پیشنهادهای علی باقری (٣٨,٩٩٦)
امر اَسَدّ؛ کار درست ومحکم. جَدّ؛ امر نیک راست و درست. سِدّ؛ کلام درست وصحیح. ( منتهی الارب ) .
درست گوهر ؛ دارای اصلی و نسبی صحیح : تا او نشود درست گوهر این قصه نگفتنی است دیگر. نظامی.
درست بودن نژاد ؛ اصیل بودن. ریشه دار بودن : کس از بندگان تاج شاهی نجست وگر چند بودی نژادش درست. فردوسی.
درست تن ؛ صحیح و تن درست. ( آنندراج ) . کسی که صحیح و سالم و بدون بیماری باشد. ( ناظم الاطباء ) .
درست و تَیّار ؛ قرص و تمام و بی نقصان.
درست اندام ؛ کامل اندام. دارای اندام کامل و باندازه. سلیم. سوی. ( دهار ) .
درست اندامی ؛ اندام کامل و بی عیب و نقص داشتن : از اینجا بتوان دانست که تندرستی را و درست اندامی را سبب نخستین آنست که مزاج اندامهای یکسان همه معتدل ...
درست پهلو ؛ که پهلوی سالم داشته باشد. سالم و تندرست. با رونق. چاق. فربه. و رجوع به پهلو شود.
درست گفتن ؛ دروغ نگفتن. صحیح گفتن. مطابق واقع گفتن : هر آنکس که با تو نگوید درست چنان دان که او دشمن جان تست. فردوسی. تصحیح ؛ درست گفتن چیزی را. ( ...
درست و راست ؛ کاملاً. بتمام. بعین. عیناً : دو چشم آهو و دو نرگس شکفته ببار درست وراست بدان چشمکان تو ماند. دقیقی.
درست خوان ؛ درست خواننده. صحیح خوان. ( آنندراج ) . کسی که قرائتش صحیح و بی غلط باشد. ( ناظم الاطباء ) .
وام سپوختن ؛ مماطله کردن در پرداخت وام ، لقوله علیه السلام : مطل الغنی ظلم ؛ گفت وام سپوختن مرد توانگر ظلم باشد. ( تفسیر ابوالفتوح ) .
گوش سپردن ؛ دقت کردن. گوش دادن : سپردن بدانای داننده گوش بتن توشه باشد بدل رای و هوش. ؟ سپردن. [ س ِ / س َ پ َ / پ ُ دَ ] ( مص ) طی کردن و راه رفتن. ...
دل سپردن به غم ؛ غمگین شدن. قرین اندوه ساختن دل : چنین گفت گر فور هندی بمرد شما را به غم دل نباید سپرد. فردوسی.
دل سپردن به گفت یا گفته یا گفتار کسی ؛ باور کردن بدان. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) . پذیرفتن آن : چنین گفت کای گرد بیداردل به گفت بهو خیره مسپار دل. اسد ...
زن سپردن ؛ زن دادن : ز تخم بزرگان سپارم زنش نمانم که رنجی رسد بر تنش. فردوسی.
دل سپردن به دیو ؛ فریب خوردن. از راه بدر شدن. وسوسه شدن : لاجرم نسپرند راه خطا لاجرم دل به دیو نسپارند. ناصرخسرو.
دل به غم سپردن ؛ غمگین بودن : که بهرام از ایدر سپاهی نبرد که ما را بغم دل نباید سپرد. فردوسی. چون دل خود را بغم سپارم از این روی دشمن خاقانیم مگر ک ...
به خدا سپردن ؛ نگهبانی کسی یا چیزی را به پروردگار واگذاردن. دعای نیک درباره کسی کردن : ای غایب از نظر به خدا میسپارمت جانم بسوختی و به دل دوست دارمت. ...
بازسپردن ؛ رد کردن. تسلیم کردن : تن آدمی را که خواهد فشرد ندانم که چون بازخواهد سپرد. نظامی.
- درد شب ؛ پاس آخر شب. ( ناظم الاطباء ) .
درد ماه ؛ آخر ماه. ( آنندراج ) : کنون که باده صاف طرب به جام من است چو درد ماه صفر محتسب سبوشکن است. اشرف ( از آنندراج ) .
درد می ؛ به معنی درد که در چیز رقیق ته نشین شود، و مجازاً به معنی شراب تیره. ( آنندراج ) . در دائرةالمعارف فارسی از نظر اصطلاحات دانشها بویژه علم شی ...
درد سال ؛ آخر سال. ( از آنندراج ) : به پیری عشق کیفیت پذیرد که صاف این باده. . . را درد سال است. سلیم ( از آنندراج ) .
درد فرزندی ؛ عطوفت پدر و مادر. ( ناظم الاطباء ) .
- درد زدن ؛ دردکشیدن. شرابخواری. می گساری : اول قدح از دست دلاَّرام کشیدم روزی که ز می روزی ما درد زدن شدن. شافی ( از آنندراج ) .
