پیشنهادهای علی باقری (٣٨,٩٩٧)
داغ چیزی بدل کسی گذاشتن ؛ او را در حسرت آن ماندن. او را از آن محروم ساختن. - داغ ِ دل ؛ درد دل. اندوه دل : در داغ دل بسوز و ز مرهم اثر مجوی با خویش ...
داغ از دل ستاندن ؛ دفع غم و اندوه کردن : ای ازدر آنکه در چنین باغ آیی و ستانی از دلم داغ. نظامی.
داغ بدل برافکندن ؛ در دل غمی داشتن : گر من نه بدل داغ برافکنده امی با تو ز غم آزاد و ترا بنده امی. خاقانی.
با داغ ؛ با درد. بدرد : چو جاماسب زآنگونه پاسخ شنید دل بسته زآنگونه با داغ دید. فردوسی.
فتیله بر داغ گذاشتن و بر داغ نهادن ؛ رنجی بر رنج سابق افزودن : کسی که بر دل من تهمت فراغ نهاد فتیله دگرم بر چراغ داغ نهاد. باقرکاشی.
داغ و دود ؛ آتش و دود : جهان تا جهان بود کوچی نبود مگر شهر ازیشان پر از داغ و دود. فردوسی ( شاهنامه چ بروخیم ج 8 ص 2445 ) . || اثر و نشان ریش یا جر ...
نقره داغ ؛ داغ شده با نقره و مجازاًجریمه است.
نقره داغ کردن کسی را ؛ جریمه نقدی ستدن ازو.
داغ ناامیدی ؛ نشان یأس. علامت حرمان : دادم بباد عمری در انتظار روزی این داغ ناامیدی بر انتظار من چه. خاقانی.
دل بدخمه داغ کردن ؛ مردن. نابود شدن. نیست گشتن : هر که را رهبری کلاغ کند بیگمان دل بدخمه داغ کند. عنصری.
گرم داغ ؛ که تأثیر سوختگی داغ هنوز درنیافته است. هنوز جای داغ سرد نشده و سوزش آغاز نکرده است : هنوز از عشقبازی گرم داغ است هنوزش شور شیرین در دماغ ا ...
داغ بسرین بودن ؛ نشان بندگی داشتن.
داغ بسرین داشتن ؛ بنده بودن.
داغ خادمی بر روی ؛داغ بندگی بر چهره. دارای نقش و داغ غلامی بر رخسار : یکی بحضرت او داغ خادمی بر روی یکی بخدمت او دست بندگی بر هم. سعدی.
داغ برران ؛ دارای اثر و نشان داغ بر ران. نشانه دار. علامت دارنده. بر براق بهشت فخر کند مرکبی کز تو داغ برران است. سوزنی. جز بنام تو داغ برران نیست ...
داغ بررخ ؛ داغ برروی.
داغ بر سرین داشتن ؛ دارای نقش داغ بر کفل بودن : جان نقش رخ تو بر نگین دارد دل داغ غم تو بر سرین دارد. انوری.
بداغ بندگی ؛ با نشان بندگی : بداغ بندگی مردن بر این در بجان او که از ملک جهان به. حافظ.
داغ از سرین شستن ؛ کار بیهوده کردن : گرنه بیهوده است و بیحاصل بود شستن بر آب آدمی را حسرت از دل ، اسب را داغ از سرین. سعدی.
با داغ کسی ؛ با نقش و نشان نام آن کس بر اندام از آهن تفته : بنده خاص ملک باش که با داغ ملک روزها ایمنی از شحنه و شبها ز عسس. سنائی.
با داغ کسی زادن ؛ از آغاز داغ او را داشتن : هر آهو که با داغ او زاده بود ز نافه کشی نافش افتاده بود. نظامی.
از داغ رخ آراستن ؛ نشان داغ بر چهره نقش کردن : گوسفندی که رخ از داغ تو آراسته کرد اژدها بالش و بالین کندش از دنبال. فرخی.
باداغ ؛ داغدار : درافکند در گوش گور یله همان نیز باداغ سیصد گله. فردوسی. نبشت ازبر پیکر آن نگار که با داغ اسکندرست این شکار. نظامی
داعی حق را اجابت کردن ؛ مردن.
داعی الفلاح ؛ مؤذن.
سود داشتن ؛ نفع دادن : صفرای مرا سود ندارد ملکا درد سر من کجا نشاند علکا. ابوالمؤید. کیست کش وصل تو ندارد سود کیست کش فرقت تو نگزاید. دقیقی. گوی ...
بداشتن ؛ ایستانیدن در جائی. نصب کردن. گماردن. متوقف کردن : و تاش سپهسالارش را بر میسره بداشت. ( تاریخ بیهقی ) . و همچنان در باب مرکبان خاصه که بداشته ...
بر دار کشیدن ؛ بر دار کردن. بدار زدن. بالای دار کردن : نگهم را کشیده از مژگان دور باش نگاه او بردار. هروی ( از آنندراج ) . گردنی داریم از موی میان ...
بر دار زدن ؛ بر دار کردن. بر دار کشیدن. حلق آویز کردن. بدار آوردن. بدار بستن. ( آنندراج ) . رسم ولایت چنان است که چوبی خم نصب کنند و آدمی را رسن بحلق ...
هول و تکان دادن ؛ به قلق و اضطراب افکندن کسی را.
وا دادن ؛ با فاصله شدن. متناوب گردیدن ، چنانکه شدت و التهاب درد. - || ممانعت کردن. - || نادیده گرفتن. - || باز دادن : خاردر پا شد چنین دشواریاب ...
نوید دادن ؛ وعده خوب کردن : همی دادشان نیز فرخ امید بسی دادشان مهتری را نوید. فردوسی
نم پس دادن ؛ تراوش کردن و تراویدن رطوبت از چیزی.
ناهار دادن ؛ ناهار خوراندن.
می دادن ؛ شراب دادن.
میل دادن ؛ منحرف کردن.
منصب دادن ؛ مقام و رتبت دادن.
مواجب دادن ؛ ماهانه دادن.
مرتبت دادن ؛ مقام و منصب و جاه دادن : نفرین کنم بدرد ( ز درد ) و بلا این زمانه را کو داد کبر و مرتبت این کوفشانه را. شاکر بخاری.
لیز دادن ؛ سر دادن ، لیزانیدن چیزی ، لغزانیدن آن.
ماهیانه دادن ؛ وظیفه ومقرری دادن.
لو دادن سری را ؛ بروز دادن و فاش کردن آن.
لو دادن شریک جرم خودرا ؛ تباهکاری او را بروز دادن.
لو دادن کسی را ؛ بدست دادن او.
لب دادن یا ندادن کاسه ؛ حالتی کاسه را که چون مایعی از او سرازیر کنند در ظرف دیگر پراکنده نشود.
لت دادن آب را ؛ هدر دادن آن.
گیر دادن سگ را ؛ واداشتن که پارس کند.
گیر دادن کسی را ؛ باعث گرفتاری و گرفتن او شدن.
کیف دادن به بچه ؛ حبی که تریاک یا عصاره کوکنار دارد بدو دادن.
گذار دادن ؛ عبور دادن.