پیشنهادهای علی باقری (٣٨,٩٩٧)
تا دامن قیامت ؛ تا دامنه قیامت. تا دامن یوم الدین. تا دامن آخرالزمان : و صدر وزارت. . . بفر و شکوه وزیرالوزراء. . . تا دامن قیامت آراسته دارد. ( لباب ...
دامن زهد، دامان زهد ؛ دامن پرهیزگاری. دامن تقوی. ( از آنندراج ) .
دامن شب ؛ آخر شب. ( غیاث ) ( آنندراج ) .
دامن شب پسین ؛ دل شب. کنایه از آخر شب. ( آنندراج ) .
دامن روزحساب گرفتن ؛ در او آویختن. باو ملتجی شدن : چون بی حساب بود داغ سینه ات دستی بر آر و دامن روز حساب گیر. ملاقاسم مشهدی ( از آنندراج ) .
دامن زره ؛ کرانه های زره که آویخته باشد. کرانه های زره که آونگان باشد. رفرف. کفةالدرع. ( منتهی الارب ) .
دامن زلف : بزیر دامن زلفت بنفشه بینم و تو بنفشه را سپری یا بنفشه را سپری. عنصری.
با دامن روز مربوط گردانیدن شب ؛ پیوستن شب بروز. بروز آوردن شب : بدین فرخی و مبارکی شبی را خدای تعالی با دامن هیچ روز مربوط نگردانیده. ( بهار دانش از ...
دامن روز حساب ؛ دامن قیامت. دامن یوم الدین. دامن آخرالزمان.
- دامن خیمه ؛ سِقط. ( منتهی الارب ) . آن قسمت از خیمه که متصل بزمین شود و چون دیواره خیمه باشد : مراست هر مژه خونبار و دیده مسکن او بسان خیمه که بارا ...
دامن خیمه برفکندن ؛ فروهشتن دیوارهای خیمه. مقابل بالا زدن خیمه : دامن خیمه برفکن دشمن و دوست گو ببین. سعدی.
دامن دولت : دست بی حاصل ما صائب اگر کوتاهست دامن دولت آن زلف چلیپاست بلند. صائب ( از آنندراج ) .
دامن خرگاه ؛ قسمت هایی از خرگاه که بمثابه دیواره آن است وبزمین رسد : بناله دامن خرگاه آسمان بردار اگر نسیم ریاض وطن هوس داری. کلیم. رفرف ؛ دامنهای ...
دامن خود، دامن مغفر ؛ دنباله خود که بافته ای است از آهن و امثال آن و آن گردن و گوش و قسمتی از دو طرف صورت را بپوشاند و بفارسی زره خود گویند. تسبغالبی ...
- دامن خورشید ؛ کنایه از روشنی آفتاب است و فلک چهارم نیز نوشته اند. ( آنندراج ) . کنایه از دو چیز است ، اول کنایه از آسمان چهارم است و دوم کنایه از ر ...
دامن آخرالزمان ؛ دامن قیامت.
تا دامن آخرالزمان ؛ تا دامن قیامت. تا دامنه آخرالزمان : جاهت که کشیده بر فلک دامن تا دامن آخرالزمان ماند. سیدحسن غزنوی. تا زنند از حسن خوبان طراز و ...
دامن نمازی کردن ؛ پاک کردن دامن از آلودگی. ( آنندراج ) : دلا بخون جگر دامنی نمازی کن در آب دیده من خیز و. . . بازی کن. علی خراسانی.
دامن همت برافشاندن ؛ شتافتن بعزم کردن کاری. پی انجام دادن کاری رفتن : ز شادی دامن همت برافشاند یکی از وارثان ملک را خواند. جامی ( از آنندراج ) .
دامن همت بر میان زدن ؛ مهیا شدن برای خدمت. ( آنندراج ) . بر انجام دادن کاری عزم کردن. آماده شدن و مصمم گشتن انجام کاری را.
دامن نگه داشتن ؛ حفظ کردن دامن از آلوده شدن. از آلوده شدن دور داشتن. نیالودن دامن. حفظ عفت و پاکی کردن : دگر داددادن تن خویش را نگه داشتن دامن خویش ر ...
دامن مردی بکمر برزدن ؛ مردانه عزم بانجام رساند کاری کردن : در طلب دانش ودین چندگاه دامن مردی بکمر برزنم. ناصرخسرو.
دامن مردی بکمر برزدن ؛ مردانه عزم بانجام رساندن کاری کردن : در طلب دانش ودین چندگاه دامن مردی بکمر برزنم. ناصرخسرو.
دامَن ِ گَرد چاک شدن ؛ بیکسو رفتن آن. ( آنندراج ) . شکافته شدن گرد و پدید آمدن کسی یا چیزی از میان آن : نگشت دامن گردی درین بیابان چاک درون نتاخت سوا ...
دامن گرد کردن ؛ قرار گرفتن. مستقر و ممکن شدن : چون بر تخت محمودی نشست [ طغرل غاصب ] خواست دامن گرد کند. نوشتکین شرابی بادو غلام تیغ کشیدند و او را پا ...
دامن گشادن ؛ مقابل دامن بستن و دامن افشردن. ( از آنندراج ) : زلیخا دامن امید را بیهوده نگشاید عبیر پیرهن را چشم چون دستار می باید. صائب.
