پیشنهادهای علی باقری (٣٨,٩٩٦)
جواب درشت ؛ جواب سخت. جواب تند : رسول شاه ملک را بازگردانید با جوابهای سخت درشت. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 703 ) . قاید جوابی چند درشت داد. ( تاریخ بیهق ...
پیام درشت ، پیغام درشت ؛ پیام تهدیدآمیز. خطاب عتاب آمیز. پرعتاب : پیام درشت آوریدم به شاه فرستنده پر خشم و من بی گناه. فردوسی. چو بشنید گو آن پیام ...
پیغام ( پیام ) نرم و درشت ؛ پیغام ملایم و شدید. پیغام ملاطفت آمیز و خشونت آمیز : بهرام رسولان را فرستاد و نرم و درشت پیغامها داد. ( فارسنامه ابن البل ...
پاسخ درشت ؛ پاسخ تند. پاسخ عتاب آمیز : درشت است پاسخ ولیکن درست درستی درشتی نمایدنخست. ابوشکور.
پاسخ درشت آوردن ؛ پاسخ تند دادن : بدو گفت خسرو که آن کوژ پشت بپرسی سخن پاسخ آرد درشت. فردوسی. بدو گفت کاین پهلو کوژ پشت بپرسی سخن پاسخ آرد درشت. ف ...
باد درشت ؛ باد تند و شدید. سخت و آزاردهنده و با خشونت : ترا گردش اختر بد بکشت وگرنه نزد بر تو بادی درشت. فردوسی.
طعام درشت ؛ غذای نامطبوع و ناگوار : عمروبن جاحظ گوید به کتب خویش که عمر را به عدل و داد نباید ستودن والاّ پیش از او ملکان بودند که دست از بیت المال ب ...
- آتش درشت ؛ آتش تند و تیز و خشن : گر آتش درشت عذابست بر نبات آن آب نرم بین که بر او چون عذاب شد. خاقانی.
درشت پی ؛ که پی فراخ دارد. با قدم پهن. بزرگ پای : کِلَّز؛مرد درشت پی درهم اندام. ( منتهی الارب ) . کَلْنَز؛ درشت پی کوتاه غیر ممتد. ( منتهی الارب ) .
درشت خلقت ؛ بزرگ اندام. عَشَزَّن. عَشَوْزَن : جبلة؛ زن درشت خلقت. جرفاس ؛ مرد باقوت درشت خلقت. ضِفِن . کوتاه بالای گول کلان جثه درشت خلقت. عَجْرُمة؛ ...
درشت دست ؛ که دستی درشت و قوی دارد: رجل شَتن الکف ؛ مرد درشت دست. ( منتهی الارب ) .
درشت بینی ؛ که بینی کلان دارد: أعب ؛ مرد نیازمند و درشت بینی. ( منتهی الارب ) .
درشت پشت ؛ برفته پشت. أملس. ( منتهی الارب ) : عَقِد؛ شتر درشت پشت. ( منتهی الارب ) .
درشت بازو ؛ با بازوی قوی : امراءة عُضاد؛ زن درشت بازو. ( منتهی الارب ) .
درشت باف ( در جامه ) ؛ مقابل ریزباف. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) .
درشت بدن ؛ که بدنی تنومند دارد. درشت اندام : مَسمورة؛ دختر درشت بدن سخت گوشت. ( منتهی الارب ) .
درشت استخوان ؛ با استخوان بندی قوی. استوار قوائم : فرس ضَلیع؛ اسب تمام خلقت. . . درشت استخوان. ( منتهی الارب ) .
قلم درشت ؛ قلم جلی. که خط نسبةً پهن تر بدان توان نوشت. مقابل قلم ریز. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) .
درشت انگشت ؛ که انگشت او خشن و ناهموار شده باشد. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) . شَثَل الاصابع. شَثَن ، الاصابع. ( منتهی الارب ) .
درشت تراش ؛ درشت تراشیده. با تراش پهن و قطور: جَبِل ؛ تیر درشت تراش. ( منتهی الارب ) .
درشت خانه ؛ با سوراخهای فراخ. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) .
درشت صورت ؛ با صورتی بزرگ. که روی بزرگ دارد : مردمانی اند [ مردم گرگان ] درشت صورت و جنگی و پاک جامه و بامروت و مهمان دار. ( حدود العالم ) . و این مر ...
چشم درشت ؛ چشم گشاده و خوش ریخت. مقابل چشم ریز : با چشمهای درشت و موهای تابدار. . . ( سایه روشن صادق هدایت ص 16 ) . پاپوشهایش به همان رنگ چشمهایش درش ...
درشت بُر ( توتون ) ؛ بریده شده به رشته های پهن تر ( برگ توتون ) . که ضخیم بریده باشند.
- خط درشت ؛ خط جلی. مقابل خط ریز خط خفی.
راه درشت ؛ راه صعب العبور. راه دشوار : به پیش اندرون شهر و دریا به پشت دژی بر سر کوه و راه درشت. فردوسی. همه کوه و دریا و راه درشت بدل آتش جنگجویان ...
