پیشنهادهای علی باقری (٣٨,٩٩٦)
درخور شدن ؛ شایسته و زیبا شدن. مناسب شدن : نبینی باغ را کز گل چگونه خوب و دلبر شد نبینی راغ را کز لاله چون زیبا و درخور شد. فرخی. مار و مرغ آری چو ...
درخواست تبعی ؛ ( اصطلاح حقوقی ) در مقابل درخواست اصلی است و این درخواست در وقتی است که مدعی در مبانی درخواست اصلی خود تردید داشته یا اینکه احتمال می ...
درخواست دستور موقت ؛ ( اصطلاح حقوقی ) و آن �دادرسی فوری � مانند �دادخواست �در دعاوی غیرفوری است. این درخواست قیود و تشریفات دادخواست را ندارد و ممکن ...
درخواست دو وجهی ؛ ( اصطلاح حقوقی ) درخواستی است که ناظر به یکی از دو امر است و انتخاب بین آن دو از طرف مدعی به عهده دادگاه یا مدعی علیه واگذار می شود ...
درخواست اصلی ؛ ( اصطلاح حقوقی ) درخواستی که ناظر به ماهیت حقوق مورد اختلاف است ، یعنی مدعی در دادخواست خود چیزی را از دادگاه می خواهد که مربوط به ماه ...
درخشیدن بخت ؛ رو کردن و بیدار شدن. بخت : تو خواهش کنی گر ترا بخشدم مگر بخت پژمرده بدرخشدم. فردوسی.
پیچیدن سر ؛ دوار. بچرخ آمدن سر : دلش نگیرد ازین کوه و دشت و بیشه و رود سرش نپیچد از این آبکند و لوره و جرّ. عنصری.
سر از فرمان کسی پیچیدن ؛ عصیان آوردن : ندانست کاین شیر پرخاشخر ز فرمانش پیچد بدینگونه سر. فردوسی.
روی پیچیدن ؛ برگشتن از. گریختن. روی برگاشتن. پشت بدادن : بدانست سُرفه که پایاب اوی ندارد، غمین گشت و پیچید روی. فردوسی.
پیچیدن با کسی ، به پر و بای کسی پیچیدن ؛ بدرفتاری کردن با او. سختگیری کردن باوی. پیچیدگی با او. سخت گرفتن : بخت اگر یارست باسلطان بپیچ بخت اگر برگشت ...
پیچیدن عمامه و پیچیدن دستار ؛ حلقه کردن برای بسر نهادن. بسر بستن.
پیچیدن عمامه و پیچیدن دستار ؛ حلقه کردن برای بسر نهادن. بسر بستن.
پیچیدن نسخه ؛ تهیه کردن داروها که در آن نوشته است. آماده کردن داروفروش داروهایی که در نسخه نوشته شده است برای تسلیم کردن بخداوند نسخه.
پیچیدن دوا در کاغذ ؛ درون کاغذ نهادن دارو. از کاغذ لفافی گرد آن برآوردن.
درجه کوکب ؛ ( اصطلاح هیئت ) عبارتست از مکان ستاره نسبت به فلک البروج و این لفظ را گاهی بنام درجه تقویم کوکب نیز نامیده اند، درجه طول کوکب هم آنرا گفت ...
درجه ممر کوکب ؛ ( اصطلاح هیئت ) درجه ای است از فلک البروج که بر دائره نصف النهار گذر کند با گذر کردن کوکب بر آن. ( از کشاف اصطلاحات الفنون ) . و رجوع ...
درجه گونه ؛ مرتبه. دستامک. در حکم پایگاه : پس از گذشتن خداوندش چون درجه گونه ای یافت و نواختی از سلطان مسعود، اما ممقوت شد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 25 ...
درجه طلوع کوکب ؛ ( اصطلاح هیئت ) درجه ای است از فلک البروج که طلوع می کند از افق با طلوع کوکب. ( کشاف اصطلاحات الفنون ) . و رجوع به التفهیم ص 204 شود.
درجه غروب کوکب ؛ ( اصطلاح هیئت ) درجه ای است از فلک البروج که غروب می کند با غروب کوکب. و مراد از طلوع و غروب کوکب ، طلوع آنست از جانب مشرق ؛ زیرا اع ...
درجه دادگاهها ؛ ( اصطلاح حقوقی ) محلی که یک محکمه در سلسله مراتب دادگاههای هم صنف ( مدنی یااداری یا کیفری ) دارد، درجه آن دادگاه است. مثلاً در دادگاه ...
درجه قرابت ؛ ( اصطلاح حقوقی ) از روی عده نسلها معین می شود. مثلاً فرزند چون نسل اول پدر است ، قرابت او با پدر قرابت درجه اول است و قرابت نواده که نسل ...
درج در ؛ کنایه از دهان معشوق. درج تنگ. ( برهان ) .
درج یاقوت ؛ کنایه از دهان معشوق. درج تنگ. درج در : در درج یاقوت بگشود و گفت که از کار تو مانده ام در شگفت. فردوسی.
