پیشنهادهای امیرحسین سیاوشی خیابانی (٣٢,٤١٧)
Strange woman
odd bod a strange person
odd bod a strange person
odd bod a strange person
the ) odd man/one out ) Which shape is the odd one out? I was always the odd one out at school
the ) odd man/one out ) Which shape is the odd one out? I was always the odd one out at school
the ) odd man/one out ) Which shape is the odd one out? I was always the odd one out at school
بز گر گله
the ) odd man/one out ) Which shape is the odd one out? I was always the odd one out at school
the ) odd man/one out ) Which shape is the odd one out? I was always the odd one out at school
the ) odd man/one out ) Which shape is the odd one out? I was always the odd one out at school
تافته جگر. [ ت َ / ت ِ ج ِ گ َ ] ( ص مرکب ) کنایه از عاشق است. ( برهان ) ( آنندراج ) . عاشق. ( ناظم الاطباء ) . || کسی را گویند که علت دق داشته باشد. ...
تافته جگر. [ ت َ / ت ِ ج ِ گ َ ] ( ص مرکب ) کنایه از عاشق است. ( برهان ) ( آنندراج ) . عاشق. ( ناظم الاطباء ) . || کسی را گویند که علت دق داشته باشد. ...
the ) odd man/one out ) Which shape is the odd one out? I was always the odd one out at school
the ) odd man/one out ) Which shape is the odd one out? I was always the odd one out at school
the ) odd man/one out ) Which shape is the odd one out? I was always the odd one out at school
odd - looking
بادهٔ سرجوش. [ دَ / دِ ی ِ س َ ] ( ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) کنایه از شراب صاف و این مقابل دُرد است. ( آنندراج ) .
بادهٔ سرجوش. [ دَ / دِ ی ِ س َ ] ( ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) کنایه از شراب صاف و این مقابل دُرد است. ( آنندراج ) .
باده شبگیر. [ دَ / دِ ی ِ ش َ ] ( ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) بمعنی صبوحی. حافظ گوید : عاشقی را که چنین باده شبگیر دهند کافر عشق بود گر نبود باده پرست. ...
باده ٔ شفقی . [ دَ / دِ ی ِ ش َ ف َ ] ( ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) شراب سرخ برنگ شفق. میرزا صائب گوید : قسم بساقی کوثر که از شراب گذشتم ز باده شفقی همچو ...
باده شبگیر. [ دَ / دِ ی ِ ش َ ] ( ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) بمعنی صبوحی. حافظ گوید : عاشقی را که چنین باده شبگیر دهند کافر عشق بود گر نبود باده پرست. ...
باده ریحانی. [ دَ / دِ ی ِ رَ/ رِ ] ( ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) شرابی که در آن اقسام گلهای خوشبودار انداخته بکشند. ( غیاث ) ( آنندراج ) .
باده ریحانی. [ دَ / دِ ی ِ رَ/ رِ ] ( ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) شرابی که در آن اقسام گلهای خوشبودار انداخته بکشند. ( غیاث ) ( آنندراج ) .
بادهٔ ناب. [ دَ / دِ ی ِ ] ( ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) باده خالص. باده صافی : ز زهد خشک ملولم کجاست باده ناب که بوی باده مدامم دماغ تر دارد. حافظ.
بادهٔ ناب. [ دَ / دِ ی ِ ] ( ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) باده خالص. باده صافی : ز زهد خشک ملولم کجاست باده ناب که بوی باده مدامم دماغ تر دارد. حافظ.
بادهٔ ناب. [ دَ / دِ ی ِ ] ( ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) باده خالص. باده صافی : ز زهد خشک ملولم کجاست باده ناب که بوی باده مدامم دماغ تر دارد. حافظ.
بادهٔ ناب. [ دَ / دِ ی ِ ] ( ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) باده خالص. باده صافی : ز زهد خشک ملولم کجاست باده ناب که بوی باده مدامم دماغ تر دارد. حافظ.
باده ممزوج. [ دَ / دِ ی ِ م َ ] ( ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) شراب که گلاب یا آب و مانند آن در آن آمیخته باشد. میرزا صائب راست : عالمی را کرد بیخود آن دو ...
باده ممزوج. [ دَ / دِ ی ِ م َ ] ( ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) شراب که گلاب یا آب و مانند آن در آن آمیخته باشد. میرزا صائب راست : عالمی را کرد بیخود آن دو ...
باده ممزوج. [ دَ / دِ ی ِ م َ ] ( ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) شراب که گلاب یا آب و مانند آن در آن آمیخته باشد. میرزا صائب راست : عالمی را کرد بیخود آن دو ...
