پیشنهادهای امیرحسین سیاوشی خیابانی (٣٢,٤٣٠)
بی ریش باز. ( نف مرکب ) ( از: بی ریش باز ) بچه باز. امردباز.
بی ریش باز. ( نف مرکب ) ( از: بی ریش باز ) بچه باز. امردباز.
بی ریش باز. ( نف مرکب ) ( از: بی ریش باز ) بچه باز. امردباز.
اصحاب البیزرة ؛ بازداران. ( دزی ج 1 ص 135 ) . رجوع به بیزر شود.
بی زوالی. [ زَ ] ( حامص مرکب ) حالت بی زوال. جاودانگی. خلود : اختر عشق را بطالع من صفت بی زوالی افتاده ست. خاقانی.
بی زوال. [زَ ] ( ص مرکب ) ( از: بی زوال ) دایم. همیشگی. باقی. مستمر. زایل نشدنی. جاوید. جاویدان. بدون تغییر. تغییرناپذیر. ابدی و دائمی. ( ناظم الاطبا ...
مجانیق. [ م َ ] ( ع اِ ) ج ِ منجنیق. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( اقرب الموارد ) : و لشکر سلطان مجانیق و عرادات بر جانب قلعه راست ک ...
مجانیق. [ م َ ] ( ع اِ ) ج ِ منجنیق. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( اقرب الموارد ) : و لشکر سلطان مجانیق و عرادات بر جانب قلعه راست ک ...
بی زرخرید ؛ میسرشده بدون خریدن. ( ناظم الاطباء ) . ، بیزر. [ ب َ زَ ] ( ع اِ ) کدنگ گازران. ج ، بَیازِر. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) . گزلک. ...
بی زرخرید ؛ میسرشده بدون خریدن. ( ناظم الاطباء ) . ، بیزر. [ ب َ زَ ] ( ع اِ ) کدنگ گازران. ج ، بَیازِر. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) . گزلک. ...
بی زرخرید ؛ میسرشده بدون خریدن. ( ناظم الاطباء ) . ، بیزر. [ ب َ زَ ] ( ع اِ ) کدنگ گازران. ج ، بَیازِر. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) . گزلک. ...
بیزنده. [ زَ دَ / دِ ] ( نف ) نعت فاعلی از بیختن. ( یادداشت مؤلف ) . که بیزد. کسی که چیزی را غربال کند. ( فرهنگ فارسی معین ) .
بیزنده. [ زَ دَ / دِ ] ( نف ) نعت فاعلی از بیختن. ( یادداشت مؤلف ) . که بیزد. کسی که چیزی را غربال کند. ( فرهنگ فارسی معین ) .
بی زن. [ زَ ] ( ص مرکب ) ( از: بی زن ) مرد مجرد. مرد که زن ندارد. عزب. عزیب. اعزب. مِعزابة. ( منتهی الارب ) : عزوبة؛ بی زن و شوهر شدن. ( دهار ) . ، ب ...
بی زن. [ زَ ] ( ص مرکب ) ( از: بی زن ) مرد مجرد. مرد که زن ندارد. عزب. عزیب. اعزب. مِعزابة. ( منتهی الارب ) : عزوبة؛ بی زن و شوهر شدن. ( دهار ) . ، ب ...
بی زن. [ زَ ] ( ص مرکب ) ( از: بی زن ) مرد مجرد. مرد که زن ندارد. عزب. عزیب. اعزب. مِعزابة. ( منتهی الارب ) : عزوبة؛ بی زن و شوهر شدن. ( دهار ) . ، ب ...
بی طور. [ طَ / طُو ] ( ص مرکب ) ( از: بی طور ) بدوضع. بی روش. بدسلوک. ( ناظم الاطباء ) . رجوع به طور شود.
بی طور. [ طَ / طُو ] ( ص مرکب ) ( از: بی طور ) بدوضع. بی روش. بدسلوک. ( ناظم الاطباء ) . رجوع به طور شود.
غراره کردن
بی طور. [ طَ / طُو ] ( ص مرکب ) ( از: بی طور ) بدوضع. بی روش. بدسلوک. ( ناظم الاطباء ) . رجوع به طور شود.
بی طهارتی. [ طَ رَ ] ( حامص مرکب ) ناپاکی. رجوع به طهارت شود : ز بی طهارتی آنرا بمی غراره کنم.
غراره. [ غ َ رَ / رِ ] ( اِ ) آب در دهن کردن و جنبانیدن برای پاک شدن دهن ، و آن را به عربی مضمضه گویند. ( برهان قاطع ) ( جهانگیری ) ( انجمن آرا ) . ب ...
غراره. [ غ َ رَ / رِ ] ( اِ ) آب در دهن کردن و جنبانیدن برای پاک شدن دهن ، و آن را به عربی مضمضه گویند. ( برهان قاطع ) ( جهانگیری ) ( انجمن آرا ) . ب ...
غراره. [ غ َ رَ / رِ ] ( اِ ) آب در دهن کردن و جنبانیدن برای پاک شدن دهن ، و آن را به عربی مضمضه گویند. ( برهان قاطع ) ( جهانگیری ) ( انجمن آرا ) . ب ...
بی طبع. [ طَ ] ( ص مرکب ) ( از: بی طبع ) فاقد نیرو و استعداد. بی قریحه : عجب از طبع هوسناک منت می آید من خود از مردم بی طبع عجب میمانم. سعدی. رجوع ...
بی طبع. [ طَ ] ( ص مرکب ) ( از: بی طبع ) فاقد نیرو و استعداد. بی قریحه : عجب از طبع هوسناک منت می آید من خود از مردم بی طبع عجب میمانم. سعدی. رجوع ...
