پیشنهادهای علی باقری (٣٨,٩٩٦)
کشنده درفش ؛ حامل علم. علمدار : کشنده درفش فریدون بجنگ کُشنده سرافراز جنگی پلنگ. فردوسی.
گرگ پیکر درفش ؛ علم که دارای نقش گرگ باشد : یکی گرگ پیکر درفش از برش به ابر اندر آورده زرین سرش. فردوسی.
مارپیکر درفش : علم دارای نقش مار : نگهبان این مار پیکر درفش زر اندود بر پرنیان بنفش. نظامی.
زرین درفش ؛علم زرین. رایت آراسته به زر : ستاده ملک زیر زرین درفش ز سیفور بر تن قبای بنفش. نظامی.
شیرپیکر درفش ؛ علم دارای نقش شیر : نشان سپهدار ایران بنفش بر آن باره زد شیر پیکر درفش. فردوسی.
کاویانی درفش ؛ درفش کاویان : که او بود با کوس و زرینه کفش هم او را بدی کاویانی درفش. فردوسی. همان برکشم کاویانی درفش کنم لعل رخسار دشمن بنفش. فردو ...
درفش نبرد ؛ رایت جنگ : سوی جنگ گستهم نوذر چو گرد بیامد دمان با درفش نبرد. فردوسی.
درفش همایون ؛ درفش خجسته و مبارک : سراپرده از شهر بیرون برید درفش همایون به هامون برید. فردوسی.
رنگین درفش ؛ علم با رنگهای گوناگون : همه پشت پیلان به رنگین درفش بیاراسته سرخ و زرد و بنفش. فردوسی.
درفش شب ؛ علم شب. نشانی شب. تیرگی : دگر روزچون گشت روشن جهان درفش شب تیره شد در نهان. فردوسی.
درفش کافیان ؛ درفش کاویان : رایات دولت کسری ابرویز پیوسته به پیروزی چون درفش کافیان منصور و افراشته باد. ( ترجمه محاسن اصفهان آوی ص 87 ) . رجوع به در ...
درفش سیاه ( سیه ) ؛ درفش و علم که برنگ سیاه بوده و آن علامت لشکر توران بوده است : به باره برآمد [ رستم ] بکردار گرد درفش سیه را نگونسار کرد. فردوسی. ...
درفش سران ؛ علم خاص فرماندهان ، هر علم نشانه تعداد معینی افراد تحت فرماندهی سالاری بوده است : زمین جنب جنبان شد از میخ نعل هوا ازدرفش سران گشت لعل. ...
درفش سرافراز ؛ علم سربلند و برافراشته : چو رستم درفش سرافراز شاه نگه کرد کآمد پذیره براه. فردوسی.
درفش درفشان ؛ درفش درخشان و بافروغ : بدید آن درفش درفشان بنفش نهان کرده بر قلبگه بر درفش. فردوسی. چو قارن بیامد به پیش سپاه بدید آن درفش درفشان سپا ...
درفش دل افروز ؛ درفش شادمان کننده : چو نرسی بدید آن سر و تاج شاه درفش دل افروز و چندان سپاه. فردوسی.
درفش تهمتن ؛ علم خاص رستم : زمیدان بیامد بجای نشست سپهبد درفش تهمتن بدست. فردوسی. درفش تهمتن همانگه ز راه پدید آمد و بانگ پیل و سپاه. فردوسی.
درفش خجسته ؛ درفش مبارک و میمون و پیروز : سوی کرگساران سوی باختر درفش خجسته برافراخت سر. فردوسی.
درفش درخشان ؛ درفش با فروغ : سپهبد بیامد ز پرده سرای درفشی درخشان بسر بر بپای. فردوسی.
درفش برکشیدن ؛ درفش برافراشتن : بگرد اندرش زرد و سرخ و بنفش ز هر گونه ای برکشیده درفش. فردوسی.
درفش بزرگ ؛ علم بزرگ : دو لشکر همی رزم را ساختند درفش بزرگی برافراختند. فردوسی. بخندید از او شاه و خفتان بخواست درفش بزرگی برآورد راست. فردوسی.
درفش بنفش ؛ علم و بیرقی که به رنگ بنفش است و آن علامت سپاه ایران بوده است : چو افراسیاب آن درفش بنفش نگه کرد باکاویانی درفش. فردوسی. بگرد اندرش با ...
درفشان درفش ؛ درفش درفشان. رجوع به این ترکیب ذیل درفشان شود.
درفش بپای بودن ؛ برافراشته بودن درفش : ز بیرون دهلیز پرده سرای فراوان درفش بزرگان بپای. فردوسی.
درفش بر پای داشتن ؛ برافراشتن بیرق : که بر پای دارید یکسر درفش کشیده همه تیغهای بنفش. فردوسی.
