پیشنهادهای علی باقری (٣٨,٩٩٦)
دراززبان ؛ بدگو. زبان دراز: حاء، سلیطة؛ زن دراززبان. ( دهار ) . رجوع به زبان دراز در ردیف خود ودر همین ترکیبات شود.
درازشکم ؛ سِناب. ( منتهی الارب ) .
درازگردن ؛ اعیط. ( منتهی الارب ) .
دراز بودن دست سخن ؛ تسلط کامل بر سخن داشتن : پای سخن را که دراز است دست سنگ سراپرده او سر شکست. نظامی ( از آنندراج ) .
دراز به دراز خوابیدن ؛ تعبیری طنزآمیز ملازم رختخواب را و یا خواب کننده ممتد در کف اتاق را.
دراز بودن دست بر کسی ؛ تسلط و غلبه داشتن بر او : همه کار جهان از خلق رازست قضارا دست بر مردم درازست. ( ویس و رامین ) .
دراز بودن دست دشمن یا دست بد بر هر سو ؛ قدرت کاری داشتن : وگرنه از این بر همه بد رسد دراز است بر هرسویی دست بد. فردوسی. ز تو دور بادآز و مرگ و نیاز ...
درازابرو ؛ اوطف. ( از منتهی الارب ) .
درازبال ؛ ادفی : مضرحی ؛ چرغ درازبال. ( منتهی الارب ) .
دیو و دده ؛ مردم وحشی و درندگان : نه مردم شمر بل ز دیو و دده دلی کو نباشد بدرد آزده. فردوسی.
مرغ و دام و دده ؛ پرنده و چرنده و درنده : شبی قیرگون ماه پنهان شده بخواب اندرون مرغ و دام و دده. فردوسی.
مرغ و دده ؛ پرنده و درنده : بجایی رسیدی که مرغ و دده زنند از بر تخت پیشت رده. فردوسی.
دیو و دد ؛ مردم تور و جانوران وحشی : همه دیو و دد بد بفرمان اوی سراسر جهان بد به پیمان اوی. فردوسی.
دیو و دد و دام ؛ مردم تور و حیوانات وحشی و اهلی : که دیو و دد و دام فرمانش برد چو روزش سرآمد برفت و بمرد. فردوسی.
- شاه ددان ؛ شیر. اسد : به شاه ددان کلته روباه گفت که دانا زد این داستان در نهفت. ابوشکور. بدانی که شاه ددان سربسر بر شاه مردان ندارد هنر. اسدی.
دد و دام ؛ جانور وحشی واهلی : به شهر اندرش خورد و آرام نیست نشستنش جز با دد و دام نیست. فردوسی. دد و دام را سالیان هزار خورش داد شمشیر اسفندیار. ف ...
دخمه چاله ؛ جایی تنگ و تاریک.
هفت دخمه خضرا ؛ هفت آسمان : آب حیات نوشد پس خاک مردگان بر روی هفت دخمه خضرا برافکند. خاقانی.
دخمه یزدگرد ؛ گورخانه یزدگرد. مقبره یزدگرد : همه پاک در پارس گردآمدند بر دخمه یزدگرد آمدند. فردوسی.
با دخمه جفت بادی ؛ در مقام نفرین ، مرگ بر تو باد : چو گفتند با رستم ایرانیان که هستی تو زیبای تخت کیان یکی بانگ برزد بر آنکس که گفت که با دخمه تنگ با ...
دخمه عاد ؛ گورخانه عاد. مقبره ٔعاد : بر انداختم دخمه عاد را گشادم در قصر شداد را. نظامی.
دخمه فریدون ؛ گورخانه فریدون. گویند در استخر جاییست بدین نام معروف که آنرا خانه زردشت گویند و بعضی کعبه زردشت گفته اند. ( انجمن آرا ) .
دخمه فیروزه ؛ دخمه زندانیان. کنایه از آسمان است. ( برهان ) .
دخمه نوشیروان ؛ گورخانه نوشیروان : دخمه نوشیروان و طلسماتی که ساخته اند داستانی دراز است چنانکه درآن باب قدما رساله جداگانه مرقوم نموده اند. ( تذکره ...