بی طبع. [ طَ ] ( ص مرکب ) ( از: بی طبع ) فاقد نیرو و استعداد. بی قریحه : عجب از طبع هوسناک منت می آید من خود از مردم بی طبع عجب میمانم. سعدی. رجوع ...
بی طبع. [ طَ ] ( ص مرکب ) ( از: بی طبع ) فاقد نیرو و استعداد. بی قریحه : عجب از طبع هوسناک منت می آید من خود از مردم بی طبع عجب میمانم. سعدی. رجوع ...
بی طراوت. [ طَ وَ ] ( ص مرکب ) ( از: بی طراوات ) پژمرده و خشک. ( آنندراج ) . رجوع به طراوت شود.
پژمان. مخمور. ( برهان قاطع ) .
داغ تن سوز ، گرمای تن سوز
( ظل آفتاب ) معنی اصطلاح - > ظل آفتاب تابش شدید آفتاب؛ گرمای شدید مثال: حالا چه عجله ایه توی این ظل آفتاب، بذار یک کم هوا خنک تر بشه با هم می ریم.
( ظهیرة ) ظهیرة. [ ظَ رَ ] ( ع اِ ) گرمگاه. نیم روز گرما. || ( ص ) ناقة ظهیرة؛ ناقه قوی پشت. ج ، ظهائر.
( ظل آفتاب ) معنی اصطلاح - > ظل آفتاب تابش شدید آفتاب؛ گرمای شدید مثال: حالا چه عجله ایه توی این ظل آفتاب، بذار یک کم هوا خنک تر بشه با هم می ریم.
ظهیر. [ ظَ ] ( ع ص ، اِ ) هم پشت. مدد. یار. یاور. مددکار. ظِهرة. ظُهرة. پشتیوان. پشتیبان. یاریگر. کمک. ج ، ظُهَراء. ( مهذب الاسماء ) : و الملائکة بعد ...
ظهیر. [ ظَ ] ( ع ص ، اِ ) هم پشت. مدد. یار. یاور. مددکار. ظِهرة. ظُهرة. پشتیوان. پشتیبان. یاریگر. کمک. ج ، ظُهَراء. ( مهذب الاسماء ) : و الملائکة بعد ...
دست تنها. [ دَ ت َ ] ( ص مرکب ) بی یار. بی مدد. بی معین. بی یاور. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) . || ( ق مرکب ) منفرداً. به تنهایی.
دست تنها. [ دَ ت َ ] ( ص مرکب ) بی یار. بی مدد. بی معین. بی یاور. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) . || ( ق مرکب ) منفرداً. به تنهایی.
بی معین. [ م ُ ] ( ص مرکب ) ( از: بی معین ) بی یار و یاور. ( ناظم الاطباء ) : آسمان بی معین احمد او اختران را قِران نخواهد داد. خاقانی. و رجوع به م ...
دست تنها. [ دَ ت َ ] ( ص مرکب ) بی یار. بی مدد. بی معین. بی یاور. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) . || ( ق مرکب ) منفرداً. به تنهایی.
بی معین. [ م ُ ] ( ص مرکب ) ( از: بی معین ) بی یار و یاور. ( ناظم الاطباء ) : آسمان بی معین احمد او اختران را قِران نخواهد داد. خاقانی. و رجوع به م ...
بی ظهیر. [ ظَ ] ( ص مرکب ) بی یار و یاور. بی پشتیبان : سلطان عزم غزنه کرد و هیبت رایت او دوردست افتاد. امیر ابوالفوارس بی ظهیر و مجیر بماند. ( ترجمه ...
بی ظهیر. [ ظَ ] ( ص مرکب ) بی یار و یاور. بی پشتیبان : سلطان عزم غزنه کرد و هیبت رایت او دوردست افتاد. امیر ابوالفوارس بی ظهیر و مجیر بماند. ( ترجمه ...
دست تنها. [ دَ ت َ ] ( ص مرکب ) بی یار. بی مدد. بی معین. بی یاور. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) . || ( ق مرکب ) منفرداً. به تنهایی.
دست تنها. [ دَ ت َ ] ( ص مرکب ) بی یار. بی مدد. بی معین. بی یاور. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) . || ( ق مرکب ) منفرداً. به تنهایی.
دست تنها. [ دَ ت َ ] ( ص مرکب ) بی یار. بی مدد. بی معین. بی یاور. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) . || ( ق مرکب ) منفرداً. به تنهایی.
بی ظهیر. [ ظَ ] ( ص مرکب ) بی یار و یاور. بی پشتیبان : سلطان عزم غزنه کرد و هیبت رایت او دوردست افتاد. امیر ابوالفوارس بی ظهیر و مجیر بماند. ( ترجمه ...
دست تنها. [ دَ ت َ ] ( ص مرکب ) بی یار. بی مدد. بی معین. بی یاور. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) . || ( ق مرکب ) منفرداً. به تنهایی.
بی ظهیر. [ ظَ ] ( ص مرکب ) بی یار و یاور. بی پشتیبان : سلطان عزم غزنه کرد و هیبت رایت او دوردست افتاد. امیر ابوالفوارس بی ظهیر و مجیر بماند. ( ترجمه ...
بی ظهیر. [ ظَ ] ( ص مرکب ) بی یار و یاور. بی پشتیبان : سلطان عزم غزنه کرد و هیبت رایت او دوردست افتاد. امیر ابوالفوارس بی ظهیر و مجیر بماند. ( ترجمه ...