پیشنهادهای امیرحسین سیاوشی خیابانی (٣٢,٤٦٦)
سپیدنامگی . [ س َ / س ِ م َ / م ِ ] ( حامص مرکب ) پرهیزکاری و درستکاری : واله سپیدنامگی از من مجو بحشرفارغ گذاشت فکر سیاهان کجا مرا. درویش واله هروی ...
لغت نامه دهخدا بر سکه رساندن . [ب َ س ِک ْ ک َ / ک ِ رَ / رِ دَ ] ( مص مرکب ) مسکوک گردانیدن . ( آنندراج ) . سکه کردن . مضروب کردن : از چرخ بهیچ است ...
واله شدن . [ ل ِه ْ ش ُ دَ ] ( مص مرکب ) شیفته شدن : فاعل آن سرخ و زرد کیست چه گوئی ای شده بر قول خویش واله و مفتون . ناصرخسرو. گاه بر فرزندگان چ ...
خواجگی از سر گذاشتن ؛ کنایه از غرور و نخوت گذاشتن : یوسف مصر وجودیم از عزیزیها ولیک هر که با ما خواجگی از سر گذارد بنده ایم. صائب ( از آنندراج ) . ...
خواجگی از سر گذاشتن ؛ کنایه از غرور و نخوت گذاشتن : یوسف مصر وجودیم از عزیزیها ولیک هر که با ما خواجگی از سر گذارد بنده ایم. صائب ( از آنندراج ) . ...
خواجگی از سر گذاشتن ؛ کنایه از غرور و نخوت گذاشتن : یوسف مصر وجودیم از عزیزیها ولیک هر که با ما خواجگی از سر گذارد بنده ایم. صائب ( از آنندراج ) . ...
خواجگی از سر گذاشتن ؛ کنایه از غرور و نخوت گذاشتن : یوسف مصر وجودیم از عزیزیها ولیک هر که با ما خواجگی از سر گذارد بنده ایم. صائب ( از آنندراج ) . ...
به محاصرهٔ جایی پرداختن
اصفیاء. [ اَ] ( ع ص ، اِ ) ج ِ صَفی . ( اقرب الموارد ) ( غیاث ) ( آنندراج ) . برگزیدگان. ( از منتخب ) ( غیاث ) ( آنندراج ) . دوستان گزیده. دوستان خال ...
اصفیاء. [ اَ] ( ع ص ، اِ ) ج ِ صَفی . ( اقرب الموارد ) ( غیاث ) ( آنندراج ) . برگزیدگان. ( از منتخب ) ( غیاث ) ( آنندراج ) . دوستان گزیده. دوستان خال ...
ابا عن جداً
ابا عن جداً
( الی الاَّن ) الی الاَّن. [ اِ لَل ْ ] ( ع ق مرکب ) بمعنی هنوز و تاکنون. ( غیاث اللغات ) . الی هذا الاَّن نیز مانند آن است. ( از آنندراج ) . تا حال. ...
( الی الاَّن ) الی الاَّن. [ اِ لَل ْ ] ( ع ق مرکب ) بمعنی هنوز و تاکنون. ( غیاث اللغات ) . الی هذا الاَّن نیز مانند آن است. ( از آنندراج ) . تا حال. ...
( الی الاَّن ) الی الاَّن. [ اِ لَل ْ ] ( ع ق مرکب ) بمعنی هنوز و تاکنون. ( غیاث اللغات ) . الی هذا الاَّن نیز مانند آن است. ( از آنندراج ) . تا حال. ...
قیام کردن به کاری ؛ آن را بنحو شایسته انجام دادن : در این مقام اگر می مقام باید کرد به کار خویش نکوتر قیام باید کرد. ناصرخسرو.
مستحفظی
سکنی اختیار نمودن
سکنی اختیار نمودن
جمعی کثیر
فردوس مکان
مستحفظین. [ م ُ ت َ ف ِ ] ( ع ص ، اِ ) ج ِ مستحفظ ( در حالت نصبی و جری ) . رجوع به مستحفظ شود.
مستحفظین. [ م ُ ت َ ف ِ ] ( ع ص ، اِ ) ج ِ مستحفظ ( در حالت نصبی و جری ) . رجوع به مستحفظ شود.
مستحفظ زندان ؛ زندان بان. ( از لغات فرهنگستان ) .
