پیشنهادهای علی باقری (٣٨,٩٩٦)
به آواز درآوردن ؛ ایجاد آواز کردن. به آواز کردن واداشتن : چو بر زخمه فکند ابریشم ساز درآورد آفرینش را به آواز. نظامی. درآوردند مرغان دهل ساز سحرگه ...
برگ درآوردن ؛ شکفتن برگ و سبز شدن درخت. ( ناظم الاطباء ) .
بزیر درآوردن ؛ بزیر کشیدن : گمانم که روز نبرد این دلیر تن و بال رستم درآرد بزیر. فردوسی.
سر بفرمان درآوردن ؛ اطاعت کردن : سر به فرمان او درآوردند همه با هم موافقت کردند. سعدی.
بدرآوردن ؛ خارج کردن : گاه بدین حقه پیروزه رنگ مهره یکی ده بدرآرد ز چنگ. نظامی. عجب از کشته نباشد به در خیمه دوست عجب از زنده که چون جان بدرآورد سل ...
از پای درآوردن ؛ هلاک کردن : تا پدر را به تیغ از پای درآرمی. ( سندبادنامه ص 75 ) . از پای درآورد و بر زمین برآورد. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 449 ) . رجوع ...
پای در بالا ( =اسب ) درآوردن ؛ سوار شدن : ز کین تند گشت و برآمد ز جای به بالای جنگی درآورد پای. فردوسی.
در نسخت درآوردن ؛ جای دادن. ثبت کردن در نسخه : نسختی نبشت ، همه اعیان تازیک را در آن درآورد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 608 ) .
به دیده درآوردن ؛ در چشم آوردن. در دیده ظاهر کردن : گر از شاه توران شدستی دژم به دیده درآوردی از درد غم. فردوسی.
پای به پشت بارگی درآوردن ؛ سوار شدن : به عزم خدمت شه جستم از جای درآوردم به پشت بارگی پای. نظامی.
درآوردن سر به چیزی ؛ توجه کردن بدان : که با من سر بدین حاجت درآری چو حاجتمندم این حاجت برآری. نظامی.
درآوردن سر کسی به مهر ؛ رام و مطیع کردن وی. با محبت بسته کردن : برآیی به گرد جهان چون سپهر درآری سر وحشیان را به مهر. نظامی.
شکست درآوردن به کار کسی ؛ او را شکستن. در او ایجادشکست کردن : بدو گشته بدخواه او چیره دست به کارش درآورده گیتی شکست. نظامی.
به بند درآوردن ؛ بسته کردن. گرفتار کردن : تو دانی که این تاب داده کمند سر ژنده پیلان درآرد به بند. فردوسی.
به سیم درآوردن در و دیوار ؛ سیم اندود کردن آن : از آن عطاکه به من داد اگر بمانده بدی به سیم ساده درآوردمی در و دیوار. فرخی.
درایت حدیث ؛ رجوع به درایةالحدیث ذیل درایة شود. || خاصیت. مزاج. خوی. عادت. طبیعت. سرشت. نهاد. ( ناظم الاطباء ) .
کتب درایه ؛ کتابهایی که درآن اقسام احادیث و اخبار و اصطلاحات محدثین را گرد کنند. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) .
درآمد داخلی ؛ مجموع مالیات هائی که از کالاهائی که در داخل یک کشور تولید و مصرف میشود، اخذ میگردد. این نوع مالیات اول بار در قرن هفدهم میلادی در هلند ...
درآمد کردن ؛ ابتدا کردن. افتتاح کردن. شروع کردن ( در سخن ) . ( یادداشت مرحوم دهخدا ) . || ( اصطلاح موسیقی ) مدخل آواز. مقدمه در سازها و آوازها. ابتدا ...
درآمدبرآمد ؛ دخول و خروج و آمد و شد. ( آنندراج ) .
درآمد کار ؛ آمد کار، یعنی اقبال و مساعدت ایام ، و بعضی گویند آغاز کار. ( آنندراج ) :
درازتر از شعر قفا نبک ، سخت با طول و تفصیل. با اطناب ممل. و آن اشاره به شعر امری ءالقیس است که بدین مصراع شروع می شود قفا نبک من ذکری حبیب و منزل . ( ...
دور و دراز؛ مفصل. ( ناظم الاطباء ) . رجوع به دور و دراز شود. || مجازاً، مشکل. دشوار. سخت. صعب. مقابل آسان : چنین گفت خسرو به دستور خویش که کاری دراز ...
عمری دراز ؛ عمری طولانی : آن بود مال کت نگهدارد از همه رنجها به عمر دراز. ناصرخسرو. هرکه به محل رفیع رسید، اگرچه چون گل کوته زندگانی بود، عقلا آن ر ...
