پیشنهادهای امیرحسین سیاوشی خیابانی (٣٢,٤١٧)
آب آتش رنگ ؛ مجازاً، شراب : برحذر باش زآب آتش رنگ که تفش اژدها است ، تاب نهنگ. اوحدی.
آب آتش رنگ ؛ مجازاً، شراب : برحذر باش زآب آتش رنگ که تفش اژدها است ، تاب نهنگ. اوحدی.
آب آتش رنگ ؛ مجازاً، شراب : برحذر باش زآب آتش رنگ که تفش اژدها است ، تاب نهنگ. اوحدی.
باده ٔ لعلی [ دَ / دِ ی ِ ل َ ] ( ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) شراب سرخ. ( آنندراج ) . می گلگون.
باده ٔ لعلی [ دَ / دِ ی ِ ل َ ] ( ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) شراب سرخ. ( آنندراج ) . می گلگون.
باده ٔ لعلی [ دَ / دِ ی ِ ل َ ] ( ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) شراب سرخ. ( آنندراج ) . می گلگون.
آب آتش رنگ ؛ مجازاً، شراب : برحذر باش زآب آتش رنگ که تفش اژدها است ، تاب نهنگ. اوحدی.
آب آتش رنگ ؛ مجازاً، شراب : برحذر باش زآب آتش رنگ که تفش اژدها است ، تاب نهنگ. اوحدی.
آب آتش رنگ ؛ مجازاً، شراب : برحذر باش زآب آتش رنگ که تفش اژدها است ، تاب نهنگ. اوحدی.
آب آتش رنگ ؛ مجازاً، شراب : برحذر باش زآب آتش رنگ که تفش اژدها است ، تاب نهنگ. اوحدی.
آب آتش رنگ ؛ مجازاً، شراب : برحذر باش زآب آتش رنگ که تفش اژدها است ، تاب نهنگ. اوحدی.
آب آتش رنگ ؛ مجازاً، شراب : برحذر باش زآب آتش رنگ که تفش اژدها است ، تاب نهنگ. اوحدی.
آذرگون ؛ سرخ یا زرد چون آتش. مانند آذر. به رنگ آذر. نام گلی است. رجوع به آذرگون شود.
آذرگون ؛ سرخ یا زرد چون آتش. مانند آذر. به رنگ آذر. نام گلی است. رجوع به آذرگون شود.
قیماز. [ ق َ ] ( ترکی ، اِ ) کنیز و خدمتگار. ( آنندراج ) ( غیاث اللغات ) : پس در خانه بگو قیماز را تا بیارد آن رقاق و قاز را. مولوی ( از فرهنگ فارسی ...
شمه. [ ش ِ م َ / م ِ ] ( اِ ) سرشیر. قیماق. ( از برهان ) ( ناظم الاطباء ) ( از غیاث ) ( از فرهنگ جهانگیری ) . سرشیر. ( فرهنگ فارسی معین ) . || اولین ...
شمه. [ ش ِ م َ / م ِ ] ( اِ ) سرشیر. قیماق. ( از برهان ) ( ناظم الاطباء ) ( از غیاث ) ( از فرهنگ جهانگیری ) . سرشیر. ( فرهنگ فارسی معین ) . || اولین ...
شمه. [ ش ِ م َ / م ِ ] ( اِ ) سرشیر. قیماق. ( از برهان ) ( ناظم الاطباء ) ( از غیاث ) ( از فرهنگ جهانگیری ) . سرشیر. ( فرهنگ فارسی معین ) . || اولین ...
شمه. [ ش ِ م َ / م ِ ] ( اِ ) سرشیر. قیماق. ( از برهان ) ( ناظم الاطباء ) ( از غیاث ) ( از فرهنگ جهانگیری ) . سرشیر. ( فرهنگ فارسی معین ) . || اولین ...
