پیشنهادهای علی باقری (٣٨,٩٩٧)
خدای داور ؛ ایزد داور. یزدان داور. خدای حاکم بعدل : دنیا خطر ندارد یک ذره سوی خدای داور بی یاور. ناصرخسرو.
داور آسمان ؛ اشاره به باری تعالی است.
پیش داور شدن ؛ نزد حاکم و قاضی و پادشاه رفتن : به بیچارگی پیش داور شدند. فردوسی.
تنها به داور شدن یا رفتن ؛ تنها بقاضی رفتن : بفیروزی خود دلاور شده همانا که تنها به داور شده. نظامی.
به داور انداختن ؛ بداور واگذاردن : کیست کز سرنوشت طالع من سرگذشتی به داور اندازد. خاقانی.
به داور بردن ؛ نزد قاضی و حاکم بردن : خویشتن را به داور بردن ؛ داد از تن خود دادن. کلاه خود را قاضی کردن : چو بد خود کنیم از که خواهیم داد مگر خویشتن ...
به داور شدن ؛ به داور مراجعه کردن. به داوری رفتن : انصاف من ز تو که ستاند که در جهان داور نماند کز تو به داور نمیشود. خاقانی.
ایزد داور ؛ یزدان داور. خداوند دادرس. خدای حاکم بعدل : پدر یاد دارد که چون مر مرا بدو باز داد ایزد داورا. فردوسی.
به داور ؛ نزد قاضی. نزد حاکم. در محضر قاضی : من با پسرش رنگ رزانیم هر دو تن این قول را درست به داور همی کنم. سوزنی.
دانه ٔسفید ؛ که سیاه نیست. - || ( با فک اضافه ) ؛ دانه سپید. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
دانه سمور ؛ کنایه از پوست سمورست. ( آنندراج ) . دانه کیش : بجامه تن ندهد حسن پرغرور او را که دام زلف بود دانه سمور او را. اشرف.
دانه دل ؛ میان دل. سیاهی دل. اسودالقلب. سویداءالقلب. سوداءالقلب. شَغْف. شَغَف. سواد. سویداء. شغاف. ( منتهی الارب ) . حبةالقلب. ( دهار ) : تخم وفاست د ...
دانه زنجیر ؛ حلقه زنجیر. ( آنندراج ) . هر یک از حلقه های زنجیر که از اتصال آنان سلسله پیدا آید. هر حلقه از حلقه های زنجیر : بسکه بگداخته غم جسم زمین ...
دانه سبز ؛ حبةالخضراء. ( شعوری ج 1 ص 314 ) .
دانه در خاک نشستن ؛ مقیم خاک شدن دانه. در دل خاک قرار گرفتن دانه. در درون خاک جای گرفتن دانه : برومندی نصیب خاکبازان میشود صائب نگردد سبز تا در خاک چ ...
دانه در خاک کردن ؛ در درون خاک قرار دادن دانه. درون زمین جای دادن دانه : تخم چون سوخت برومندنگردد صائب دانه اشک بامید چه در خاک کنی. صائب ( از آنندر ...
دانه درشت ؛ درشت دانه. مقابل خرددانه. که حبه ها ریزه نیست. که حبه ها در حجم از مشابه خود بزرگتر است. - دانه درشت ؛ دانه و حبه برتر و بزرگتر از انوا ...
دانه پارسی ؛ ماده رنگی طبیعی بوده است از نوعی درخت در ایران که به اروپا صادر میشده است ، و گااوبا میگوید آن دانه از رامنوس پتلاریس بعمل می آمده است ل ...
دانه بر آتش ریختن ؛ مرادف فلفل بر آتش ریختن و آن مشهورست. ( آنندراج ) : بروی لاله رنگ او عرق مشمر که آن جادو مرا تا صید خود سازد بر آتش دانه می ریزد. ...
دانه برخوردن ؛ خوردن دانه. برگرفتن دانه بقصد خوردن : ندانست از آن دانه برخوردنش که دهر افکند دام در گردنش. سعدی.