باده ممزوج. [ دَ / دِ ی ِ م َ ] ( ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) شراب که گلاب یا آب و مانند آن در آن آمیخته باشد. میرزا صائب راست : عالمی را کرد بیخود آن دو ...
می گون ؛ مانند می. مجازاً شفاف و روشن : آب چون نیل برکه اش میگون شد صحرای سیمگونش خضرا شد. ناصرخسرو.
می گون ؛ مانند می. مجازاً شفاف و روشن : آب چون نیل برکه اش میگون شد صحرای سیمگونش خضرا شد. ناصرخسرو.
می گون ؛ مانند می. مجازاً شفاف و روشن : آب چون نیل برکه اش میگون شد صحرای سیمگونش خضرا شد. ناصرخسرو.
می گون ؛ مانند می. مجازاً شفاف و روشن : آب چون نیل برکه اش میگون شد صحرای سیمگونش خضرا شد. ناصرخسرو.
تیره گون ؛ تیره رنگ. سیاه : شب تیره گون خود بتر زین کند به زیر سر از اشک بالین کند. فردوسی. رجوع به تیره گون شود.
سیاهه. [هََ / هَِ ] ( ص ) کنایه از زن بدکاره و فاحشه و قحبه. ( از برهان ) ( آنندراج ) . زن بدکار که آنرا غر و روسپی نیز گویند و بتازی قحبه خوانند. ( ...
سیاهه. [هََ / هَِ ] ( ص ) کنایه از زن بدکاره و فاحشه و قحبه. ( از برهان ) ( آنندراج ) . زن بدکار که آنرا غر و روسپی نیز گویند و بتازی قحبه خوانند. ( ...
سیاهه. [هََ / هَِ ] ( ص ) کنایه از زن بدکاره و فاحشه و قحبه. ( از برهان ) ( آنندراج ) . زن بدکار که آنرا غر و روسپی نیز گویند و بتازی قحبه خوانند. ( ...
تیره گون ؛ تیره رنگ. سیاه : شب تیره گون خود بتر زین کند به زیر سر از اشک بالین کند. فردوسی. رجوع به تیره گون شود.
سیاهه. [هََ / هَِ ] ( ص ) کنایه از زن بدکاره و فاحشه و قحبه. ( از برهان ) ( آنندراج ) . زن بدکار که آنرا غر و روسپی نیز گویند و بتازی قحبه خوانند. ( ...
سیاهه. [هََ / هَِ ] ( ص ) کنایه از زن بدکاره و فاحشه و قحبه. ( از برهان ) ( آنندراج ) . زن بدکار که آنرا غر و روسپی نیز گویند و بتازی قحبه خوانند. ( ...
سیاهه. [هََ / هَِ ] ( ص ) کنایه از زن بدکاره و فاحشه و قحبه. ( از برهان ) ( آنندراج ) . زن بدکار که آنرا غر و روسپی نیز گویند و بتازی قحبه خوانند. ( ...
سیاهه. [هََ / هَِ ] ( ص ) کنایه از زن بدکاره و فاحشه و قحبه. ( از برهان ) ( آنندراج ) . زن بدکار که آنرا غر و روسپی نیز گویند و بتازی قحبه خوانند. ( ...
سیاهه. [هََ / هَِ ] ( ص ) کنایه از زن بدکاره و فاحشه و قحبه. ( از برهان ) ( آنندراج ) . زن بدکار که آنرا غر و روسپی نیز گویند و بتازی قحبه خوانند. ( ...
سیاهه. [هََ / هَِ ] ( ص ) کنایه از زن بدکاره و فاحشه و قحبه. ( از برهان ) ( آنندراج ) . زن بدکار که آنرا غر و روسپی نیز گویند و بتازی قحبه خوانند. ( ...
سیاهه. [هََ / هَِ ] ( ص ) کنایه از زن بدکاره و فاحشه و قحبه. ( از برهان ) ( آنندراج ) . زن بدکار که آنرا غر و روسپی نیز گویند و بتازی قحبه خوانند. ( ...
سیاهه. [هََ / هَِ ] ( ص ) کنایه از زن بدکاره و فاحشه و قحبه. ( از برهان ) ( آنندراج ) . زن بدکار که آنرا غر و روسپی نیز گویند و بتازی قحبه خوانند. ( ...
آب آتش رنگ ؛ مجازاً، شراب : برحذر باش زآب آتش رنگ که تفش اژدها است ، تاب نهنگ. اوحدی.