دامن کسی گرفتن کسی ؛ از او دادخواه شدن. دادخواه بودن را چنگ در دامن وی زدن : که با خاک چون جفت گردد تنم نگیرد ستمدیده ای دامنم. فردوسی. گر من ز محب ...
دامن کشیدن کسی را، یا کشیدن دامن کسی ؛ بازداشتن وی از حرکت. مانع آمدن او از رفتن : نه خواهد کس ترا دامن کشیدن نه در شبدیز شبرنگی رسیدن. نظامی. - | ...
دامن کسی بدست افتادن ؛ فراچنگ آمدن دامن او. او را دریافتن. وصل او یافتن : دامن او بدست من روز قیامت ار فتد عمر بنقد میرود در سر گفتگوی او. سعدی.
دامن کسی گرفتن ؛ کنایه از بازداشتن کسی را ازرفتن. ( آنندراج ) : سحر سرشک روانم پی خرابی داشت اگر نه خون جگر میگرفت دامن چشم. حافظ. - || متابعت و پ ...
دامن قناعت بدست آوردن ؛ قناعت کردن. و رجوع به مجموعه مترادفات ص 276 شود.
دامن کسی از دست دادن ؛ رها کردن که برود. گذاردن که ترک کند : دیر آمدی ای نگار سرمست زودت ندهیم دامن از دست. سعدی.
دامن ِ عمر چاک زدن ؛ ترک زندگی کردن : سعدی از دست غمت چاک زده دامن عمر بیشتر زین نکند صابری و مشتاقی. سعدی.
دامن فراهم چیدن ، یا دامن از. . . فراهم چیدن ؛ کناره گرفتن. عزلت گرفتن : در نشیمن عزلت نشینم و دامن از صحبت فراهم چینم. ( گلستان ) .
دامن فراهم گرفتن ؛ دست و پای خود را جمع کردن. باحتیاط گرائیدن : قوم محمودی ازین فروگرفتن علی نیک بشکوهیدند و دامن فراهم گرفتند. ( تاریخ بیهقی ) .
دامن فروهشتن ؛ افکندن دامن. فرونهادن دامن. مقابل بالا زدن و بالا گرفتن دامن : کشیده مظله سیه بر ثریا فروهشته دامنش بر گوی اغبر. ناصرخسرو.
دامن شب بدست آوردن ؛ شب زنده داری کردن. دریافتن شب : دامن شب را ز غفلت گر نیاوردی بدست در تلافی دامن آه سحر باید گرفت. صائب.
دامن زیر سنگ آمدن ؛ عاجز و مغلوب شدن. و نیز رجوع به مجموعه مترادفات ص 244 شود.
دامن شب بدست آوردن ؛ شب زنده داری کردن. دریافتن شب : دامن شب را ز غفلت گر نیاوردی بدست در تلافی دامن آه سحر باید گرفت. صائب.
دامن شکستن ؛ دامان چیزی شکستن. دو تو کردن آن. دوتا کردن آن. قطع کردن آن : هنوز حسن بشوخی نبسته بود کمر که چشم من بمیان دامن نگاه شکست. صائب. دامن آ ...
دامن دور کشیدن از کسی یا چیزی ؛ بکلی بریدن از کسی. بیکباره ترک او گفتن. سخت بریدن از کسی : دامن ازو دور کشیدم و مهره مهربرچیدم. ( گلستان سعدی ) .
دامن رنجه شدن ؛ مرادف قدم رنجه کردن. ( آنندراج ) : از کمان گوشه ابروی تو یک تیر نجست که بپرسیدن دل رنجه نشد دامانش. ظهوری.
دامن زیر پای کسی یا چیزی کشیدن ؛ کنایه از فرش کردن دامن زیر پای کسی یا چیزی است. ( از آنندراج ) : تا دامن کفن نکشم زیر پای خاک باور مکن که دست ز دامن ...
دامن درکشیدن ، دامن کشیدن ؛ کنایه از اعراض و اجتناب نمودن از چیزی و ترک صحبت کردن. ( آنندراج ) ( برهان ) . روی گردانیدن. ترک صحبت کردن. ( شرفنامه منی ...
دامن در کمر زدن ؛ بند کردن قسمت پائین دامن بکمربند. مهیا و آماده شدن : چو قصد شعر حجت کرد خواهی بفکرت دامن دل در کمر زن. ناصرخسرو.
دامن در کمر گنجیدن ؛ قرار گرفتن دامن در کمر. مصمم و قاصد گشتن بر انجام دادن کاری : پی صلاح خلایق زمانه بند شود گهی که دامن کین تو در کمر گنجد. حسین ...
دامن در دامن دوختن ؛ دامن بدامن دوختن. متحد شدن. همداستان شدن.
دامن در ریختن ؛ کنایه است از آبروریختن.
دامن درع چاک کردن ؛ کنایه از آماده شدن برای سواری است. ( آنندراج ) .
دامن در دامن بستن ؛ دامن بدامن بستن. یاری یکدیگر کردن : کرده ظفر مسکن در مسکنش بسته وفا دامن در دامنش. منوچهری. دامن در دامن بندیم و آنچه جهد آدمی ...