دانه بر آتش ریختن ؛ مرادف فلفل بر آتش ریختن و آن مشهورست. ( آنندراج ) : بروی لاله رنگ او عرق مشمر که آن جادو مرا تا صید خود سازد بر آتش دانه می ریزد. ...
یکی دانه ؛یکتا. - || نوعی میوه.
دانه آبی ؛ دانه به. بهدانه. تخمهای ریزه درون میوه به : و اگر اندر سینه درشتی باشد عناب و سپستان و بنفشه و بیخ سوسن و بیخ خطمی و مغز خیار و صمغ کتیرا ...
دانه آتش ؛ کنایه از شررست. ( از آنندراج ) : خوشه ما بدهن دانه آتش دارد برق با خرمن ما مرد هم آغوشی نیست. صائب.
گوهر یکدانه ؛ منحصر به فرد : عیب تست ار چشم گوهر بین نداری ورنه ما هر یک اندر بحر معنی گوهر یکدانه ایم. سعدی. گر تو بحق افسانه ای یا گوهر یکدانه ای ...
کنف دانه ؛ کنب دانه. تخم کنف.
ماهوردانه ؛ حب الملوک.
صددانه ( سبحه ) ؛ دارای صد گلوله سفالین یا گلین و سنگین و یا بلورین.
|| بسیار عزیز. عزیز دُردانه ؛ سخت گرامی : مطلع برج سعادت فلک اختر سعد بحر دردانه شاهی صدف گوهرزای.
جان دانه ؛ جایی از پیش سر کودک که نرم وجهنده است. یافوخ. رجوع به جان دانه در همین لغت نامه شود.
بیدانه ؛ مقابل دانه دار. - || نوعی انگور. - || نوعی کشمش حاصل از این انگور.
بادانه ؛ دانه دار.
بسیاردانه ؛ دارای دانه های بسیار. پردانه.
الف دانه ؛ نوعی گره.
انار دانه ؛ دانه انار.
دانه یاقوت ؛ قطعه تراش خورده یاقوت.
انجیر بادانه ؛ که در درون تخمهای ریزه دارد.
انجیر بی دانه ؛ که در درون تخم های ریز و دانه ندارد و همه گوشت است.
دو دانگ از شب ؛ ثلث شب. یک سوم شب : چون وعده بود وقت دو دانگ شب رفته بود مردم در خانه ابراهیم جمع آمدندسلاحها پوشیده. ( ترجمه طبری بلعمی ) . دو دانگ ...
پنج دانگ ساعت ؛ پنجاه دقیقه. پنج ششم یک ساعت : و چون ایشان به قم رسیدند سه ساعت و پنج دانگ ساعتی از روز گذشته بود. ( تاریخ قم ص 242 ) .
- یک دانگ از ششدانگ ؛ یک سدس آن. شش یک آن.
ششدانگ چیزی ؛ تمام آن. جمله آن. همه آن. و این بیشتر در مساحات و سطوح و آنچه بدان وابسته است بکار رود چون :ششدانگ خانه یا چهار دانگ مزرعه و سه دانگ قن ...
چهاردانگ از ششدانگ ؛ دوثلث آن. دو سوم آن.
دو دانگ از ششدانگ ؛ ثلث آن. یک سوم آن.
سه دانگ از ششدانگ ؛ نیمه آن.
پنج دانگ از ششدانگ ؛ پنج ششم آن. پنج سدس آن.
بدانش ؛ بوسیله دانش. با دانش. بسبب دانش. به علم. به خرد : بدین خویشی اکنون که من کرده ام بزرگی بدانش برآورده ام. فردوسی. بدانش بود مرد را آبروی به ...
بسیاردانش ؛ علامّه. که از دانش و علم مایه ورست.
بادانش ؛ دانشمند. حکیم. فاضل. مطلع. خردمند. بصیر عارف. واقف : فرستادم اینک فرستاده ای سخنگوی و با دانش آراده ای. فردوسی. شب و روز گرد طلایه بپای سو ...
مردمانی مردم زاده ، با دانش و فضل و راستگوی. ( فارسنامه ابن بلخی چ اروپا ص 72 ) .