پیشنهادهای علی باقری (٣٨,٩٩٦)
- بدرد شدن ؛ غمگین شدن. رنجور شدن. اندوهگین شدن : روانش شد از کرده خود بدرد برآورد از دل یکی باد سرد. فردوسی.
بدرد کسی نشستن ؛ غمخواری کسی نمودن. ( آنندراج ) : اگر خواهی به درد او نشسته فروتر شو به دلهای شکسته. زلالی ( از آنندراج ) .
پر از درد ؛ با درد بسیار. اندوهگین. پرغم. با غم و اندوه فراوان : همه شهر ایران به ماتم شدند پر از درد نزدیک رستم شدند. فردوسی. پر از درد ایران پر ا ...
بدرد ؛ دردآلود. دردناک. دردآور. غم انگیزانه. دلسوزانه. از سوز دل. سوزناک : یکی نامه سوی برادر بدرد نوشت و ز هر کارش آگاه کرد. فردوسی. در آن غار بی ...
بدردبودن ؛ غمگین بودن. اندوهناک بودن : به پوزش کز آن کرده هستم بدرد دلی پرپشیمانی وباد سرد. فردوسی. ز بهر فزونی نگردم همی من از بهر دانش بدردم همی. ...
از درد آزاد گشتن دل ؛ رهایی از رنج و غم و مصیبت : همه لشکر نامور شاد گشت دل مریم از دردش آزاد گشت. فردوسی.
اهل درد ؛ رنجور از عشق و یا غصه. ( ناظم الاطباء ) : صدهزار اهل درد وقت سحر آرزومند یک پیام تواند. عطار. - || ( اصطلاح تصوف ) صوفی. عارف.
درد و بلای کسی به جان کسی خوردن ؛ تعبیری سرزنش و تحقیرآمیز کسی را در قیاس با دیگری در نداشتن صفتی یا خصوصیتی.
درد و جور ؛ آزار و ستم. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) .
ریختن درد بر عضو ضعیف ؛ قریب به قول اطبا است که ماده بر عضو ضعیف می ریزد. ( از آنندراج ) : همیشه درد بر عضو ضعیف از عضوها ریزد که برق بی مروت در نیست ...
درد مفاصل ؛ روماتیسم. ( ناظم الاطباء ) .
درد کولنج ؛ بیماری قولنج : کسی را کش تو بینی درد کولنج بکافش پشت و زو سرگین برون لنج. طیان.
درد ناخن ؛ داخس. ( دهار ) . ورم حادّی که عارض شود انگشت را در نزدیکی ناخن با دردی سخت. عقربک. کژدمه. رجوع به داخس در همین لغت نامه شود.
درد رشته ؛ بیماری رشته : به درد رشته رنجور و به رخ زرد ز جزع دیده در از رشته هشته. سوزنی.
درد سرفه ؛ بیماری سرفه. ناخوشی سرفه : کسی کو را تو بینی درد سرفه بفرمایش تو آب دوغ و خرفه. طیان.
درد شش ؛ ذات الریة. ( دهار ) .
درد چشم ؛ رمد. عائر. ( دهار ) . أخذ. ساحک. ( منتهی الارب ) . دردی که بر چشم عارض شود. چشم درد: همه درد چشم تو شد هستی تو شو از نیستی توتیائی طلب کن. ...
درد بی درمان ؛ بیماری درمان نپذیر. بیماریی که آنرا درمان و مداوا نباشد. طُلاطِل. طُلاطِلَة. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) : حافظ اندر درد او می سوز و بی در ...
درد پای ؛ نقرس. ( دهار ) . درد مفاصل. روماتیسم. پا درد.
درد برچیدن ؛ صاحب آنندراج در ذیل درد چیدن نوشته است : کنایه از تیمار و بیمار داری و درد دیگری بر خود گرفتن. اما در این بیت حافظ که به صورت درد برچیدن ...
درد بند پای ؛ نقرس. ( از آنندراج ) . و رجوع به نقرس شود.
چشم درد ؛ بیماری چشم. وجع چشم : سپیده برد روی از چشم درد برد تیغ من سرخی از روی زرد. نظامی.