درج گهر گشودن ؛ کنایه از سخن خوب و خوش نقل کردن. ( از برهان ) ( از ناظم الاطباء ) : چو مهمان را نیامدچشم بر زر ز لب بگشاد خسرو درج گوهر. نظامی.
درج تَنگ ؛ کنایه از دهان معشوق. ( برهان ) ( انجمن آرا ) ( آنندراج ) . بمناسبت آنکه دهان دارای دندانهای گوهرمانند است. ( حاشیه برهان ) : یافت فراخی گه ...
مجازاً، دهان و لبها که دهانه صندوقچه را بیاد می آورد : عجب تر چیست درج دلستانت که دو رسته کواکب می نماید. عطار.
درج بدرج ؛ صندوقچه بدنبال صندوقچه. پیرایه دان در پی پیرایه دان. کلاً. تماماً : بود هفت اختر و دوازده برج پیش او سرگشاده درج بدرج. نظامی.
درج درر ؛ صندوقچه جواهر : آن زلف درازش بر خویش کشیدم پس یک دو سه بوسه زدم آن درج درر بر. سوزنی.
درج دهقان ؛ کنایه از کتاب تاریخ است چه دهقان مورخ را می گویند، و قول دهقان را نیز می گویند و به معنی سخن معتبر و غیرمعتبر هم هست. ( برهان ) .
از درج کلام ساقط شدن ؛ از جمع کلام بیرون شدن. و رجوع به درج کردن و درج شدن شود. || مندرج. منطوی. و به مجاز پنهان : حرص بط از شهوت حلق است و فرج در ر ...
دربند چیزی نبودن ؛ علاقه مند نبودن. دلبستگی نداشتن به چیزی. ( فرهنگ عوام ) .
دربند غیر بودن ؛ کنایه از کسی که یار خود را گذاشته به اغیار پیوندد. ( آنندراج ) : نازم برسم دیر که دربند غیر را صد خرقه گر دریده مریدش نمی کنند. ؟ ( ...
دربندان غیب ؛ سرحدهای عالم غیب. مرزهای نادیدنی. ( فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی ) : حمله بردی سوی دربندان غیب تا نیایند این طرف مردان غیب. مولوی.
دربند کسی یا چیزی بودن ؛ در قید و گرفتار و دلبسته و در فکر او بودن : نه دربند گاهم نه دربند جاه نه خورشید خواهم نه روشن کلاه. فردوسی. و چون ایاک نع ...
در و دربند ؛ در با آلات بستن آن از چفت و رزه و کلان و کلیدان و غیره.
بی در و دربند ؛ بی هیچ مانعی در مدخل.
دربند عدم ؛ دژ بی نشانی. قلعه عالم بی نشانی. دنیای حقیقی که در دسترس اندیشه بشری نیست. ( فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی ) : کی رسد جاسوس را آنجا قدم کی ب ...
دربدرشده ؛ بی خانمان. آواره.
دربدر کردن ؛ آواره کردن. بی خانمان کردن. پریشان ساختن : مرا سیلاب محنت دربدر کرد تو رخت خویشتن برگیر و برگرد. نظامی.
دربدر دنبال کسی گشتن یا گردیدن ؛ تفحص تمام و جستجویی تام کردن. پژوهشی بی رد انجام دادن. از این سوی و آن سوی در جستجوی کسی رفتن : دربدر هر ماه چون گرد ...
دربدر شدن ؛بی خانمان گشتن. آواره شدن. پریشان شدن. بی منزل و مأوی شدن. خانه بدوش گردیدن. سرگردان شدن : دربدر شدی زینب ، بی پسرشدی زینب ، خونجگر شدی ز ...
بازی درآوردن ، بقال بازی درآوردن ؛ چون بقالان دبه و چانه زدن آغاز کردن.
تآتر درآوردن ؛ نمایش دادن.
تعزیه درآوردن ؛ نمایش دادن.
از پی درآوردن ؛ اعقاب. تردیف. ( دهار ) . || معمول داشتن. اعمال. نمایش دادن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) .
ادای کسی را درآوردن ؛ برای تفریح و تمسخر و مجلس آرایی ، مانند کسی راه رفتن یا سخن گفتن و حرکات او را تقلید کردن. ( فرهنگ لغات عامیانه ) .
بهم درآوردن ؛ نزدیک کردن. جمع کردن : شرج ؛ بهم درآوردن گوشه جوال. ( دهار ) .
ادا درآوردن ؛ شکلک ساختن. والوچاندن. خمانیدن.
سر درآوردن با کسی ؛ نزدیک وی رفتن. با او همداستانی وموافقت کردن : اگر با تو به یاری سر درآرم من آن یارم که از کارت برآرم. نظامی.
بانگ درآوردن ؛ایجاد و تولید بانگ کردن. خارج ساختن صدا : به بربط چون سر زخمه درآورد ز رود خشک بانگ تر درآورد. نظامی.