غازیان. ( اِ ) جمع فارسی کلمه غازی است که بر مطلق جنگجویان و سپاهیان اطلاق میشود : اندر وی [قالیقله ] غازیانند بنوبت از هر جایی. ( حدود العالم ) . غا ...
غازیان. ( اِ ) جمع فارسی کلمه غازی است که بر مطلق جنگجویان و سپاهیان اطلاق میشود : اندر وی [قالیقله ] غازیانند بنوبت از هر جایی. ( حدود العالم ) . غا ...
غازیان. ( اِ ) جمع فارسی کلمه غازی است که بر مطلق جنگجویان و سپاهیان اطلاق میشود : اندر وی [قالیقله ] غازیانند بنوبت از هر جایی. ( حدود العالم ) . غا ...
غازیانه. [ ن َ / ن ِ ] ( ص نسبی ، ق مرکب ) دلیرانه و بهادرانه. ( آنندراج ) .
غازیانه. [ ن َ / ن ِ ] ( ص نسبی ، ق مرکب ) دلیرانه و بهادرانه. ( آنندراج ) .
غازیانه. [ ن َ / ن ِ ] ( ص نسبی ، ق مرکب ) دلیرانه و بهادرانه. ( آنندراج ) .
غازیانه. [ ن َ / ن ِ ] ( ص نسبی ، ق مرکب ) دلیرانه و بهادرانه. ( آنندراج ) .
پوشیده داشتن . [ دَ / دِ ت َ ] ( مص مرکب ) ملبس کردن . مقابل برهنه داشتن . || نهفتن . پنهان داشتن . پنهان کردن . نهان کردن . مخفی داشتن . رمس . اِخفا ...
پوشیده داشتن . [ دَ / دِ ت َ ] ( مص مرکب ) ملبس کردن . مقابل برهنه داشتن . || نهفتن . پنهان داشتن . پنهان کردن . نهان کردن . مخفی داشتن . رمس . اِخفا ...
تهدی کردن . [ ت َ هََ دْ دی ک َ دَ ] ( مص مرکب ) راه یافتن : و چون خبر واقعه ٔ او به سلطان غیاث الدین رسید تفکر و تحیر به احوال او تهدی کرد و عجز و ض ...
دختر روزگار. [ دُ ت َ رِ ] ( ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از حوادث روزگار. ( برهان ) . کنایه از حادثه و واقعه . ( آنندراج ) . کنایه از حوادث است . ( ...
داستان رفتن . [ رَ ت َ ] ( مص مرکب ) نقل شدن قصه . گفته شدن واقعه . نقل شدن حکایت : همی رفت هرگونه ای داستان چه از بدنژاد و چه از راستان . فردوسی .
داستان رفتن . [ رَ ت َ ] ( مص مرکب ) نقل شدن قصه . گفته شدن واقعه . نقل شدن حکایت : همی رفت هرگونه ای داستان چه از بدنژاد و چه از راستان . فردوسی .
داستان رفتن . [ رَ ت َ ] ( مص مرکب ) نقل شدن قصه . گفته شدن واقعه . نقل شدن حکایت : همی رفت هرگونه ای داستان چه از بدنژاد و چه از راستان . فردوسی .
iron will
عزم راسخ
عزم راسخ
خاک باخون سرشتن . [ س ِ رِ ت َ ] ( مص مرکب ) کنایه از قتل عام شدن و حادثه و واقعه ٔ عظیم روی دادن باشد.
کاردیدن لغت نامه دهخدا کاردیدن . [ دی دَ / دِ ] ( مص مرکب ) انجام دادن کاری و شغلی . || کار دیدن برای کسی ( کسی را ) ؛ ایجاد واقعه و حادثه برای وی . ...
ماجرا برداشتن فرهنگ فارسی معین ( ~. بَ تَ ) [ ع - فا. ] ( مص ل . ) شرح واقعه ای را گفتن .
از آن سر بند لهجه و گویش تهرانی از آن واقعه ، از آن موقع
از آن سر بند لهجه و گویش تهرانی از آن واقعه ، از آن موقع
واقعات . [ ق ِ ] ( ع اِ ) ج ِ واقعة : درویش از این واقعات خسته خاطر همی بود. ( گلستان ) . رجوع به واقعه شود.
از آن سر بند لهجه و گویش تهرانی از آن واقعه ، از آن موقع
بر حسب واقعه
بر حسب واقعه