پیشنهادهای امیرحسین سیاوشی خیابانی (٣٣,٥٣٢)
کوی یافت. ( ن مف مرکب ) طفلی را گویند که بر سر راه انداخته باشند. ( برهان ) . بچه ای که از سر راه بردارند. لقیط. ( ناظم الاطباء ) . یافته کوی. کودکی ...
کوی یافت. ( ن مف مرکب ) طفلی را گویند که بر سر راه انداخته باشند. ( برهان ) . بچه ای که از سر راه بردارند. لقیط. ( ناظم الاطباء ) . یافته کوی. کودکی ...
گوییدن. [ دَ ] ( مص ) به معنی گفتن و نطق کردن باشد. ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( فرهنگ شعوری ج 2 ص 325 ) .
گوییدن. [ دَ ] ( مص ) به معنی گفتن و نطق کردن باشد. ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( فرهنگ شعوری ج 2 ص 325 ) .
گوی سیمین. [ ی ِ ] ( ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) گوی سیم. گوی نقره گین. کنایه از کره ماه است. ( برهان ) ( آنندراج ) ( بهار عجم ) .
گوی سیمین. [ ی ِ ] ( ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) گوی سیم. گوی نقره گین. کنایه از کره ماه است. ( برهان ) ( آنندراج ) ( بهار عجم ) .
گوی شدن. [ ش ُ دَ ] ( مص مرکب ) کنایه از سر به زانو نهادن و به مراقبه رفتن باشد. ( از برهان قاطع ) ( از آنندراج ) . || کنایه از دوتا شدن قامت. خمیده ...
گوی شدن. [ ش ُ دَ ] ( مص مرکب ) کنایه از سر به زانو نهادن و به مراقبه رفتن باشد. ( از برهان قاطع ) ( از آنندراج ) . || کنایه از دوتا شدن قامت. خمیده ...
گوی شدن. [ ش ُ دَ ] ( مص مرکب ) کنایه از سر به زانو نهادن و به مراقبه رفتن باشد. ( از برهان قاطع ) ( از آنندراج ) . || کنایه از دوتا شدن قامت. خمیده ...
گوی شدن. [ ش ُ دَ ] ( مص مرکب ) کنایه از سر به زانو نهادن و به مراقبه رفتن باشد. ( از برهان قاطع ) ( از آنندراج ) . || کنایه از دوتا شدن قامت. خمیده ...
گوی شدن. [ ش ُ دَ ] ( مص مرکب ) کنایه از سر به زانو نهادن و به مراقبه رفتن باشد. ( از برهان قاطع ) ( از آنندراج ) . || کنایه از دوتا شدن قامت. خمیده ...
گوی تنهایی زدن ؛ کنایه از گوشه نشینی و انزوا گزیدن : دوش در صحرای خلوت گوی تنهایی زدم خیمه بربالای منظوران بالایی زدم. سعدی. خرقه پوشان صوامع را دو ...
گوی تنهایی زدن ؛ کنایه از گوشه نشینی و انزوا گزیدن : دوش در صحرای خلوت گوی تنهایی زدم خیمه بربالای منظوران بالایی زدم. سعدی. خرقه پوشان صوامع را دو ...
گوی تنهایی زدن ؛ کنایه از گوشه نشینی و انزوا گزیدن : دوش در صحرای خلوت گوی تنهایی زدم خیمه بربالای منظوران بالایی زدم. سعدی. خرقه پوشان صوامع را دو ...
گوی تنهایی زدن ؛ کنایه از گوشه نشینی و انزوا گزیدن : دوش در صحرای خلوت گوی تنهایی زدم خیمه بربالای منظوران بالایی زدم. سعدی. خرقه پوشان صوامع را دو ...
گوی تنهایی زدن ؛ کنایه از گوشه نشینی و انزوا گزیدن : دوش در صحرای خلوت گوی تنهایی زدم خیمه بربالای منظوران بالایی زدم. سعدی. خرقه پوشان صوامع را دو ...
گوی تنهایی زدن ؛ کنایه از گوشه نشینی و انزوا گزیدن : دوش در صحرای خلوت گوی تنهایی زدم خیمه بربالای منظوران بالایی زدم. سعدی. خرقه پوشان صوامع را دو ...
ملامت گوی ؛ سرزنش کننده : ملامت گوی عاشق را چه گوید مردم دانا که حال غرقه در دریا نداند خفته برساحل. سعدی. ملامت گوی بی حاصل نداند درد سعدی را مگر ...
ملامت گوی ؛ سرزنش کننده : ملامت گوی عاشق را چه گوید مردم دانا که حال غرقه در دریا نداند خفته برساحل. سعدی. ملامت گوی بی حاصل نداند درد سعدی را مگر ...
خام گوی ؛ یاوه سرا. که سخن سنجیده نگوید : چرا پیش تو کاوه خام گوی بسان همالان کند سرخ روی. فردوسی.
اغراق گوی ؛ که اغراق گوید. اغراق گوینده. مبالغه گو.
اغراق گوی ؛ که اغراق گوید. اغراق گوینده. مبالغه گو.
گوی گردان ؛ کره زمین : چو نیمی ز تیره شب اندر گذشت سپهر از بر گوی گردان بگشت. فردوسی. چنین چند گردی در این گوی گردان کزین گوی گردان شدت پشت چوگان. ...