خدنگ درشت ؛ تیر بزرگ با پیکانی تیز : زدش بر بر و دل خدنگی درشت چنان کز دلش جست بیرون ز پشت. اسدی. ز بس زخم خشت و خدنگ درشت شده پیل ماننده خارپشت. ...
درشت پوست ؛ با پوستی خشن و سخت : جَحْمَرِش ، مار درشت پوست. مُستعلِج الخَلق ، مرد درشت پوست. ( منتهی الارب ) . || خشن. کلفت. زمخت. غیرطبیعی : آواز او ...
درست مغربی ؛ اشرفیی که از طلای کانی در مغرب بسازند. دینار خالص بی کم و کاست که از زر مغربی ساخته باشند. گویند در ملک مغرب کان طلایی است که طلای آن سر ...
درست دغل ؛ اشرفی تقلبی و ناخالص : نقره اندوده بر درست دغل عنبر آمیخته به گند بغل. سعدی.
درست قلب ؛ اشرفی تقلبی. سکه ناخالص : زود این درست قلبت رسوا کند به عالم چست این درست بشکن وین قلب زر کن ای دل. اوحدی.
درست مطلّس ؛ پول بی سکه و درم و دینار بی نقش. ( از غیاث ، ذیل مطلس ) : که چون درست مطلس شده ست برگ درخت که چون سبیکه نقره ست روی آب روان. جمال الدین ...
درست خسروانی ؛ نوعی اززر رایج بوده : صد درست خسروانی داد درست صد دینار اما نود و پنج دینار بود به عیار زر آملی وسنگلی از آن درستها بسیار از قلعه کورا ...
درست در کار شکستن ؛ کنایه است از زر خرج کردن. ( گنجینه گنجوی ) . هزینه کردن. بکار بردن. در کار کردن : ملک چون بر بساط کار بنشست درستی چندرا در کار بش ...
درست جعفری ؛ سکه هایی است از زر خالص که بنام جعفر برمکی بوده یا به نام جعفر نامی که کیمیاگر بوده است : فضل خود اندر علم نجوم یگانه بودآنست که او را د ...
درستادرست ؛ درست و درست. مراد سکه زر بسیار است : فرو ریخته در یک انبان چست قراضه قراضه درستادرست . نظامی.
درست دینار؛ دینار درست و سکه درست. ( آنندراج ) . زر تمام عیار. ( ناظم الاطباء ) .
درست عیار ؛ زر کامل العیار که وزن آن درست و صحیح باشد. ( ناظم الاطباء ) .
دینار درست ؛ سکه کامل و تمام عیار : راه چون پشت پلنگ و خاک چون ناف غزال آن ز دینار درست و این ز مشک اذفر است. فرخی.
درست حساب ؛ که او را حساب راست باشد. که در حساب امین و راستکار باشد : از دانش آنچه داد کم از رزق می دهد چون آسمان درست حسابی ندید کس. صائب ( از آنند ...
درست سودا ؛ دارای سودای صحیح و درست. خوش معامله : خوشا معامله خوبان درست سودایند نمی خرند جز آن دل که خُرد نشکسته. ظهوری ( از آنندراج ) .
عزم درست ؛ عزم قوی. عزم استوار : فاعل فعل تمام و قول مصدَّق والی عزم درست و رای مسدَّد. منوچهری. || برجای. معتقد. مؤمن : کنون بند فرمای و خواهی بک ...
درست قول ؛ که او را قولی درست و استوار است. کسی که بر گفتار وی بتوان اعتماد نمود. مردم صادق. ( ناظم الاطباء ) : هر کس که درست قول و ایمان باشد او را ...
رای درست ؛ رای صائب. اندیشه صحیح. رای متین : ز پایت که افگند و جایت که جست کجات آن همه حزم و رای درست. فردوسی. دلی پر خرد داشت و رای درست ز گیتی جز ...
درست عزم ؛ قوی عزم. استوار عزم : جایی که عزم باید مرد درست عزمی جایی که رای باشد شاه بلند رایی. فرخی.
درست تر ؛ محکمتر. سدیدتر. أقوم. ( دهار ) : عهد هرچند درست تر و نیکوتر و بافایده تر. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 211 ) .
درست عهد ؛ دارای عهدی درست و استوار : در ره خدمت درست عهدم لیکن نام من از نامه سقام برآمد. خاقانی.
اعتقاد درست ؛ اعتقاد صحیح. اعتقاد استوار : از جانب وی همه راستی و یکدلی و اعتقاد درست و هواخواهی بوده است. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 333 ) .
درست ایمان ؛ دارنده ٔایمان محکم و پابرجا.
بدرست ؛ بیقین. تحقیقاً. از روی حقیقت. بواقع. بتحقیق : کس بدرست نداند که چند سال گذشته بود. ( ترجمه طبری بلعمی ) . شنودم بدرست که این سرهنگان را پوشید ...