پیل پیکر درفش ؛ درفشی که بر آن نقش و پیکر پیل باشد : زده پیش او پیل پیکر درفش بنزدش سواران زرینه کفش. فردوسی. هنوز اندر این بد که گرد بنفش پدید آمد ...
خسروانی درفش ؛ درفش پادشاهی. درفش متعلق به خسرو : برافراشته کاویانی درخش همایون همان خسروانی درفش. فردوسی.
خورشیدپیکر درفش ؛ علم که نقش خورشید دارد : یکی زرد خورشید پیکر درفش سرش ماه زرین غلافش بنفش. فردوسی. ابا تاج و با گرز و زرینه کفش پس پشت خورشید پیک ...
اژدها پیکردرفش ؛ درفش که بر آن نقش اژدها باشد : درفشش ببین اژدها پیکر است بر آن نیزه بر شیر زرین سر است. فردوسی.
به گرد درفش اندرآمدن ؛ گرد علم جمع شدن : سپاه اندر آمد بگرد درفش هوا شد ز گرد سواران بنفش. فردوسی.
پرنیانی درفش ؛ درفش پرنیانی. درفش حریر : ز بس نیزه و پرنیانی درفش ستاره شده سرخ و زرد و بنفش. فردوسی. ز بس نیزه و تیغهای بنفش هوا گشت پر پرنیانی در ...
درع الحدید ؛ زره آهن. ( منتهی الارب ) .
الدرع الحصینة ؛ مدینه منوره شرفهااﷲ. ( منتهی الارب ) .
پولاددرع ؛ که زره پولادین دارد. رجوع به پولاد درع در ردیف خود شود.
درشت طبع ؛ تندخوی. عُتُل . ( دهار ) . || با خشونت. با سختی : عنان را بپیچید و بنمود پشت پس او سپاه اندر آمد درشت. فردوسی.
نرم و درشت ؛ فراز و نشیب ( زندگی ) . سهولت و سختی. خوشی و ناخوشی. ملایمت و دشواری : به استا و زند اندرون زردهشت بگفته ست و بنموده نرم و درشت. فردوسی ...
کار درشت ؛ کار شاق. کار بزرگ و مهم : سخنها دراز است و کاری درشت به یزدان کنون بازهشتیم پشت. فردوسی. به خردان مفرمای کار درشت که سندان نشاید شکستن ب ...
سرای درشت ؛ دنیای ناهموار و ناسازگار : چنین است رسم سرای درشت گهی پشت زین و گهی زین به پشت. فردوسی.
- روزگار درشت ؛ روزگار سخت. روزگار صعب : بگفت این و زی دادگر کرد پشت دلش تیره از روزگار درشت. فردوسی. دگر گفت کآن مرد کو چون تو کشت ببیند کنون روزگ ...
زخم درشت ؛ ضربت مهلک و کشنده. ضربت سخت : پدر را بدان زار و خواری بکشت زد آن مادرم را به زخم درشت. فردوسی. نه گور است کافتدبه زخم درشت نه شیری که شا ...
رزم درشت ؛ رزم سخت و شدید : شدم تنگدل رزم کردم درشت جفا پیشه ماهوی بنمود پشت. فردوسی. بر این گونه کردند رزمی درشت از ایرانیان چند خوردند و کشت. اس ...
روز درشت ؛ روز سخت و سهمگین : چنین گفت کای پاک فرزند و پشت مبینادتان دیده روز درشت. شمسی ( یوسف و زلیخا ) .
خوی درشت ؛ رفتاری درشت ، تند؛ خشن ، ناپسند : چو شاه است زودش نبایست کشت که هست این ز کردار و خوی درشت. فردوسی.
درشت آمدن چیزی بر کسی ؛ ناگوار آمدن بر او. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) .
درشت کار ؛ که درکار سخت باشد. عُتُل . ( دهار ) ( زمخشری ) .
گفتار درشت ؛ سخن خشن و تند : چو بشنید گفتارهای درشت سر پردلان زود بنمود پشت. فردوسی. چو بشنید گفتارهای درشت فرستاده شاه بنمود پشت. فردوسی. ز پیش ...
بلای درشت ؛ بلای سخت : جوی باز دارد بلای درشت عصایی شنیدی که عوجی بکشت. سعدی.
سوگند ( سوگندهای ) درشت ؛ أیمان مغلظه. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) : بسی خورد سوگندهای درشت که هر کو نماید به بدخواه پشت. اسدی. اِقتاب ؛ سوگند غلیظ و ...
اِقتاب ؛ سوگند غلیظ و درشت خوردن. ( از منتهی الارب ) .
جواب درشت ؛ جواب سخت. جواب تند : رسول شاه ملک را بازگردانید با جوابهای سخت درشت. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 703 ) . قاید جوابی چند درشت داد. ( تاریخ بیهق ...