پیشنهادهای امیرحسین سیاوشی خیابانی (٣٢,٤٢٨)
قلم . . . برگرفتن : معاف داشتن . ( مرزبان نامه، محمد روشن ج اول، چاپ دوم، ۱۳۶۷، ص196 ) .
قلم . . . برگرفتن : معاف داشتن . ( مرزبان نامه، محمد روشن ج اول، چاپ دوم، ۱۳۶۷، ص196 ) .
the pen is mightier than the sword
قلم . . . برگرفتن : معاف داشتن . ( مرزبان نامه، محمد روشن ج اول، چاپ دوم، ۱۳۶۷، ص196 ) .
قلم . . . برگرفتن : معاف داشتن . ( مرزبان نامه، محمد روشن ج اول، چاپ دوم، ۱۳۶۷، ص196 ) .
قلم . . . برگرفتن : معاف داشتن . ( مرزبان نامه، محمد روشن ج اول، چاپ دوم، ۱۳۶۷، ص196 ) .
قلم . . . برگرفتن : معاف داشتن . ( مرزبان نامه، محمد روشن ج اول، چاپ دوم، ۱۳۶۷، ص196 ) .
make love, not war
I hope to see you at the reception this evening
likewise به هم چنین! ‘You’re always welcome at our house. ’ ‘Likewise. ’ May I offer my congratulations on your victories today? - Likewise.
likewise به هم چنین! ‘You’re always welcome at our house. ’ ‘Likewise. ’ May I offer my congratulations on your victories today? - Likewise.
likewise به هم چنین! ‘You’re always welcome at our house. ’ ‘Likewise. ’ May I offer my congratulations on your victories today? - Likewise.
likewise You’re always welcome at our house. ’ ‘Likewise. ’
May I offer my congratulations on your victories today? - Likewise.
likewise You’re always welcome at our house. ’ ‘Likewise. ’
likewise You’re always welcome at our house. ’ ‘Likewise. ’
بیلک. [ ل َ ] کنایه از آلت تناسل است : ترکانه بیلکی بتو در دیلمی سپوخت گوئی مگر که میره باسهل دیگرم. سوزنی.
بیلک. [ ل َ ] کنایه از آلت تناسل است : ترکانه بیلکی بتو در دیلمی سپوخت گوئی مگر که میره باسهل دیگرم. سوزنی.
بیلک. [ ل َ ] کنایه از آلت تناسل است : ترکانه بیلکی بتو در دیلمی سپوخت گوئی مگر که میره باسهل دیگرم. سوزنی.
بیلک. [ ل َ ] کنایه از آلت تناسل است : ترکانه بیلکی بتو در دیلمی سپوخت گوئی مگر که میره باسهل دیگرم. سوزنی.
بیلک. [ ل َ ] کنایه از آلت تناسل است : ترکانه بیلکی بتو در دیلمی سپوخت گوئی مگر که میره باسهل دیگرم. سوزنی.
بیلک. [ ل َ ] کنایه از آلت تناسل است : ترکانه بیلکی بتو در دیلمی سپوخت گوئی مگر که میره باسهل دیگرم. سوزنی.
بی لا و نعم. [ وُ ن َع َ ] ( ق مرکب ) ( از: بی لا، بمعنی نه نعم ، بمعنی آری ) بدون گفتن نه یا آری. لا و نعم نگفتن. || بدون کوچکترین اعتراض. ( یادداشت ...
بی لا و نعم. [ وُ ن َع َ ] ( ق مرکب ) ( از: بی لا، بمعنی نه نعم ، بمعنی آری ) بدون گفتن نه یا آری. لا و نعم نگفتن. || بدون کوچکترین اعتراض. ( یادداشت ...
بی یکسو. بی طرف. ( منبع: واژه نامه زبان پاک احمد کسروی )
بی یکسو. بی طرف. ( منبع: واژه نامه زبان پاک احمد کسروی )
رهی. [ رَ ] ( ص نسبی ، اِ ) رونده. ( برهان ) . روان. ( فرهنگ فارسی معین ) . مسافر. ( یادداشت مؤلف ) . || غلام. ( از فرهنگ فارسی معین ) ( انجمن آرا ) ...
رهی. [ رَ ] ( ص نسبی ، اِ ) رونده. ( برهان ) . روان. ( فرهنگ فارسی معین ) . مسافر. ( یادداشت مؤلف ) . || غلام. ( از فرهنگ فارسی معین ) ( انجمن آرا ) ...
رهی. [ رَ ] ( ص نسبی ، اِ ) رونده. ( برهان ) . روان. ( فرهنگ فارسی معین ) . مسافر. ( یادداشت مؤلف ) . || غلام. ( از فرهنگ فارسی معین ) ( انجمن آرا ) ...
بیسکون. [ س ُ ] ( ص مرکب ) ( از: بی سکون ) جنبان. متحرک. ( ناظم الاطباء ) . || مشوش. مضطرب. بی آرام : هر جا که دلی است در غم تو بیصبر و قرار و بیسکون ...
بیسکون. [ س ُ ] ( ص مرکب ) ( از: بی سکون ) جنبان. متحرک. ( ناظم الاطباء ) . || مشوش. مضطرب. بی آرام : هر جا که دلی است در غم تو بیصبر و قرار و بیسکون ...