درد مکیدن ؛ مکیدن لای و ته نشین و غیرصافی : نگه صاف می ام شیخ نداشت هوس درد مکیدن دارد. ظهوری ( از آنندراج ) .
درد طلب ؛ باعث طلب. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) . || ( اصطلاح تصوف ) حالتی را گویند که از محبوب ظاهر شود و محب طاقت تحمل آنرا ندارد. ( فرهنگ مصطلحات عرف ...
درد دین ؛ شدت عشق به دین. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) . حمیت نسبت به دین : نمی بینم نشاط عیش در کس نه درمان دلی نه درد دینی. حافظ.
گریستن بدرد ؛ سخت از دل گریستن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) : صلصل باغی به باغ اندر همی گرید بدرد بلبل راغی به راغ اندرهمی نالد بزار. منوچهری.
درد استخوان شکن ؛ کنایه از درد شدید. ( آنندراج ) : آن درد که استخوان شکن نیست معمار کهن بنای تن نیست. کلیم ( از آنندراج ) .
درد کسی گرفتن ؛ هوس او کردن. آرزومند او شدن : چون درد توام گیرد دامان غمت گیرم آیم به سر کویت وز در بدرت خوانم. خاقانی.
روان کسی پر از درد بودن ؛ متأثر و غمگین بودن وی : سیاوش مرا بود همسال و دوست روانم پر از درد و اندوه اوست. فردوسی.
صاحب درد ؛ اهل درد. دردمند : نشان عاشق آن باشد که شب تا روزپیوندد ترا گر خواب می گیرد نه صاحب درد مشتاقی. سعدی. رجوع به صاحب درد شود.
درد و فریاد ؛ مصیبت و ناله و زاری : همه شارسان درد و فریاد دید همه آتش و غارت و باد دید. فردوسی.
درد و گداز ؛ غم و اندوه و سوز : همه سیستان پیشباز آمدند به رنج و به درد و گداز آمدند. فردوسی.
دل کسی پر درد و غم گشتن ؛ سخت اندوهگین شدن وی : چرا آمدستند با او بهم دلش گشت ز اندوه پر درد و غم. فردوسی.
درد و دریغ ؛ افسوس و حیف. حسرتا : گهی بنالد بر مرده کسان او زار به آوخ آوخ و درد و دریغ و هایاهای. سوزنی. دریغ و درد که تا این زمان ندانستم که کیمی ...
درد و داغ ؛ غم و رنج. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) : سپه بود بر دشت هامون و راغ دل رومیان زآن پر از درد و داغ. فردوسی. چنانم شود سینه از دردو داغ که دود ...
دردشریک ؛ غمخوار و مونس. ( آنندراج ) .
درد فراق ؛ رنج جدایی : سنگ پشت از درد فراق بنالید. ( کلیله و دمنه ) . در درد فراق تو دل من جان داد و نکرد هیچ دردش. خاقانی.
درد و خشم ؛ اندوه شدید و خشم : دل گیو چونان شد از درد و خشم که چون چشمه بودیش دریا به چشم. فردوسی. به یک هفته با سوک و باآب چشم به درگاه بنشست با د ...
پر ز درد شدن دل کسی ؛ سخت اندوهناک شدن وی : چو بشنید ضحاک و اندیشه کرد ز خون پدر شد دلش پر ز درد. فردوسی.
داغ و درد ؛ درد و داغ. غم و رنج : همه شهر زو بود پر داغ و درد کس اندر جهان یاد ایشان نکرد. فردوسی. چو بشنید پیغام او آن دو مرد برفتند دلها پر از دا ...
درد خنده ( با فک اضافه ) ؛ خنده که از رنج خیزد : گاهی فلکم گریستن فرماید ناخفته دو چشم را عنا فرماید گاهیم به درد خنده لب بگشاید گوید ز بدی خنده نیای ...
فردوسی. - پر از درد داشتن روان ؛ سخت اندوهناک بودن. بسیار غمگین بودن : همی گفت کاین بنده ناتوان همیشه پر از درد دارد روان. فردوسی.
پر خون و درد کردن دل کسی ؛ سخت اندوهناک و متأثر ساختن وی : چو کهرم که از خون فرشیدورد دل لشکرم کرد پر خون و درد. فردوسی.
پردرد شدن دل کسی ؛ سخت غمگین شدن وی : دل شاه کاوس پردرد شد نهان داشت رنگ رخش زردشد. فردوسی.
پر از درد بودن تن ؛ سخت دردناک بودن آن : چو شاپور از آن پوست آمد برون همه تن پر از درد و دل پر ز خون. فردوسی.
پر از درد بودن دل کسی یا پر ز درد بودن ؛ سخت اندوهناک بودن وی : بفرمان بیاراست و آمد برون پدر، دل پر از درد و رخ پر ز خون. فردوسی. تنش زشت و بینی ک ...