شمه. [ ش ِ م َ / م ِ ] ( اِ ) سرشیر. قیماق. ( از برهان ) ( ناظم الاطباء ) ( از غیاث ) ( از فرهنگ جهانگیری ) . سرشیر. ( فرهنگ فارسی معین ) . || اولین ...
I think he's badly hurt
Is it my imagination, or are you beginning to enjoy yourself?
I'm a fast learner
the worse for wear the worse for drink
the worse for wear the worse for drink
Sarah has a new boyfriend – not that I care ( =I do not care )
it is a matter of total indifference to me ( =I do not care )
Sarah has a new boyfriend – not that I care ( =I do not care )
it is a matter of total indifference to me ( =I do not care )
Sarah has a new boyfriend – not that I care ( =I do not care )
مرغ همسایه غاز می نماید ، نظیر: نعمت ما به چشم همسایه صد برابر فزون کند پایه چون ز چشم نیاز می بیند مرغ همسایه غاز می بیند. رشید یاسمی. ( امثال و ...
مرغ همسایه غاز می نماید ، نظیر: نعمت ما به چشم همسایه صد برابر فزون کند پایه چون ز چشم نیاز می بیند مرغ همسایه غاز می بیند. رشید یاسمی. ( امثال و ...
مرغ همسایه غاز می نماید ، نظیر: نعمت ما به چشم همسایه صد برابر فزون کند پایه چون ز چشم نیاز می بیند مرغ همسایه غاز می بیند. رشید یاسمی. ( امثال و ...
زینب غازچران ؛ کنایه از زنی بلندبالا و سبک سار
دو غاز نیرزیدن ؛ سخت ناچیز و کم ارج بودن.
دو غاز نیرزیدن ؛ سخت ناچیز و کم ارج بودن.
غازغان. ( ترکی ، اِ ) دیگ بزرگ مسی که گوسفندداران صحرانشین و مردم ده برای جوشاندن شیر و دوغ از آن استفاده کنند و در شهرها برای پختن آش و آبگوشت و کله ...
غازغان. ( ترکی ، اِ ) دیگ بزرگ مسی که گوسفندداران صحرانشین و مردم ده برای جوشاندن شیر و دوغ از آن استفاده کنند و در شهرها برای پختن آش و آبگوشت و کله ...
غازغان. ( ترکی ، اِ ) دیگ بزرگ مسی که گوسفندداران صحرانشین و مردم ده برای جوشاندن شیر و دوغ از آن استفاده کنند و در شهرها برای پختن آش و آبگوشت و کله ...
غازغاز. ( ص ) از هم شکافته و بازشده. ( برهان ) ( آنندراج ) : روی نشویی نکنی یک نماز کافری ای. . . زنت غازغاز. تاج بهار جامی ( از آنندراج ) ( انجمن آ ...
غازغاز. ( ص ) از هم شکافته و بازشده. ( برهان ) ( آنندراج ) : روی نشویی نکنی یک نماز کافری ای. . . زنت غازغاز. تاج بهار جامی ( از آنندراج ) ( انجمن آ ...
غازمل اصطلاح کوردی کرمانشاهی به معنی انسان لاغر اندام و گردن دراز
لغت نامه دهخدا ( غازلة ) غازلة. [ زِ ل َ ] ( ع ص ) تأنیث غازل ( نعت فاعلی از غزل ) زن ریسنده. ج ، غزل ، غوازل. ( منتهی الارب ) .
غازبین. ( اِخ ) قزوین.
غازل
غازبینی. ( ص نسبی ) منسوب به غازبین ، قزوینی. || ( حامص مرکب ) حالت کسی که یک غاز ( تسو ) را نیز در نظر گیرد. حالت مرد لئیم بسیار خسیس.
غازل
غازی. ( ص ، اِ ) زن فاحشه. ( از برهان ) .
غازی. ( ص ، اِ ) زن فاحشه. ( از برهان ) .
غازی. ( ص ، اِ ) زن فاحشه. ( از برهان ) .