پیشنهادهای امیرحسین سیاوشی خیابانی (٣٣,٥٣٢)
pass on to the Great Beyond
pass on to the Great Beyond
pass on to the Great Beyond
pass on to the Great Beyond
with menaces
plead guilty ( to something )
soon afterwards
soon afterwards
soon afterwards
soon afterward
( بلافایدة ) بلافایدة. [ ب ِ ی ِ دَ ] ( ص مرکب ) ( از: ب لا ( نفی ) فایده ) بدون فایده. بی فایده. بی سود. ( فرهنگ فارسی معین ) .
go to ( great ) pains to ( do something )
right from the word go
right from the word go
right from the word go
right from the word go
right from the word go
right from the word go
( right ) from the word go
( right ) from the word go
( right ) from the word go
( قوادة ) قوادة. [ ق َ دَ ] ( ع ص ) زنی را گویند که به جاها رود و زنان بجهت مردان بهم رساند، و مرد این کاره را کس کش گویند. ( برهان ) . رجوع به قَوّا ...
لنبان. [ لَم ْ ] ( ص ، اِ ) زنی را گویند که از قحبگی و فاحشگی گذشته به قیادت و قوادگی مشغول باشد. یعنی کنیزها و دخترخانها به هم رساند و به قحبگی اندا ...
لنبان. [ لَم ْ ] ( ص ، اِ ) زنی را گویند که از قحبگی و فاحشگی گذشته به قیادت و قوادگی مشغول باشد. یعنی کنیزها و دخترخانها به هم رساند و به قحبگی اندا ...
لنبان. [ لَم ْ ] ( ص ، اِ ) زنی را گویند که از قحبگی و فاحشگی گذشته به قیادت و قوادگی مشغول باشد. یعنی کنیزها و دخترخانها به هم رساند و به قحبگی اندا ...
لنبان. [ لَم ْ ] ( ص ، اِ ) زنی را گویند که از قحبگی و فاحشگی گذشته به قیادت و قوادگی مشغول باشد. یعنی کنیزها و دخترخانها به هم رساند و به قحبگی اندا ...
لنبان. [ لَم ْ ] ( ص ، اِ ) زنی را گویند که از قحبگی و فاحشگی گذشته به قیادت و قوادگی مشغول باشد. یعنی کنیزها و دخترخانها به هم رساند و به قحبگی اندا ...
زن به مزد فرهنگ فارسی معین ( زَ. بِ. مُ ) ( ص مر. ) دیوث ، قواد.
قرته زن . [ ق َ ت َ / ت ِ زَ ] ( ص مرکب ) مرد دیوث . ( ناظم الاطباء ) .
رومی زن رعنا ؛ کنایه از آفتاب است . ( انجمن آرا ) ( آنندراج ) ( از برهان ) .
زن جلب ( صفت ) آنکه زنش فاسد و نابکار است .
گردن زن . [ گ َ دَ زَ ] ( نف مرکب ) سیاف که در عرف حال جلاد گویند. ( آنندراج ) : خاک همان خصم قوی گردن است چرخ همان ظالم گردن زن است . نظامی . چن ...
پشت ریز. [ پ ُ ] ( ق مرکب ) پیاپی. متوالی. پی درپی.
پشت ریز. [ پ ُ ] ( ق مرکب ) پیاپی. متوالی. پی درپی.
بستان چه . [ ب ُ چ ِ / چ َ ] ( اِ مصغر ) باغچه . باغ کوچک . بستان کوچک : در موسم بهار که دریا شود جهان بستانچه ٔ تو گردد همچون بهشت گنگ . سوزنی .
بستان چه . [ ب ُ چ ِ / چ َ ] ( اِ مصغر ) باغچه . باغ کوچک . بستان کوچک : در موسم بهار که دریا شود جهان بستانچه ٔ تو گردد همچون بهشت گنگ . سوزنی .
دریابیگ فرهنگ فارسی عمید ( اسم ) [فارسی. ترکی] ‹دریابیگی› ( نظامی ) [منسوخ] daryābeyg بزرگ دریا؛ رئیس دریا؛ دریادار.
دریابیگ فرهنگ فارسی عمید ( اسم ) [فارسی. ترکی] ‹دریابیگی› ( نظامی ) [منسوخ] daryābeyg بزرگ دریا؛ رئیس دریا؛ دریادار.
درنگ دادن . [ دِ رَ دَ ] ( مص مرکب ) مهلت دادن . زمان دادن : چوضحاکش آورد ناگه به چنگ یکایک ندادش زمان درنگ . فردوسی . زمانه ندادش بر آن بر درنگ ...
درنگ دادن . [ دِ رَ دَ ] ( مص مرکب ) مهلت دادن . زمان دادن : چوضحاکش آورد ناگه به چنگ یکایک ندادش زمان درنگ . فردوسی . زمانه ندادش بر آن بر درنگ ...
درنگ دادن . [ دِ رَ دَ ] ( مص مرکب ) مهلت دادن . زمان دادن : چوضحاکش آورد ناگه به چنگ یکایک ندادش زمان درنگ . فردوسی . زمانه ندادش بر آن بر درنگ ...
گریزش . [ گ ُ زِ ] ( اِمص ) اسم مصدر گریختن : کزین لشکر امروز جنگی منم به گاه گریزش درنگی منم . فردوسی . که جستی سلامت ز کام نهنگ بگاه گریزش نکرد ...
چالاک چنگ . [ چ َ ] ( ص مرکب ) قوی چنگ . قویدست . ماهر. تردست : شتابنده ملاح چالاک چنگ به کشتی درآمد چو پویان نهنگ . نظامی .
چالاک چنگ . [ چ َ ] ( ص مرکب ) قوی چنگ . قویدست . ماهر. تردست : شتابنده ملاح چالاک چنگ به کشتی درآمد چو پویان نهنگ . نظامی .
چالاک چنگ . [ چ َ ] ( ص مرکب ) قوی چنگ . قویدست . ماهر. تردست : شتابنده ملاح چالاک چنگ به کشتی درآمد چو پویان نهنگ . نظامی .
چالاک چنگ . [ چ َ ] ( ص مرکب ) قوی چنگ . قویدست . ماهر. تردست : شتابنده ملاح چالاک چنگ به کشتی درآمد چو پویان نهنگ . نظامی .
چالاک چنگ . [ چ َ ] ( ص مرکب ) قوی چنگ . قویدست . ماهر. تردست : شتابنده ملاح چالاک چنگ به کشتی درآمد چو پویان نهنگ . نظامی .
چالاک چنگ . [ چ َ ] ( ص مرکب ) قوی چنگ . قویدست . ماهر. تردست : شتابنده ملاح چالاک چنگ به کشتی درآمد چو پویان نهنگ . نظامی .
چالاک چنگ . [ چ َ ] ( ص مرکب ) قوی چنگ . قویدست . ماهر. تردست : شتابنده ملاح چالاک چنگ به کشتی درآمد چو پویان نهنگ . نظامی .
نهنگ نیلگون ؛ تیغ. ( از آنندراج ) . کنایه از شمشیر است .