی کوه بود بلند و به یکسو ز انبوه بود. فردوسی.
به یکسو ؛ بر یک جانب. بر یک کنار. بافاصله. با اندک فاصله. دورترک : به لشکرگه اندر یکی کوه بود بلند و به یکسو ز انبوه بود. فردوسی.
به یکسو ؛ بر یک جانب. بر یک کنار. بافاصله. با اندک فاصله. دورترک : به لشکرگه اندر یکی کوه بود بلند و به یکسو ز انبوه بود. فردوسی.
به یکسو ؛ بر یک جانب. بر یک کنار. بافاصله. با اندک فاصله. دورترک : به لشکرگه اندر یکی کوه بود بلند و به یکسو ز انبوه بود. فردوسی.
در یک خط
در یک خط
در یک خط قرار گرفتن
در یک خط
سوارانِ آب :موج آب. ( برهان ) .
سوارانِ آب :موج آب. ( برهان ) .
( سواران آب ) سواران آب. [ س َ ن ِ ] ( ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از گنبدهای آب که به تازی حباب گویند و افراس آب و افراسیاب مرادف است. ( آنندراج ) ...
درآمدن شوی بر زن ؛ دخول. مباشرت : ملکی از ایشان غلبه گرفت و عروسان را دوشیزگی بردی پیش از درآمدن شوی. ( التفهیم ) .
درآمدن شوی بر زن ؛ دخول. مباشرت : ملکی از ایشان غلبه گرفت و عروسان را دوشیزگی بردی پیش از درآمدن شوی. ( التفهیم ) .
درآمدن شوی بر زن ؛ دخول. مباشرت : ملکی از ایشان غلبه گرفت و عروسان را دوشیزگی بردی پیش از درآمدن شوی. ( التفهیم ) .
درآمدن شوی بر زن ؛ دخول. مباشرت : ملکی از ایشان غلبه گرفت و عروسان را دوشیزگی بردی پیش از درآمدن شوی. ( التفهیم ) .
درآمدن شوی بر زن ؛ دخول. مباشرت : ملکی از ایشان غلبه گرفت و عروسان را دوشیزگی بردی پیش از درآمدن شوی. ( التفهیم ) .
درآمدن شوی بر زن ؛ دخول. مباشرت : ملکی از ایشان غلبه گرفت و عروسان را دوشیزگی بردی پیش از درآمدن شوی. ( التفهیم ) .
عصمتیان. [ ع ِ م َ ] ( اِ مرکب ) ج ِ عصمتی ، منسوب به عصمت. کنایه از انبیا و اولیا و ملائکه و اهل عزلت و خلوت نشینان و مخدرات باشد. ( برهان ) ( آنندر ...
عصمتی. [ ع ِم َ ] ( ص نسبی ) منسوب به عصمة و عصمت. باعصمت. دارای عصمت و حفاظ. رجوع به عصمت و عصمة و عصمتیان شود.
عصمتی. [ ع ِم َ ] ( ص نسبی ) منسوب به عصمة و عصمت. باعصمت. دارای عصمت و حفاظ. رجوع به عصمت و عصمة و عصمتیان شود.
عصمتیان. [ ع ِ م َ ] ( اِ مرکب ) ج ِ عصمتی ، منسوب به عصمت. کنایه از انبیا و اولیا و ملائکه و اهل عزلت و خلوت نشینان و مخدرات باشد. ( برهان ) ( آنندر ...