درد زه ؛ درد حمل. ( آنندراج ) . رنج زاییدن. ( ناظم الاطباء ) . درد زاییدن. درد مخاض : تا نگیرد مادران را درد زه طفل در زادن نیابد هیچ ره. مولوی.
درد حمل ؛ درد زه. ( آنندراج ) : بکار خویش طبیب ار نبی است حیران است مسیح چاره گر درد حمل مریم نیست. تأثیر ( از آنندراج ) .
درد زادن ؛ مخاض. ( دهار ) . درد زایمان.
درد گوش ؛ گوش درد. لَوص. ( منتهی الارب ) .
درد معده ؛ دردی که بر معده عارض شود. دل درد. شکم درد.
دردی نبوده ؛ کنایه از تندرست و سالم. آنکه را دردی نبوده. آنکه دردی نداشته : دردی نبوده را چه تفاوت کند که من بیچاره درد می خورم و نعره می زنم. سعدی.
درد گردن ؛ دردی که عارض گردن شود. أجل ، لَبَن ؛ درد گردن خاستن از بالش. ( تاج المصادر بیهقی ) .
درد گران ؛ درد شدید. درد سنگین : فلک پروانه سازد آه را درد گران ما پر سیمرغ بخشد تیر را زور کمان ما. صائب ( از آنندراج ) .
درد گلو ؛ خاز باز. ذبحة. ( دهار ) . ذباح ؛ دردی که در ناحیه گلو احساس شود. گلودرد: معذور؛ درد گلو گرفته. ( دهار ) .
حُقوَة؛ درد شکم از خوردن گوشت. طَلَح ؛ درد شکم ستور از خوردن طلح. مَغلة؛ درد شکم ستور از علف یا خاک خوردن. ( منتهی الارب ) .
درد کمر ؛ دردی که در کمر احساس شود. کمردرد.
درد کون ؛ دردی که بر مقعد عارض شود. درد بواسیر. سَرَم. ( از منتهی الارب ) .
درد سینه ؛ بر انواع دردهای ریوی اطلاق شود. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) .
درد شانه جای ؛ دردی که عارض شانه شود. کُتاف. ( منتهی الارب ) .
درد شکم ؛ دردی که در ناحیه شکم احساس شود. درد دل. دل درد. شکم درد. عِلَّوز. عِلَّوص. غاشیة. قَبَص. کِماد. لوی [ ل َ و ا ]. ورش. ( منتهی الارب ) . قول ...
درد دندان ؛ دردی که در یک یا چند دندان ایجاد شود. دندان درد. وجع اسنان. ضراس. ( دهار ) . شوص. ( منتهی الارب ) .
درد ریش ؛ به دردآمدن جراحت و قرحه. درد کردن زخم. قَرَح. ( دهار ) . ورجوع به قرح شود : تندرستان را نباشد درد ریش جز به همدری نگویم درد خویش. سعدی.
درد تن ؛ رنج تن. الم بدن : که ما را چه پیش آمد از اردوان که درد تنش بود و رنج روان. فردوسی.
درد جگر ؛ درد کبد. کُباد. ( دهار ) ( منتهی الارب ) .
درد در تن کسی افتادن ؛ دردمند شدن آن. ( از آنندراج ) : این چنین مر آن چنان را سجده کرد کز سجودش در تنم افتاد درد. مولوی ( از آنندراج ) .
به درد خوردن یا نخوردن ؛ به کاری آمدن یا نیامدن. مفید مصرفی بودن یا نبودن. مصرفی داشتن یا نداشتن. درخور مصرفی بودن یا نبودن. فایده و مصرفی داشتن یا ن ...
درد باطن ؛ الدبلة. ( دهار ) . درد شکم.
وصله خوردن ؛ وصله بپارچه یا چیزی دوختن و چسباندن.
معلق خوردن ؛ معلق زده شدن. پذیرش معلق کردن.
گرد و خاک خوردن ؛ استنشاق گرد و خاک کردن.
- کیس خوردن ؛ تا خوردن. چروک خوردن.
قلم خوردن ؛ روی نوشته ای سیاه شدن. خط خوردن.
کوک خوردن ؛ بخیه خوردن.