بیسکون. [ س ُ ] ( ص مرکب ) ( از: بی سکون ) جنبان. متحرک. ( ناظم الاطباء ) . || مشوش. مضطرب. بی آرام : هر جا که دلی است در غم تو بیصبر و قرار و بیسکون ...
بیسکون. [ س ُ ] ( ص مرکب ) ( از: بی سکون ) جنبان. متحرک. ( ناظم الاطباء ) . || مشوش. مضطرب. بی آرام : هر جا که دلی است در غم تو بیصبر و قرار و بیسکون ...
بیسکون. [ س ُ ] ( ص مرکب ) ( از: بی سکون ) جنبان. متحرک. ( ناظم الاطباء ) . || مشوش. مضطرب. بی آرام : هر جا که دلی است در غم تو بیصبر و قرار و بیسکون ...
بی سنگ. [ س َ ] ( ص مرکب ) ( از: بی سنگ ) بی وقار و تمکین. ( رشیدی ) . کنایه از بی وقر باشد. ( انجمن آرا ) . سبک و بی وقار. ( از آنندراج ) : اسکاف گه ...
بی سوسه. [ سو س َ / س ِ ] ( ص مرکب ) ( از: بی سوسه ) بی حیله. بدون شیله پیله. روراست : معامله بی سوسه ؛ معامله ای که در او هیچ حقه و تزویر نباشد. ( ا ...
بی سوسه. [ سو س َ / س ِ ] ( ص مرکب ) ( از: بی سوسه ) بی حیله. بدون شیله پیله. روراست : معامله بی سوسه ؛ معامله ای که در او هیچ حقه و تزویر نباشد. ( ا ...
بی سوسه. [ سو س َ / س ِ ] ( ص مرکب ) ( از: بی سوسه ) بی حیله. بدون شیله پیله. روراست : معامله بی سوسه ؛ معامله ای که در او هیچ حقه و تزویر نباشد. ( ا ...
بی سوسه. [ سو س َ / س ِ ] ( ص مرکب ) ( از: بی سوسه ) بی حیله. بدون شیله پیله. روراست : معامله بی سوسه ؛ معامله ای که در او هیچ حقه و تزویر نباشد. ( ا ...
بی سوسه. [ سو س َ / س ِ ] ( ص مرکب ) ( از: بی سوسه ) بی حیله. بدون شیله پیله. روراست : معامله بی سوسه ؛ معامله ای که در او هیچ حقه و تزویر نباشد. ( ا ...
بی سوسه. [ سو س َ / س ِ ] ( ص مرکب ) ( از: بی سوسه ) بی حیله. بدون شیله پیله. روراست : معامله بی سوسه ؛ معامله ای که در او هیچ حقه و تزویر نباشد. ( ا ...
بی سوسه. [ سو س َ / س ِ ] ( ص مرکب ) ( از: بی سوسه ) بی حیله. بدون شیله پیله. روراست : معامله بی سوسه ؛ معامله ای که در او هیچ حقه و تزویر نباشد. ( ا ...
بی سوسه. [ سو س َ / س ِ ] ( ص مرکب ) ( از: بی سوسه ) بی حیله. بدون شیله پیله. روراست : معامله بی سوسه ؛ معامله ای که در او هیچ حقه و تزویر نباشد. ( ا ...
بی سوسه. [ سو س َ / س ِ ] ( ص مرکب ) ( از: بی سوسه ) بی حیله. بدون شیله پیله. روراست : معامله بی سوسه ؛ معامله ای که در او هیچ حقه و تزویر نباشد. ( ا ...
بیستون ستون انگیز ؛ کنایه از کفل و سرین معشوقان که سبب نعوظ شود. ( انجمن آرا ) : بیستونی همه ستون انگیز کشته فرهاد را به تیشه تیز. نظامی.
بیستون ستون انگیز ؛ کنایه از کفل و سرین معشوقان که سبب نعوظ شود. ( انجمن آرا ) : بیستونی همه ستون انگیز کشته فرهاد را به تیشه تیز. نظامی.
بیستون ستون انگیز ؛ کنایه از کفل و سرین معشوقان که سبب نعوظ شود. ( انجمن آرا ) : بیستونی همه ستون انگیز کشته فرهاد را به تیشه تیز. نظامی.
بی ساخته. [ ت َ / ت ِ ] ( ص مرکب ) ( از: بی ساخته ) بی آرایش و بی زینت. || بی تزویر. || ساده لوح. ( ناظم الاطباء ) . ساده و بی تکلف و بی تصنع. ( آنند ...
بی ساخته. [ ت َ / ت ِ ] ( ص مرکب ) ( از: بی ساخته ) بی آرایش و بی زینت. || بی تزویر. || ساده لوح. ( ناظم الاطباء ) . ساده و بی تکلف و بی تصنع. ( آنند ...
بی ساخته. [ ت َ / ت ِ ] ( ص مرکب ) ( از: بی ساخته ) بی آرایش و بی زینت. || بی تزویر. || ساده لوح. ( ناظم الاطباء ) . ساده و بی تکلف و بی تصنع. ( آنند ...