گوی گردان ؛ کره زمین : چو نیمی ز تیره شب اندر گذشت سپهر از بر گوی گردان بگشت. فردوسی. چنین چند گردی در این گوی گردان کزین گوی گردان شدت پشت چوگان. ...
گوی گردان ؛ کره زمین : چو نیمی ز تیره شب اندر گذشت سپهر از بر گوی گردان بگشت. فردوسی. چنین چند گردی در این گوی گردان کزین گوی گردان شدت پشت چوگان. ...
گوی از کسی بردن و گوی بردن از کسی ؛ پیشی گرفتن ومقدم شدن به دلیری یا علم یا صفت بر دیگری : نریمان که گوی از دلیران ببرد به فرمان شاه آفریدون گرد. فر ...
گوی از کسی بردن و گوی بردن از کسی ؛ پیشی گرفتن ومقدم شدن به دلیری یا علم یا صفت بر دیگری : نریمان که گوی از دلیران ببرد به فرمان شاه آفریدون گرد. فر ...
گوی از کسی بردن و گوی بردن از کسی ؛ پیشی گرفتن ومقدم شدن به دلیری یا علم یا صفت بر دیگری : نریمان که گوی از دلیران ببرد به فرمان شاه آفریدون گرد. فر ...
گوی از کسی بردن و گوی بردن از کسی ؛ پیشی گرفتن ومقدم شدن به دلیری یا علم یا صفت بر دیگری : نریمان که گوی از دلیران ببرد به فرمان شاه آفریدون گرد. فر ...
گوی از کسی بردن و گوی بردن از کسی ؛ پیشی گرفتن ومقدم شدن به دلیری یا علم یا صفت بر دیگری : نریمان که گوی از دلیران ببرد به فرمان شاه آفریدون گرد. فر ...
گوی از کسی بردن و گوی بردن از کسی ؛ پیشی گرفتن ومقدم شدن به دلیری یا علم یا صفت بر دیگری : نریمان که گوی از دلیران ببرد به فرمان شاه آفریدون گرد. فر ...
گوی از کسی بردن و گوی بردن از کسی ؛ پیشی گرفتن ومقدم شدن به دلیری یا علم یا صفت بر دیگری : نریمان که گوی از دلیران ببرد به فرمان شاه آفریدون گرد. فر ...
گوی از کسی بردن و گوی بردن از کسی ؛ پیشی گرفتن ومقدم شدن به دلیری یا علم یا صفت بر دیگری : نریمان که گوی از دلیران ببرد به فرمان شاه آفریدون گرد. فر ...
گوی از کسی بردن و گوی بردن از کسی ؛ پیشی گرفتن ومقدم شدن به دلیری یا علم یا صفت بر دیگری : نریمان که گوی از دلیران ببرد به فرمان شاه آفریدون گرد. فر ...
گوی از کسی بردن و گوی بردن از کسی ؛ پیشی گرفتن ومقدم شدن به دلیری یا علم یا صفت بر دیگری : نریمان که گوی از دلیران ببرد به فرمان شاه آفریدون گرد. فر ...
گوی از کسی بردن و گوی بردن از کسی ؛ پیشی گرفتن ومقدم شدن به دلیری یا علم یا صفت بر دیگری : نریمان که گوی از دلیران ببرد به فرمان شاه آفریدون گرد. فر ...
گوی از کسی بردن و گوی بردن از کسی ؛ پیشی گرفتن ومقدم شدن به دلیری یا علم یا صفت بر دیگری : نریمان که گوی از دلیران ببرد به فرمان شاه آفریدون گرد. فر ...
گوی از کسی بردن و گوی بردن از کسی ؛ پیشی گرفتن ومقدم شدن به دلیری یا علم یا صفت بر دیگری : نریمان که گوی از دلیران ببرد به فرمان شاه آفریدون گرد. فر ...
گوی از کسی بردن و گوی بردن از کسی ؛ پیشی گرفتن ومقدم شدن به دلیری یا علم یا صفت بر دیگری : نریمان که گوی از دلیران ببرد به فرمان شاه آفریدون گرد. فر ...
پایان یافتن
آخر آمدن
آخر آمدن
آخر آمدن
بی/بدون فوت وقت
( ناآمده ) ناآمده. [ م َ دَ / دِ ] ( ن مف مرکب ) اندک توقف داشته. درنگ اندک کرده. درنگ ناکرده : ناآمده رفتن این چه ساز است ناکشته درودن این چه راز ...
( ناآمده ) ناآمده. [ م َ دَ / دِ ] ( ن مف مرکب ) اندک توقف داشته. درنگ اندک کرده. درنگ ناکرده : ناآمده رفتن این چه ساز است ناکشته درودن این چه راز ...
( ناآمده ) ناآمده. [ م َ دَ / دِ ] ( ن مف مرکب ) اندک توقف داشته. درنگ اندک کرده. درنگ ناکرده : ناآمده رفتن این چه ساز است ناکشته درودن این چه راز ...
( ناآمده ) ناآمده. [ م َ دَ / دِ ] ( ن مف مرکب ) در آینده. در آتیه. عاقبت. که هنوز نیامده است : چهارم که دل دور داری ز غم ز ناآمده بد نباشی دژم. ف ...
( ناآمده ) ناآمده. [ م َ دَ / دِ ] ( ن مف مرکب ) نیامده. واقع نشده. که اتفاق نیفتاده است : بگوید همی تا بدان می خوریم غم روز ناآمده نشمریم. فردوسی. ...
آخر کردن . [ خ ِ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) بپایان رسانیدن .