دخمه دارا ؛ گورخانه دارا : در فلک صوت جرس زنگل نباشان است که خروشیدنش از دخمه دارا شنوند. خاقانی.
دخمه زندانیان ؛ کنایه از آسمان است. ( برهان ) . - || کنایه از زمین است. ( انجمن آرا ) : گرنه درین دخمه زندانیان بی تبش است آتش روحانیان. نظامی.
دخمه ارض ؛ کنایه از تنگنای خاک : گشت چو جنت ز نور قبه چرخ از نجوم شد چو جهنم به وصف دخمه ارض از دخان. خاقانی.
دخمه پیروزه وطا ؛ کنایه از آسمانست : می نوش کن و جرعه بر این دخمه فشان زانک دل مرده در این دخمه پیروزه وطایی. خاقانی.
دخمه چرخ ؛ دخمه آسمان : در دخمه چرخ مردگانند زین جادوی دخمه بان مرا بس. خاقانی. بدرند از سماع دخمه چرخ سخره بر دخمه بان کنند همه. خاقانی.
دخمه آسمان ؛ تنگنای فلک : بر مرده دلان به صور آهی این دخمه آسمان شکستم. خاقانی.
دخمه اردشیر ؛ گورخانه اردشیر : خروشان شود دخمه اردشیر که نشنید کس شاه در آبگیر. فردوسی.
دردختن ؛ مخفف دردوختن که سعایت و بدگویی و غیبت کردن و متهم داشتن است. ( لغت محلی شوشتر نسخه خطی ) .
دفع دخل مقدر ؛ جواب از سؤال مقدر. پیش گیری از اعتراضی و ایرادی ممکن.
دخل خوزستان ؛ مالیات و خراج خوزستان : به بوسی دخل خوزستان خریده. نظامی.
دخل ششتر ؛ خراج و مالیات شوشتر : گوهرآموده تاجی از سر خویش با قبایی ز دخل ششتربیش. نظامی. ( دخل ششتر و دخل خوزستان ظاهراً از بسیاری و هنگفتی مثل ب ...
دخل ولایت ؛ خراج و مالیات شهر.
دخل و خرخ نکردن ؛ یعنی خرج بیش از دخل شدن : استخراج طلا در بعضی از امکنه دخل و خرج نمی کند معهذا دولت های راقیه از استخراج آن صرفنظر روا ندانند. ( یا ...
دخل و خرج کردن ؛ یعنی نفع کردن و درآمد بیش از هزینه شدن.
دختر همسایه میترسم که از راهم برد ؛ این مثل در جایی که توهم ضرری از همسایه شود گفته میشود: همچو دهقان خانه ام همسایه رزواقع است دختر همسایه میترسم که ...
دختر نابوده به چون ببود یا بشوی یا بگور ؛ دختر اگر نباشد بهتر است وقتی که بود یا بایستی بشوهر برود و یا در گور بخوابد.
دختر تخم ترتیزک است ؛ یعنی دختر زود رشد کند و بالا گیرد. در اندک زمانی دختر بزرگ شود. دختر دوشیزه راشوی دوشیره باید ؛ دختر بکر را شوی بکر و زن نادید ...
دختر سعدیست ؛ یعنی همه جا هست جز در خانه خود. سعدی نامی دختری داشته که بیشتر در خانه اقوام و همسایگان بسر می برده و کمتر در خانه خویش دیده میشده است. ...
دخترمهرنشکافته ؛ باکره. بکر. دوشیزه.
دختر نابسود ؛ دوشیزه. بکر.
دختر نابسود ؛ دوشیزه. بکر. - || زن مرد ندیده. باکره. دوشیزه. عذراء : مردیت بیازمای وانگه زن کن دختر منشان بخانه و شیون کن. سعدی.
دختررسیده ؛ دختری که بالغ شده باشد و آماده شوهر کردن باشد. رجوع به دختر جاافتاده شود.
دختر رز ؛انگور. - || کنایه از شراب نیز هست.
دختر جاافتاده ؛ دختر رسیده. دختر بالغ عاقل. دختر که بجای شوهر کردن رسیده باشد.
دختر خم ؛ کنایه از شراب انگور است.
دختر رز ؛انگور.