مدتی دراز ؛ مدتی مدید: مدتی دراز در این شغل بماند. ( تاریخ بیهقی ) . آن معتمد بشتاب برفت و پس به مدتی دراز بجستند آخر برزویه نام جوانی یافتند. ( کلیل ...
شبی دراز ؛ شبی طولانی : شبی دراز، می سرخ من گرفته بچنگ میی بسان عقیق و گداخته چون زنگ. منوچهری.
لیلة دعسقة، لیل مجرهد؛ شب دراز. ( منتهی الارب ) .
زمانی دراز ؛ زمانی طولانی : چو دیدش ورا شاه با کام و ناز به بر درگرفتش زمانی دراز. فردوسی. چو با خواهران بد زمانی دراز خرامید و آمد بر تخت باز. فر ...
زندگانی دراز ( با فک اضافه یا به اضافه ) ؛ عمر طولانی : زندگانی چه کوته و چه دراز نه به آخر بمرد باید باز. رودکی. همی خواهم از داور بی نیاز که باشد ...
شبان دراز ؛ شبان طولانی : بپرورده بودم تنش را به ناز به رخشنده روز و شبان دراز. فردوسی.
روزگار دراز ؛ مدت مدید. زمان بسیار. بسیار وقت : اگر توقف کردمی. . . چون روزگار دراز برآمدی این اخبار از چشم و دل مردم دور ماندی. ( تاریخ بیهقی ) . و ...
روزگاری دراز ؛ زمانی طولانی : نهادند بر کوه و گشتند باز برآمد بر این روزگاری دراز. فردوسی. بر این گونه تا روزگاری دراز برآمد که بد کودک آنجا براز. ...
رنج دراز ؛ رنج بسیار. رنج دیرپای. رنج طولانی : من اندر نشابور یک هفته بیش نباشم که رنج درازست پیش. فردوسی. یکی را به زخم و به رنج دراز یکی را به زه ...
رنجهای دراز ؛ رنجهای دیرپای : غریوید بسیار و بردش نماز بپرسیدش از رنجهای دراز. فردوسی. بشد از پس رنجهای دراز به یکی جزیره رسیدند باز. عنصری ( از ح ...
روز دراز ؛ روز طولانی : چو بگذشت نیمی ز روز دراز به نان آمد آن پادشا را نیاز. فردوسی. برآمد بر این نیز روز دراز نجست اختر نامور جز فراز. فردوسی. ...
درازماندن ؛ دیر ماندن. بسیار پاییدن. دوام بسیارکردن. عمر طولانی کردن : به آواز گفتند کای سرفراز غم و شادمانی نماند دراز. فردوسی. نمانده کسی خود به ...
دیر و دراز ماندن ؛ عمر طولانی کردن. بسیار زیستن : اگرچه بمانند دیر و دراز به دانا بودشان همیشه نیاز. ابوشکور.
دراز باد ؛ کلمه دعا، یعنی طولانی و بادوام باد. ( ناظم الاطباء ) : زندگانی خان اجل دراز باد. ( تاریخ بیهقی ) . گفتم : زندگانی خداوند دراز باد، به چه س ...
دراز بودن زندگانی ؛ طول عمر. بسیار ماندن. دیر زیستن.
دراز زندگانی ؛ معمر. سالخورده. بسیار عمر.
اندیشه دراز ؛ افکار گوناگون و پردامنه و از هر دری : بدان شارسان شان نیاز آورد هم اندیشگان دراز آورد. فردوسی. ز نخجیر آمد سوی خانه باز به دلش اندر ا ...
جنگ دراز ؛ جنگ طولانی : آشتی کردم با دوست پس از جنگ دراز هم بدان شرط که با من نکند دیگر ناز. فرخی.
خواب دراز ؛ خواب ممتد و طولانی : زلف کوته شد و بیدار نگردید ز خواب چشم مست تو عجب خواب درازی دارد. صائب ( از آنندراج ) .
دور و دراز ؛فراخ و وسیع. ( ناظم الاطباء ) .
کار دراز ؛ کار دشوار و طولانی وپرمشغله : اگر دست شومش بماند دراز به پیش تو کار دراز آورد. ( از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 421 ) .
درازگردنی ؛ درازگردن بودن. بَتَع. ( از منتهی الارب ) .
دراز ماندن دست کسی ؛بجای ماندن تسلط و غلبه وی : اگر دست شومش بماند دراز به پیش تو کار دراز آورد. ( از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 421 ) .
درازمژه ؛ أهدب. ( دهار ) .
درازگردن شدن ؛ طویل العنق شدن. دارای گردنی دراز شدن. اِقوداد. ( تاج المصادر بیهقی ) . بَتَع. ( تاج المصادر بیهقی ) . تَلَع. قَوَد. ( از منتهی الارب ) ...
درازگردن گردیدن ؛ درازگردن شدن. طویل العنق گشتن. سَطَع. ( از منتهی الارب ) .